-
(33)
1395/05/01 19:36
دیروز دوباره رفتم برای ملاقات امید. کلی خوراکی برایش خریدم. هنوز لاغر بود. ولی نه به اندازه دفعه قبل. کمی لپ در آورده بود. موهایش را هم کوتاه کرده بود. برخلاف دفعات قبل شاد و سرحال بود. ولی خیلی دلتنگی می کرد. اصرار داشت برویم خانه. ولی من و سعید قبول نکردیم. باید 21 روز در کمپ باشد و از این 21 روز 4-5 روزش باقی مانده...
-
(32)
1395/04/30 13:21
امروز شانزدهمین روزی است که امید به کمپ رفته است. یکی دو روز اول هنوز باورم نمی شد واقعا تصمیم به ترک گرفته باشد. منتظر خبرهای بد بودم. منتظر بودم خبر فرار امید از کمپ را بدهند یا خود امید یک دفعه سر و کله اش پیدا شود و بگوید فرار کرده است. در کنار این ترس، یک حس خوشایند هم با من بود. حس رهاشدگی. حس این که یک بار...
-
(31)
1395/04/16 21:58
بابا اولین کسی بود که دلتنگ شدنش برای امید را به زبان آورد. در کمتر از دو روز از رفتن امید!
-
(30)
1395/04/16 01:16
فردای مهمانی، امید تا نزدیک ظهر خوابید. وقتی بیدار شد متادون خورد تا وسوسه اش را کنترل کند. تا عصر طبق قولش در خانه بود. دوباره مثل قبل مدام به اتاق من سر می زد و با من شوخی می کرد و سر به سرم می گذاشت. اما خب... من نمی توانستم به طور کامل مثل قبل باشم. امید در این مدت خیلی به ما دروغ گفته است؛ خیلی تظاهر کرده می...
-
(29)
1395/04/13 02:05
امید دیشب اصلا به خانه نیامد. صبح حدود ساعت 8:30 با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شدم. مطمئن بودم امید است. چند لحظه مردد ماندم که چه کار کنم. بالاخره در را باز کردم. امید آمد تو. گفت آمده وسایلش را جمع کند و برود. گفتم: مگر نمی خواهی ترک کنی؟ با بغضی عمیق گفت: نمی توانم. روی گونه اش جای یک زخم بود. دستهایش هم کم و...
-
(28)
1395/04/11 18:21
دیشب جایی مهمان بودیم. همین که رسیدم شیرین سراغ امید را گرفت. با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم: دوباره رفت. قررا بود بره کمپ. .ولی انگار نه انگار. شیرین ناراحت شد. اما بعد از شام دوباره امد با خوشحالی گفت امید امده مهمانی. مدتها بود که امید در هیچ جمع فامیلی و حتی در اغلب جمعهای خانوادگی حضور نداشت. حرف شیرین کمی...
-
(27)
1395/04/10 19:54
هم دلم می خواست امید برگردد و بخواهد ترک کند و همه چیز درست شود؛ هم اضطراب عجیبی داشتم و می دانستم حتی اگر بیاید نمی خواهد ترک کند. ساعت 2 نیمه شب تماس گرفت. گوشی را جواب دادم: بله؟ گفت: بیا در رو باز کن. گفتم: اومدی که ترک کنی؟ با ناراحتی گفت: حالا بیا باز کن. در را باز کردم. اما جلوی آن ایستادم؛ طوری که امید نمی...
-
(26)
1395/04/09 23:23
این چهارمین شبی است که امید رفته است. دل همه ما برایش تنگ شده. هر گوشه و کنار خاطراتش هست. من که با شنیدن هر صدای موتوری از جا می پرم و با خودم می گویم کاش امید باشد و با پشیمانی و تصمیم جدی برای ترک برگشته باشد. هر بار گوشی ام زنگ بخورد به آن طرف آن می دوم: کاش امید باشد و بگوید آبجی اگه برگردم کمکم می کنی ترک کنم؟...
-
(25)
1395/04/06 23:31
ساعت 11:55 گوشیم را برداشتم و با کلی تردید برای امید برای امید نوشتم: «بیا بخواب که فردا بیدار شی بریم کلینیک.» قبل از این که ارسال کنم اول جمله ام کلمه آبجی را نوشتم تا اس ام اسم کمی بامحبت باشد. من احمق فکر کردم شاید تاثیرگذار باشد.اما امید حتی جواب هم نداد. از فکر این که دوباره منصرف شود و نخواهد ترک کند دیوانه می...
-
(24)
1395/04/05 22:53
پنج شنبه و جمعه تقریبا هیچ تغییری در کارهای امید به وجود نیامد. پنج شنبه ساعت سه به خانه آمد. من ساعت دو باهاش تماس گرفته بودم و او گفته بود دارد می آید. ولی تا برسد ساعت سه بود. من هم هیچ حرفی نزدم. جمعه هم مثل همیشه به محض بیدار شدن لباس پوشید و رفت. من هیچ حرفی نزدم. شبش شب قدر بود. همه دعاهایم را به نیت امید می...
-
(23)
1395/04/04 00:12
دیروز نزدیک غروب بود که حس کردم باید با امید تماس بگیرم. ترسی که از زنگ زدن به او داشتم ناگهان از بین رفت. تماس گرفتم. خوشبختانه روشن بود. زود جواب داد. اما با بی حوصلگی. سلام نکرده گفت: چیه؟ سلام کردم و پرسیدم: خوبی؟ گفت: چی کار داری؟ گفتم بیا خونه. گفت من خونه و زندگی ندارم و قطع کرد. دوباره زنگ زدم و گفتم: امید بیا...
-
(22)
1395/04/02 18:28
امید دیشب به خانه نیامد. این اولین باری بود که شب را بدون ما بیرون از خانه می گذراند. هنوز هم خبری از او نداریم. سحر از شدت ناراحتی و استرس اصلا نوتانستم سحری بخورم. سعی می کردم ذهنم را کنترل کنم تا فکرهای بد به سراغش نیاید و بیشتر از این به هم نریزم. نمی توانستم به امید زنگ بزنم. یعنی هم جراتش را نداشتم هم می دانستم...
-
(21)
1395/04/02 03:02
ساعت 3 بامداد است. امید هنوز به خانه برنگشته. نمی توانم به او زنگ بزنم. جرأتش را ندارم. از عکس العملش می ترسم. امید دیگر برنمی گردد؟ نمی دانم. بغض دارم. بغضی از جنس نشکن. دلم می خواهد با همه وجود فریاد بزنم. فریادی تلخ و جانفرسا. چیزی درون سینه ام سنگینی می کند. کاش دوام بیاورم. کاش امید برگردد. کاش خوب شود. کاش...
-
(20)
1395/03/31 02:34
وقتی اتفاقهای خوب را نمی نویسی چون مطمئنی اتفاقهای بد در پی دارند، یعنی که زندگیت خوب نیست. یعنی نمی توانی از زندگیت لذت ببری و این واقعیت وقتی تلخ تر است که لذت نبردنت از زندگی و ختم شدن اتفاقهای خوب به اتفاقهای تلخ، علت بیرونی داشته باشد و هیچ کاری از دست تو بر نیاید یا دست کم ندانی چه کاری از دستت برمی آید. امروز...
-
(19)
1395/03/27 23:12
به نظر می رسد همه چیز دارد بدتر و بدتر می شود. فکر می کنم غیر از اعتیاد، چیزهای دیگری هم دارد به امید اضافه می شود. دزدی یا پخش مواد! نمی دانم! ولی مطمئنم چیزی هست. چند وقتی است امید حدود ساعت 1:30-2 نیمه شب به خانه می آید. امیدی که قبلا اگر از ساعت 10 می گذشت و به خانه نیامده بود خیلی دیر کرده بود و نگرانش می شدیم و...
-
(18)
1395/03/26 01:31
همه خوابیده بودند. فقط من رو به روی سیستم نشسته بودم و تند تند تایپ می کردم. ناگهان امید با خیلی بلند صدایم زد. تعجب کردم. در این دو سه هفته که کاری به کارش نداشتم اصلا مرا صدا نمی زد. کمی ترسیدم. یعنی از وقتی آقای مشاور گفته است اگر امید هذیان و توهم داشت باید بستری شود، از هر رفتار غیرعادی اش می ترسم. به هر حال برای...
-
(17)
1395/03/24 03:05
این که امید ساعت 2 نصف شب به خانه بیاید یک اتفاق عادی نیست. اما من اصلا به روی خودم نیاوردم. از وقتی ارتباطمان قطع شده، تقریبا هیچ شبی زودتر از یازده به خانه نمی آید. امشب داشتم با خودم فکر می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی آید. فقط می توانم هر شب منتظر آمدنش باشم تا خیالم راحت باشد که امروز را زنده مانده است. ولی در...
-
(16)
1395/03/22 23:30
در میان خواب و بیداریم صدای بحث کردن دو نفر را شنیدم و بعد ناگهان با صدای فریاد خشم آلود امید کاملا از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا آن موقع فکر کردم صدای بابا است و فکر کردم حتما بابا دارد با امید دعوا می کند. با نگرانی از اتاقم بیرون رفتم و در حالی که هنوز گیجی خواب با من بوداطراف را نگاه کردم. کسی نبود. رفتم داخل...
-
(15)
1395/03/20 22:58
چند بار خواستم با امید حرف بزنم و خیلی محکم و جدی از او بخواهم دست از این کارها بردارد و دوباره برای ترک کردن تلاش کند. اما این کار را نکردم. دلایل زیادی داشتم. یکی این که اصلا نمی دانم کار درستی است یا نه. ترجیح می دهم اول با آقای مشاور در میان بگذارم. اما این تنها دلیلش نیست. یک دلیلش هم این است که نمی توانم حدس...
-
(14)
1395/03/20 02:33
از آخرین نوشته ام حدود ده روز می گذرد. ده روز با تلاشی بی نتیجه. در این ده روز تقریبا اصلا با امید حرف نزدم. ولی اصلا نتیجه نداد. با این که حسرت و اشتیاق را در نگاه هایش می بینم و گاهی تلاشهای غیرمستقیمی برای برگرداندن من به روابط قبلیمان می کند، هیچ اثری از تمایل به ترک در او نمی بینم و حتی هیچ حرفی هم نمی زند. من...
-
(13)
1395/03/08 12:00
مثل همیشه دوباره آمد گفت پشیمان است و از فردا می خواهد در خانه بماند و به توصیه های آقای مشاور عمل کند. بر خلاف همیشه خوشحال نشدم. می دانستم دوباره می زند زیر قولش. بهش گفتم قبول! ولی تا سه روز من به رویه خودم ادامه می دهم. یعنی اصلا باهات حرف نمی زنم. چون نمی خواهم یک بار دیگر به خوب شدنت دل گرم کنم و بعد دوباره بزنی...
-
(12)
1395/03/05 11:29
خدایا فقط بگذار بمیرم.
-
(11)
1395/03/05 01:06
متاسفانه خیلی زود متوجه شدم که احساسات منفی ام به من دروغ نمی گویند. امید کم کم شروع کرد با بهانه های مختلف از خانه خارج شود. دوباره بی خوابی ها و بداخلاقی ها و یبوستش از راه رسیدند. دوباره شروع کرد قرصهایش را نخورد. دو بار به طور مفصل با او حرف زدم تا راضی شد بخورد. مطمئن بودم دوباره مصرف را از سر گرفته است. ولی خودش...
-
(10)
1395/02/26 21:14
در حال حاضر همه چیز خوب به نظر می رسد. امید کم کم دارد بهتر می شود. صورتش شادابی خاصی پیدا کرده است. شنبه هم برخلاف همیشه با میل و اشتیاق خودش به کلینیک آمد. آقای مشاور از این که می دید امید مصرف نداشته است خیلی خوشحال شد. من حدود ده دقیقه اول را در جلسه بودم. بعدش بیرونم کردند! البته امید برخلاف همیشه که اصلا نمی گفت...
-
(9)
1395/02/22 22:54
نمی دانم بگویم اوضاع خوب است یا نه. تصور این که همه چیز یک فریب باشد یا بعد از مدتی دوباره به حالت اول برگردد عصبی ام می کند. امروز مجبور شدم صبح از خانه خارج شوم. حدود ساعت 5 عصر برگشتم. همه ی ترسم این بود که وقتی می رسم امید در خانه نباشد. فکر می کردم شاید همین که تنها شود نتواند در برابر وسوسه ترک خانه خودش را...
-
(8)
1395/02/21 23:22
امروز روز خوبی داشتیم. امید بالاخره تصمیم گرفته ترک کند. هر چند نمی دانم این تصمیم تا کی دوام دارد و حتی نمی دانم چه قدر صادقانه است. ولی باز هم توکلم به خدا است. امید دیشب اتاق بالا خوابید. قبل از بالا رفتن آمد سیم کارتش را که مدتی است پیش من است بگیرد. گفت در پشت بام مدام باز و بسته می شود. چون دیشب به شدت باد می...
-
(7)
1395/02/20 23:08
روی هم رفته می توانم بگویم امید امروز بهتر بود؛ هر چند باز هم بر خلاف قولی که داده بود، ساعت 5 به بهانه گرفتن دستگاه و سی دی و ... به تنهایی از خانه خارج شد و حدود نیم ساعت پیش برگشت. دیرتر از همیشه بیرون رفت. اما تا وقتی در خانه بود خوش اخلاق بود. هر چند من اصلا تحویلش نگرفتم و با او حرف نزدم. وقتی برگشت در حیاط...
-
(6)
1395/02/19 16:38
(1) امید دوباره ناامیدم کرد. با وجود همه قولهایی که دیشب به من و مامان داده بود، امروز بعد از بیدار شدنش فقط یک ساعت در خانه ماند. اولش امیدوار بودم بماند. چون اخلاقش خوب بود. اما کم کم بداخلاقیش شروع شد و ناگهان دیدم لباس پوشیده و دارد می رود. نخواستم مثل همیشه خواهش و التماس گفتم. گفتم امید اگر بروی تمام میشوی. گفت...
-
(5) از گذشته تا امروز
1395/02/18 23:53
جمعه هفته پیش امید دیر به خانه آمد. البته او مدتها است که دیر به خانه می آید و این موضوع واقعا آزاردهنده است. حتی یک بار، همین یکی دو ماه پیش، حدود ساعت 12 آمد و وقتی مرا دید که از شدت گریه و نگرانی همه بدنم می لرزم، بغلم کرد و قول داد دیگر دیرتر از ساعت نه و نیم به خانه نیاید. ولی این فقط برای چند شب. کم کم اوضاع...
-
(4) از گذشته
1395/02/18 21:51
یک روز وقتی در اتاق دکتر نشسته بودیم و حرف می زدیم، دکتر گفت: «نه! این طوری فایده ای ندارد. نمی شود به انتظار تصمیم امید نشست.» بعد از اتاق خارج شد. وقتی برگشت دست امید را گرفت و او را به اتاق آقای مشاور که بر حسب اتفاق همان روز، روز مشاوره اش برد و به آقای مشاور گفت که خواهرش هم اینجا است. آقای مشاور حدود نیم ساعت با...