پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(27)

هم دلم می خواست امید برگردد و بخواهد ترک کند و همه چیز درست شود؛ هم اضطراب عجیبی داشتم و می دانستم حتی اگر بیاید نمی خواهد ترک کند. ساعت 2 نیمه شب تماس گرفت. 

 گوشی را جواب دادم: بله؟ گفت: بیا در رو باز کن. گفتم: اومدی که ترک کنی؟ با ناراحتی گفت: حالا بیا باز کن. در را باز کردم. اما جلوی آن ایستادم؛ طوری که امید نمی توانست وارد شود. با لحنی سرد و کمی خشن گفتم: اومدی که ترک کنی؟ گفت الان میرم. گفتم پس چرا اومدی؟ گفت از بس شیرین گریه کرد. به شیرین چی گفته بودین؟ گفتم شیرین همه چیز رو در مورد تو می دونه. ولی ما ازش نخواستیم بهت زنگ بزنه. خودش زده. تو فقط در صورتی می تونی بمونی که بخوای ترک کنی.  گفت: بذار اینا رو بیارم تو بعدش میرم. کمی کاهو برای جوجه ها اورده بود. آمد تو. رفت بالا. نشستم در ایوان تا آمد پایین. عصبی بودم. هیچ حرفی نزدم. رفت داخل اتاق. کمی همان بیرون ماندم. مامان هم بیدار شده بود. رفتم آشپزخانه. امید داشت غذا می خورد. خیلی عصبی بودم. گفتم مگه نمی خواستی بری؟ گفت الان میرم. گفتم پس چرا نشستی می خوری؟ گفت: به تو چه. گفتم این جا خونه منه. عصبانی شد. ظرف غذا را با دست پس زد و خواست برود. مامان رسید و نگذاشت. امید حتی غذای داخل دهنش را هم ریخت داخل ظرفشویی. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. ولی عصبانی هم بودم. مامان با اصرار از او می خواست نرود. گفت اگه می خواستی بری چرا برگشتی؟ گفت از بس شیرین گریه کرد. گفتم تو که به این گریه ها عادت داری. داد زد گفت تو خفه شو. من هم با عصبانیت و ناراحتی زیاد به اتاقم برگشتم و در را بستم. خیلی دلم سوخته بود. این «تو خفه شد» هی در گوشم می پیچید و پشت سرش صدای امید کوچولویی را تجسم می کردم که تازه زبان باز کرده و با ذوق می گوید: آبجی! دلم می سوخت و چهره کودکی امید که روی دستانم خوابیده بود در ذهنم نقش می بست. 

من در اتاق ماندم و مامان در آشپزخانه کلی با امید حرف زد. قرار شد امید برود شارژر و وسایلش را بیاورد و در خانه بماند. ساعت حدود 3 نیمه شب بود. 

سعید می گفت یک نفر را فرستاده تا با مسیح، مرد جوان معتادی که این شبها به امید پناه داده بود و امید خیلی دوستش دارد، حرف بزند تا امید را روانه خانه کند. می گفت لابد به خاطر همین امید برگشته. پسر عمه چند سال معتاد بود. ولی گویا از وقتی بچه اش به دنیا آمد ترک کرده بود و الان هم پاک پاک بود.

هنوز یک دقیقه از رفتن امید نگذشته بود که کسی با دست به در زد. صدای مردانه آشنایی شنیدم. پسر عمه بود. امید را برگردانده بود. می گفت شبهای ماه رمضان تا سحر در مغازه میوه فروشی سر خیابان ما است. امید را دیده بود و برگردانده بود. آمد تو. بابا هم بیدار شد. من بیرون نرفتم. نفهمیدم حرف از کجا شروع شد. اما پسرعمه داشت با بابا در مورد امید حرف می زد. بابا هم طبق معمول شروع کرد همان حرفهای تکراری را بزند که فلانی معتاد شد و چه بلاهایی سرش آمد و از این حرفهای به دردنخور. امید هم دوباره عصبانی شد و با گریه خواست برود. سعید دوید در کوچه و او را به زور برگرداند. 

حالا بابا و سعید و پسر عمه در ایوان، درست جلوی اتاق من نشسته بودند، سعید در حیاط به موتورش تکیه داده بود، من پشت در اتاقم بودم و مامان هم با فاصله کمی در ایوان ایستاده بود و حرف می زدند. بابا آرام تر شد. امید هم آرام تر شد.  رفت برود بالا. سعید صدایش زد که کجا؟ گفت چراغ بالا روشن است می روم خاموش کنم. رفت بالا. پشت سرش هم پسر عمه رفت. من هم به داخل اتاقم برگشتم. حدود بیست دقیقه پسر عمه با امید حرف زده بود. بعد هم تنهایی امد پایین. مامان و بابا اصرار می کردند برای سحری بماند، ولی او گفت خانمش در خانه چشم به راه است و رفت.

چند دقیقه بعد امید آمد پایین. می شنیدم که دارد با مامان حرف می زند. بعد هم صدای در آمد و صدای موتور. من که در دلم نور امیدی جرقه زده بود، دوباره دلم هری ریخت پایین. رفتم بیرون. به مامان گفتم: رفت؟ گفت می گوید می روم وسایلم را بیاورم. حالا نمی دانم راست گفت یا نه. ساعت 3:45 صبح بود. سحری خوردیم. دلم می خواست امید برسد و غذایی را که باعث شده بودم نخورد بخورد. با خودم می گفتم اگر امید بخواهد بیاید تا ساعت 4:30 می آید. ولی نیامد. با غم زیاد نمازم را خواندم و خوابیدم. همه اش از خودم می پرسیدم اتفاق های امشب امید را یک قدم به خوب شدن نزدیک کرد یا یک قدم از آن دور کرد؟ جوابی برای این سوال نداشتم. سعی کردم بخوابم. هنوز خوابم نبرده بود که امید برگشت. خیالم راحت شد. ولی نه به طور کامل. می ترسیدم دوباره بخوابد و وقتی بیدار شد روز از نو و روزی از نو.

بالاخره همه خوابیدیم. وقتی بیدار شدم ساعت حدود 11:30 بود. امید سر جای همیشگیش خوابیده بود.  به مامان گفتم: چه خبر؟ گفت وقتی امید برگشت گفت می خواهد یکی دو روز در خانه بماند و قرص بخورد و اگر نتوانست ادامه دهد برود کمپ. این حرف را بارها زده بود. مامان هم این را به او یاد اوری کرده بود و بالاخره امید گفته بودحالا می خوابد. وقتی بیدار شد حمام می کند و می رود آرایشگاه. بعدش هم می رود کمپ. 

به این ترتیب، تمام روز را با نگرانی گذراندیم. سعید سفارش کرده بود وقتی امید بیدار شد زنگش بزنم. گفته بود به او بگوییم حمام کند تا بیاید با هم بروند آرایشگاه و بعد هم کمپ. بالاخره حدود ساعت 6:30 عصر امید بیدار شد و خیلی زود شروع به پوشیدن لباس کرد تا برود. من دلم نمی خواست با او حرف بزنم. ولی رفتم جلو و گفتم: داداش گفت بیدار شدی زنگ بزن که بیام بریم کمپ. امید که داشت جورابهایش  را می پوشید بدون این که سرش را بلند کند زیر لبی گفت: برو بابا. زنگ زدم به سعید. گفت الان می آیم. ولی وقتی آمد امید رفته بود. چند بار سعید و یک بار هم من با او تماس گرفتیم. جواب نداد. 

الان اعصابم حسابی به هم ریخته است. بغض دارم. حوصله ندارم. اگرچه امید زیادی به این برگشتن امید نداشتم و بارها شده بود که شب از این حرفها زده بود فردایش همه را فراموش کرده بود، ولی باز هم شکستم. یعنی دوباره از نو شکستم. دیشب با خودم فکر می کردم شاید حرفهای پسرعمه تاثیر کند. فکر کردم شاید امید خسته شده باشد. شایدهای ناامیدانه ای در دلم بود که همه نقش بر آب شد. و حالا فکر می کنم شاید اگر دیروز شیرین به امید زنگ نزده بود، شاید اگر سعید از پسرعمه نخواسته بود با مسیح حرف بزند، شاید اگر پسرعمه امید را به خانه نیاورده بود، امید زودتر خسته می شد و جدی تر تصمیم می گرفت ترک کند. ولی حیف که همه این شایدها بیهوده است. 

حالا نمی دانم برنامه بعدی امید چیست. نمی دانم به خانه برمی گردد یا نه. نمی دانم  دوباره می گوید ترک می کند یا نه. نمی دانم چند بار دیگر این اتفاقها خواهد افتاد.

خاطرات شاد امید دور سرم می چرخد. سرگیجه می گیرم. خاطراتی که روزی مرا وا می داشت از ته دلم بخندم و خدا را به خاطر داشتن امید شکر کنم، حالا باعث می شود اشک بریزم و به خدا بگویم کاش امید هرگز به دنیا نیامده بود.