پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

59

بعد از حجامت، شاید تا یکی دو ماه حال امید خوب بود و ما به شدت خوشحال بودیم. مدیر کمپ به او آزادی زیادی داده بود. حتی او را به جایی نسبتا دور از کمپ فرستاده بود و کاری را بهش سپرده بود و چند نفر را زیر دستش گذاشته بود. و این به معنی بود که می شود روی امید حساب کرد. اما...
  
در کمال ناباوری همه، امید دوباره لغزش کرد! یک بار نصف شب بلند شده رفته مصرف کرده و بعد نادم و پشیمان و با حال خراب به کمپ برگشته است. مدیر کمپ خودش هم می گفت وقتی امید را در آن حال دیدم یخ کردم و فکر نمی کردم دوباره لغزش کند. دفعه های قبل، وقتی به خانه می آمد لغزش می کرد و مدیر همیشه به ما می گفت به خاطر این است که مثلا شما به نماز نخواندنش گیر می دهید و او عذاب وجدان می گیرد و اعصابش خرد می شود و لغزش می کند. ولی این بار ما مدتها بود او را ندیده بودیم و مدتها بود هیچ حرفی در مورد نماز خواندن و نخواندن با او نمی زدیم. 
خیلی ناراحت بودم. اما می دانستم همین که امید با پای خودش به کمپ برگشته و اظهار ندامت کرده، یک قدم به جلو است.
لغزش بعدی که اتفاق افتاد مدیر کلی او را تهدید کرده بود که باید یک دوره (یعنی 21 روز) بمانی و بعد بروی پی کارت و به سعید هم زنگ زده و همینها را گفته بود و گفته بود دیگر فایده ای ندارد و من هر کاری از دستم برآمده برایش کرده ام ولی او خوب نشده. وقتی سعید اینها را به من گفت مردم! تمام روزهای تلخی که به خاطر اعتیاد امید داشتیم، تمام دیر آمدنهایش، حالهای خرابش، دعواهای بابا، گریه های مامان و خودم، همه آمد جلوی چشمم و گفتم یعنی قرار است دوباره همه چیز از نو شروع شود؟
زنگ زدم به مدیر. گفت آن حرفها را جلوی خود امید زده است که او را بترساند. خیالم راحت شد. کلی ازش تشکر کردم.
خاطرات این شش ماه خیلی کم در ذهنم هست اما هر چه را یادم باشد می نویسم.
این اواخری که در کمپ بود حالش بهتر شده بود. روحیه اش بهتر بود. وقتی بهش سر می زدیم خیلی خوشحال می شد و می گفت و می خندید. اما باز گاهی پیش می آمد که اصلا در چشممان نگاه نمی کرد. بعدها یک روز سعید بهم گفت مدیر کمپ گفته که هنوز گاهی لغزش دارد ولی فاصله اش زیاد است. این علت عذاب وجدان و در چشم نگاه نکردنش بود.
یک روز گیر داد که می خواهم بیایم خانه. نه نگفتیم. اما موافق هم نبودیم. مدیر کمی او را سردواند و آخرش راضی اش کرد بماند. به سعید گفته بود باید تا 5-6 سال دیگر همین طوری بازی اش بدهیم تا بالاخره خودش عقلش برسد و بتواند خودش را کنترل کند.
اوضاع نسبتا خوب بود و امیدوار بودیم بهتر هم بشود تا این که حدود دو هفته پیش، یک روز وقتی داشتم با دوستم قدم می زدم و در حالی که به درددلهای او گوش می کردم به خودم می گفتم: «ولی خدا رو شکر که من این قدر حالم خوب است» تلفنم زنگ خورد و سعید گفت امید دوباره لغزش داشته و صبح هم وسایلش را جمع کرده و بیخبر رفته.
دنیا روی سرم خراب شد. امید قبلترها گفته بود اگر یک روز بخواهم کمپ را ول کنم و بی خیال ترک بشوم، خانه نمی آیم و می روم خودم را گم و گور می کنم. و من می ترسیدم که همین اتفاق افتاده باشد. به زور جلوی خودم را گرفتم تا دوستم چیزی نفهمد. دیگر نمی توانستم دلداری اش بدهم. حال خودم خرابتر از او بود.
وقتی خداحافظی کردیم، سوار اتوبوس شدم و با گریه از خدا خواستم مراقب امیدم باشد. همه اش به این فکر می کردم که در این سرمای زمستان کجا ممکن است رفته باشد و چه بلایی سرش می آید. یک زیارت عاشورا برایش خواندم و هی از خدا کمک خواستم. 
می دانستم این احتمال هم وجود دارد که به خانه رفته باشد ولی جرات نمی کردم به خانه زنگ بزنم. چون اگر نبود مامان و بابا هم حسابی نگران می شدند و من با خودم فکر می کردم، یک ساعت دیرتر هم که باخبر شوند یک ساعت است.
وقتی به خانه رسیدم موتور امید را در حیاط دیدم و به شدت خوشحال شدم. رفتم داخل. داشت شام می خورد. نگرانیهای قبلی را فرو دادم و با لبخند زورکی سلام و احوالپرسی کردم. امید خوشحال و راضی به نظر می رسید. به سعید اس زدم که امید خانه است. کمی سوال از امید پرسیدم. بابا که از اتاق بیرون رفت امید ازم پرسید تو یه چیزی می دونی؟ جریان تلفن سعید را بهش گفتم ولی نگذاشتم کس دیگری بفهمد....