پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

57

زنگ زدیم که برویم دنبال امید برای خرید لباس عید. مدیر کمپ اجازه نداد. گفت فعلا به صلاح نیست. روز عید می توانید بیایید. خودم با مامان رفتم برایش لباس گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشد. امیدوارم با حال خوبی بیاید و به خوبی برگردد. امروز داشتم با خودم فکر می کردم کاش الان قرار بود بعد از 6 ماه اموزشی اش به خانه برگردد. ولی باز هم خدا رو شکر. شکرت خدا...

56

هفته پیش قرار بود برویم امید را بیاوریم. البته با این شرط که فقط دو سه ساعت بماند، آن هم زمانی که سعید خانه است. قبول کرده بود. اما سعید تمام طول هفته سرش شلوغ بود و نمی شد. دو روز پیش امید زنگ زد. گفتم می خواستیم بیاییم دنبالت. ولی سعید خیلی سرش شلوغ بوده. امید محکم و جدی گفت حرفش را هم نزن! فعلا اصلا نمی شود بیایم و شما بیایید سر بزنید. 
 
ادامه مطلب ...

55

بعد از چند هفته بالاخره از سعید خواستم مرا به کمپ ببرد. نمی خواستم امید را ببینم. به هیچ وجه! فقط می خواستم با مدیر کمپ در مورد او حرف بزنم. بابا هم با ما آمد. مامان نیامد. حال دلش خوب نبود. دیگر دلش نمی خواست پسرکش را در آن وضعیت ببیند. نه دلش می خواست و نه دلش را داشت.
 
ادامه مطلب ...