پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

گفت رفته است با یکی از دوستانش که سالها است ترک کرده کلی حرف زده و هی شکایت می کرده از این که ما بهش اعتماد نداریم و فلان حرف را بهش زدیم و ... دوستش هم آن قدر حق را به ما داده که امید عصبانی شده و سرش داد زده و خواسته برود. اما دوستش جلوی او را گرفته و کلی راهنمایی اش کرده و راهکار داده.
  قرار شد چند تا تست بخریم و هر وقت بهش مشکوک شدیم بی هیچ حرف و بحثی، فوری ازش تست بگیریم. قرار شد چهار روز در خانه بماند و بعد هر شب در جلسات شرکت کند و نشان هم بگیرد چون تاثیر زیادی در امید به بهبودی و ادامه جلسات دارد. 

آن شب کلی حرف زدیم. حرفهایی که مرا از درون مچاله می کرد و آتش می زد. اما وانمود می کردم چیزی نیست. امید برایم تعریف کرد چیزی که باعث شده فکر کند شیشه همانی است که می خواسته جرات و جسارتی است که به او می داده. این که بعد از مصرف می توانسته به راحتی با دیگران حرف بزند و از حق خودش دفاع کند و دیگر بابت این چیزها عذاب نمی کشد خوشحالش کرده (و با این حرفها دوباره این فرضیه در من تقویت شد که یگانه مقصر اعتیاد امید منم! این من بودم که در کودکی امید با حمایتهای بیش از حدم، از او یک موجود ترسوی وابسته ساختم. و چه قدر سخت است این اعتراف. نمی توانم در این مورد بنویسم، حرف بزنم یا حتی فکر کنم بدون این که اشکهایم سرازیر شود.).

در مورد روزهای تلخ اعتیادش حرفهایی زد که هیچ وقت نزده بود. در مورد وقتهایی که به خاطر جسارت بیش از حدی که پیدا می کرده با مردم درگیر می شده و کتک می خورده. در مورد حقارتهایی که برای به دست آوردن یا مصرف کردن مواد به آنها تن داده. در مورد روزهایی که هیچ ارزشی برای خودش قائل نبوده و خیلی چیزهای دیگر که جگر مرا به آتش کشید و من نگذاشتم امید بفهمد شنیدن این حرفها دیوانه ام می کند. فقط در دلم می گفتم بس است امید. نگو. نگو که امید عزیز من... امیدی که می خواستم کوچکترین غم دنیا را تجربه نکند، بدترین تحقیرها و وضعیتها را تحمل کرده و کسی را نداشته که از او حمایت کند. 

برایم از وقتهایی گفت که احساسات و دعاها و خشمهای ما برایش بی معنا بوده است و وقتی نیمه شبها، که به خاطر مصرف شیشه بیدار بوده، گریه های مامان سر سجاده و دعا کردنهایش را می دیده و می شنیده در دلش او را مسخره می کرده. 

از رفیقش گفت که زمانی وقتی در هپروت بعد از مصرف بوده می خواسته به خواهرش تجاوز کند و در حین گفتن این حرفها اشک ریخت.

دفتری را که مربوط به زمانی بود که در جلسات .N. A شرکت می کرد به او دادم. برایم از روی آن خواند. مطالبش چیزهایی بود که با همه وجود تجربه کرده بود؛ تجربه کرده بودیم و باز شنیدنش مرا عذاب می داد ولی گذاشتم بخواند. در مورد بعضی قسمتها با هم بحث کردیم و باز من زجر می کشیدم.

بالاخره امید رفت تا از فردا روز تازه ای را شروع کند. اما....

دو روز در خانه ماند. حالش خوش نبود. هر چه می خورد بالا می آورد. سرفه های شدید داشت. بالاخره لو داد که جدیدا هروئین گیر نمی آید و ماده جدیدی مصرف می کند که باعث عفونت می شود. خودش هم انگشت دستش عفونت داشت و از حالتهایش معلوم بود که بدنش هم عفونت کرده. می گفت فلانی از همین عفونتها مرده. می گفت کم کم استفراغها خونی می شود و خون بالا می آورد و می میرد. می گفت دوستانش همه دست و پایشان پر از عفونت است. حسابی ترسیده بود. من هم حسابی ترسیده بودم و امیدوار بودم این ترس در او اراده محکمی به وجود آورد. اما باز هم این اتفاق نیفتاد.

همین که حالش کمی بهتر شد، بلند شد و رفت. وقتی برگشت دوباره حالش بد بود. یک روز در خانه ماند و دوباره رفت. دوباره شروع کردم باهاش حرف نزنم. طوری رفتارمی کردم که انگار اصلا وجود خارجی ندارد. ولی او اهمیتی نمی داد. سه روز رفت مصرف کرد و هی سرفه هایش و حال بدش بیشتر شد و من سکوت کردم. به کارهایی که می توانستم در برابرش انجام دهم فکر کردم. ولی نمی توانستم بفهمم کار درست چیست و مجبور بودم تا حدود دو هفته منتظر بمانم تا بتوانم با مشاورش مشورت کنم.

پنج شنبه گذشته (سه روز پیش)، اعصابم حسابی به هم ریخته بود و واقعا برای امید آرزوی مرگ می کردم. دلم می خواست نباشد تا دست کم فقط غصه نبودنش را بخورم و ترس این که یک لحظه بعد چه اتفاقی می افتد و چه آسیبی به خودش یا ما می زند یا چه آبرویی از ما و خودش می ریزد دیوانه ام نمی کرد. با یک دوست کلی حرف زدم و گریه کردم و او آرامم کرد و ازم خواست همه چیز را به خدا بسپارم. خیلی تمرین کرده ام که همه امیدم به خدا باشد ولی کم موفق می شوم؛ فقط گاهی.

حرفهایش آرامم کرد. ولی این آرامش، وقتی امید تا ساعت 12 نیمه شب به خانه برنگشت دوباره جای خودش را به یک ترس وحشتناک داد. همان طور که چراغها خاموش بود و در رختخوابم دراز کشیده بودم صدای تپش بلند قلبم را می شنیدم. با هر صدای کوچکی از جا می پریدم و گوشهایم را تیز می کردم تا بلکه امید باشد. ولی نبود. به هزار و یک اتفاق بدی که ممکن بود افتاده باشد فکر می کردم و با همه وجودم از خدا می خواستم بگذارد امید زنده بماند و خوب شود. دیگر آرزوی مرگش را نداشتم و فقط می خواستم که برگردد.

بالاخره ساعت 12 آمد. زمانی که من داشتم با همه وجود می لرزیدم. ایستادم پشت پنجره اتاق و با همان لرزش بدن و تپش قلب و چشمهای خیس و مضطرب بر و بر نگاهش کردم. آمد جلوی در، در را باز کرد. حالش خراب بود. با طعنه گفتم: «خوش گذشت؟» آن قدر خراب بود که نفهمید چه شد و از دهانش پرید که: آره. گفتم خوش به حالت. برو که بهت خوش بگذرد. به زور لبم را گزیدم تا نزنم زیر گریه. با حال خرابش گفت اتفاق بدی افتاده و او به هر قیمتی باااااید ترک کند. گفتم مثل همه دفعات قبل؟ گفت نه این بار باید ترک کنم. نمی توانم نکنم. اتفاقی افتاده که مجبورم ترک کنم. برو کلید موتور را بردار که من دیگر از خانه بیرون نروم. اگر ترک نکردم هر کاری خواستید باهام بکنید. موتورم را بفروشید یا هر کار دیگری. با بی اعتمادی نگاهش کردم و بعد در را بستم و به اتاق رفتم. رفت آشپزخانه و من شنیدم که با مامان (که او هم نگران و بیخواب بود) حرف می زند. رفتم آشپزخانه و با اصرار از زیر زبانش کشیدم که اتفاق بدی که افتاده این بوده که مادر یکی از دوستان معتادش از غصه سکته کرده و مرده. به شدت غمگین شدم اما باز هم نمی توانستم باور کنم که امید راستی راستی قصد ترک دارد.

دیروز (جمعه) با حال خراب و شبیه افسرده ها در خانه بود. حرف نمی زد. گریه می کرد. به مامان گفته بود حالم از زندگی و از مواد و از همه چیز به هم می خورد. به من گفت برو حوصله ات را ندارم. با این همه من مثل احمقها امیدوار شدم که بالاخره تکانی که باید می خورد خورده و این بار ترک می کند چون به شدت تحت تاثیر قرار گرفته و ضربه کاری بوده است. اما امان از خوش خیالی های من.

امروز صبح، امید زود از خواب بیدار شد. برخلاف چند روز گذشته بهش سلام کردم و در حد چند جمله حرف زدم. او هم سراغ گرفت که می شود امروز پیش دکتر برویم یا نه که به علت تعطیلی نمی شد. مدام در فکر بود و بالاخره پا شد به یک نفر زنگ زد و در برابر چشمهای حیران من و در حالی که مثل همیشه می گفت با یک نفر کار دارم و زود می آیم از خانه خارج شد و تا حالا (که بیشتر از 4 ساعت گذشته) برنگشته استو

الان از اتاق کناری صدای بحث مامان و بابا می آید که در مورد امید حرف می زنند و عصبانی هستند.