پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(5) از گذشته تا امروز

جمعه هفته پیش امید دیر به خانه آمد. البته او مدتها است که دیر به خانه می آید و این موضوع واقعا آزاردهنده است. حتی یک بار، همین یکی دو  ماه پیش، حدود ساعت 12 آمد و وقتی مرا دید که از شدت گریه و نگرانی همه بدنم می لرزم، بغلم کرد و قول داد دیگر دیرتر از ساعت نه و نیم به خانه نیاید. ولی این فقط برای چند شب. کم کم اوضاع طوری شده است که حس می کنم امید کنترل زیادی روی خواسته ها و تصمیماتش ندارد و نمی تواند به قولهایش پایبند بماند.    

از جمعه می گفتم. وقتی امید دیر آمد و من نشانه های مصرف را برای چندمین بار در او دیدم حسابی کفرم در آمد. یک هفته تمام بود به من قول ترک می داد، ولی یواشکی قرصهایش را نمی خورد و مصرف می کرد. قرار شده بود در این هفته اگر ترک کردن را انتخاب نکرد، من و خانواده ام دیگر هیچ امتیازی برایش قائل نباشیم. اما هر روز این کار را به تعویق انداخته بودم و فقط به او تذکر داده بودم. حتی خانواده ام را هم در جریان این موضوع قرار نمی دادم. با این که آقای مشاور بارها به من گفته بود به تنهایی از پس این کار برنمی آیم و باید خانواده را در جریان تصمیم تازه بگذارم، من نمی خواستم آنها را ناراحت کنم. حتی تا وقتی خودشان متوجه نمی شدند، وانمود می کردم همه چیز عالی است. 

خلاصه وقتی امید بعد از یک هفته تذکر، فرقی نکرد من حسابی داغ کردم. با او دعوا راه انداختم؛ تازه اتاقم بیرونش کردم و حتی چسب نواری را که از داخل کمدم برداشته بود از او گرفتم. به امید گفتم که دیگر کاری به کارش ندارم و اگر نمی خواهد ترک کند بهتر است مرا برای همیشه فراموش کند. امید هم عصبانی شد و با من دعوا کرد. اما مثل همیشه خیلی زود پشیمان شد. با این حال من آن قدر عصبانی بودم که دیگر هیچ توجهی به او نکردم. حتی وقتی دیدم بدون این که از خواسته باشم دارد به جای من ظرفها را می شوید به روی خودم نیاوردم و با چهره ای در هم و عصبانی به اتاقم رفتم. فردای آن روز، امید مثل بیشتر وقتها تا بعد از ظهر خوابید. الان مدت زیادی است که روال زندگیش همین شده است. ترک تحصیل کرده، سر کار هم به جز مدت کوتاهی نرفت، و تا بعد از ظهر و حتی گاهی تا غروب خواب است. آن روز وقتی از خواب بیدار شد، متوجه نگاه خاصش شدم. نگاهی که به دنبال نشانه ای از توجه در من بود و البته آن را ندید. حتی وقتی لباس پوشید که از خانه خارج شود، من بر خلاف همیشه نه به او یادآوری کردم که قرصهایش را بخورد و نه با خواهش و التماس خواستم که در خانه بماند. چون می دانستم همه اینها بی نتیجه است.

اما کمی بعد از رفتن امید، اضطراب گرفتم. می ترسیدم بلایی سر خودش بیاورد. می ترسیدم برای همیشه رفته باشد. به او زنگ زدم. جواب نداد و بعد از چند تماس تلفنش را خاموش کرد. چند ساعت گریه کردم. خوشبختانه در خانه تنها بودم و می توانستم هر چه قدر دلم می خواهد جیغ بکشم و گریه کنم. ناله می کردم. ضجه می زدم. حتی خودم را می زدم. کاری که به عمرم نکرده بودم. فکر می کردم امید برای همیشه از دستم رفته است. فکر می کردم دیگر هرگز او را ندارم. وسط گریه ها و ناله هایم، گاهی با ناامیدی شماره اش را می گرفتم. اما خاموش بود. بالاخره بعد از چند ساعت گوشی اش را روشن کرد و تلفنم را جواب داد. از او خواهش کردم به خانه بیاید تا حرف بزنیم. بعد از مدتی آمد. از قیافه اش معلوم بود هم مصرف داشته است هم کلی گریه کرده است. هر دو شرح این چند ساعتمان را برای هم گفتیم . امید گفت تصمیم داشته خودش را خلاص کند تا این همه باعث رنج من و خانواده نشود. گفت با خودش گفته جز من کسی را ندارد و اگر قرار است مرا هم نداشته باشد بهتر است خودش هم نباشد. گفت بعد از کلی گریه و زاری و خودزنی، تصمیم گرفته گوشیش را روشن کند و فقط در صورتی که من با او تماس گرفتم و از او خواهش کردم، دوباره برگردد. با این حال ، آن شب او اصلا زیر بار این که ترک کردن شدنی است نمی رفت و حتی همان شب برای مصرف یکی دو ساعت دیگر هم خانه را ترک کرد. 

آقای مشاور مرا با سایت کنگره 60 آشنا کرده بود و من در آن جا شرح حال معتادان بسیاری را خوانده بودم که وضعشان خیلی بدتر از امید بود ولی ترک کرده بودند. علاوه بر این، قصه شبی که خماری امید با خوردن مواد غذایی گرم از بین رفته بود به من امید زیادی می داد که امید اگر بخواهد می تواند ترک کند. به خاطر همین خیلی سعی کردم او را راضی کنم. می دانستم که شب قبل زیاده روی کرده ام و در واقع از آن طرف پشت بام افتاده ام. 

فردای آن روز، امید تصمیم گرفت ترک کند. تصمیمی که بارها گرفته بود. اما این بار فقط برای دو روز پایبند بود و بعد دوباره اعلام کرد که قادر به ترک نیست. من این بار به جای گریه و داد و بیداد راه انداختن خیلی محکم و جدی به او گفتم بهتر است بین من و مواد یکی را انتخاب کند و اگر مواد را انتخاب کرد دیگر نمی تواند روی حمایتهای من حساب کند. من دیگر هیچ کاری برایش نمی کنم و حاضر نیستم با او حرف بزنم. ولی هر زمان تصمیم گرفت ترک کند برای کمک به او آماده ام. امید دوباره گریه کرد و گفت نمی خواهد مرا از دست بدهد، نمی خواهد من این همه دوستش داشته باشم، نمی خواهد این همه نگرانش باشم. گفت نمی تواند ترک کند. و اگر می توانست تا حالا کرده بود. کلی با او حرف زدم و دوباره موضعم را اعلام کردم.

امید بعد از مدتی گفت که تصمیم گرفته است ترک کند. اما دروغ بود. فقط می خواست مرا از دست ندهد و من این را فهمیده بودم. این بود که اولین باری که دوباره مصرف کرد به او کاملا بی توجهی کردم. اما امید کنارم امد و گفت که امروز خودش به کلینیک رفته و به دکتر گفته نمی تواند ترک کند. دکتر هم گفته تو یک هفته قرصهایت را بخور، به سراغ دوستان معتادت هم نرو. اگر باز هم مصرف داشتی یعنی واقعا نمی توانی. من کلی خوشحال شدم. فکر کردم این که امید خودش رفته کلینیک یعنی که واقعا خودش می خواهد ترک کند. اما شب بعد، در وسایلش یک جعبه پیدا کردم که در آن هروئین بود. وا رفتم. انگار همه امیدهایم ناامید شده بود. امید اولش کلی بهانه آورد و خواست توجیه کند. اما من دیگر حرفهایش را باور نکردم. دوباره گفت من که گفتم نمی توانم ترک کنم. گفت حتی دیشب هم به دروغ گفته رفته کلینیک تا مرا آرام کند. چون نمی خواسته من دوباره تا نیمه شب گریه کنم. من یخ کرده بودم. ناامید ناامید. سکوت کردم و رفتم خوابیدم. اما این بار امید رهایم نکرد. آمد کلی حرف زد. به من می گفت تو نمی توانی درک کنی ترک کردن چه قدر سخت است. گفتم نمی توانم. ولی می توانم کمی از آن را تصور کنم و به هر حال می دانم هر چه قدر هم سخت باشد غیرممکن نیست. وگرنه بقیه هم نمی توانستند. می دانم به همه سختیش می ارزد. گفت هیچ هدفی در زندگیم ندارم. اگر تو نبودی، اگر بقیه خانواده نبودن، مدتها پیش از همه چیز گذشته بودم و آن قدر مصرف می کردم که بمیرم. هیچ چیزی وجود ندارد که به خاطرش ترک کنم. هیچ هدفی. گفتم زندگی خوب، سلامتی، آینده خوب، تمام شدن زجر شب تا صبح بیداری کشیدن، تمام شدن ضعفها و بیماریهای مداوم، توانایی کار کردن و پول به دست آوردن و... اینها همه هدف نیستند؟ خلاصه باز هم قرار شد امید ترک کند!!! سیم کارتش را به من داد و قرار شد آن را دور بیندازم تا دیگر نتواند با هیچ معتادی ارتباط داشته باشد.

فردای آن روز حال امید خیلی خوب بود. تا ظهر در نظافت خانه به من و مامان کمک کرد. ظهر ناهار را در پارک خوردیم و تا نزدیک شب همان جا ماندیم. شب هم مهمان داشتیم و امید برخلاف گوشه گیریهای این مدتش، تمام مدت با ما بود. روز جمعه (دیروز) من و مامان و بابا از صبح تا شب مهمانی بودیم. امید در خانه خواب بود. اما بعد از ظهر دوباره رفته بود و مصرف کرده بود. شب که به خانه برگشتم و متوجه این موضوع شدم، خیلی عصبانی شدم. گفتم برو هر کاری دلت می خواهد بکن. گفت ببخشید. دست خودم نبود. اصلا دست خودم نیست. هر چه قدر می خواهم مصرف نکنم دوباره کشیده می شوم به طرف آنها و دوباره... گفتم: نمی تونی که نتون. چی کار کنم؟ خیلی عصبانی بودم. اما امید با لحن ملایمی گفت: کمکم کن. و از اتاق رفت.

امروز از معدود روزهایی بود که امید با اشتیاق زیاد به کلینیک امد. حدود یک ربع در اتاق با آقای مشاور تنها بود و بعد مرا هم صدا زدند. آقای مشاور می گفت الان دیگر وقتش است که امید راهش را انتخاب کند. باید بین خانواده ای که تنها دلیل زندگیش هستند و موادی که آن همه لذتبخش است یکی را انتخاب کند و عواقب کنار گذاشتن آن یکی را بپذیرد. گفت او می تواند انتخاب کند که خودش را نابود کند، اما نمی تواند و اجازه ندارد خانواده اش را هم به پای خودش بسوزاند. آقای مشاور کلی با امید حرف زد. حرفهایی که هم رنگ امیدواری داشت هم حال و هوای ناامیدی. از امید خواست بین مواد و خانواده یکی را انتخاب کند و امید گفت باید فکر کند. از من هم خواست بین محکم بودن و ایستادن سر حرفم و لی به لالای امید گذاشتن یکی را انتخاب کنم و من بدون هیچ فکری اولی را انتخاب کردم. حرفهای آقای مشاور آن قدر صریح و بی پرده بود که خودش در انتهای جلسه از امید دلجویی کرد. اما امید با وجود لبخندهای زورکی اش، حسابی به هم ریخته بود. وقتی از اتاق بیرون رفتیم با عصبانیت از کلینیک خارج شد و درتمام مسیر اخمهایش را در هم کشید و سکوت کرد. بعد هم مرا جلوی در خانه پیاده کرد و خودش رفت.

من با همه نگرانی ام سر عهدم ماندم. سعی کردم محکم باشم. می دانستم ممکن است امید دیگر به خانه برنگردد. مطمئن بودم امشب مصرف می کند. اما سعی کردم خودم را اذیت نکنم. نشستم سر سیستم و شروع کردم به نوشتن این پستها. حدود ساعت ده بود که ماجرای مشاوره امروز را برای مامان و بابا تعریف کردم و گفتم نمی دانم امید دیگر به خانه بر می گردد یا نه. غم را در چهره هایشان دیدم. اما چاره ای جز صبر و دعا نبود. دیگر تا وقتی خود امید نمی خواست از دست ما هیچ کاری برنمی آمد. بالاخره ساعد 10:40 دقیقه بود که امید آمد. با این که مصرف کرده بود، گفت تقریبا تصمیم گرفته ترک کند. در مورد این یک هفته ای که در صورت تصمیم به ترک قرار بود در خانه بماند حرف زدیم و حالا منتظر روزهای در پیش رو هستم تا ببینم چه اتفاقی می افتد.

می دانم اگر امید خوب نشود، من هم هرگز خوب نخواهم بود.