پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(19)

به نظر می رسد همه چیز دارد بدتر و بدتر می شود. فکر می کنم غیر از اعتیاد، چیزهای دیگری هم دارد به امید اضافه می شود. دزدی یا پخش مواد! نمی دانم! ولی مطمئنم چیزی هست.  

  چند وقتی است امید حدود ساعت 1:30-2 نیمه شب به خانه می آید. امیدی که قبلا اگر از ساعت 10 می گذشت و به خانه نیامده بود خیلی دیر کرده بود و نگرانش می شدیم و خودش زنگ می زد و می گفت فلان جا است و الان می آید؛ حالا به راحتی تا دیروقت بیرون می ماند. بابا هم هیچی نمی گوید. اگر هم بگوید فقط دعوا و سرزنش و تحقیر است. دیشب ساعت 12، من تازه خوابیده بودم که صدای یواشکی باز شدن در خانه را شنیدم و این که کسی پاورچین پاورچین وارد خانه شد. جلوی در اتاقم خوابیده بودم. پرده را بالا زدم و امید را دیدم که دوچرخه را از گوشه حیاط برداشته و دارد یواشکی از خانه خارج می شد. تازه هم امده بود. با عصبانیت گفتم: «امید دوچرخه رو کجا می بری؟» و نگفتم خودت کجا می روی. خیلی معمولی گفت: «میرم برای جوجه ها یه چیزی بیارم بخورن.» امید دو تا جوجه مرغ و دو تا جوجه اردک دارد و گاهی از مغازه میوه فروشی نزدیک خانه که آشنایمان هم هست میوه ها و سبزی های گندیده می گیرد و برای آنها می آورد. وقتی این میوه و سبزیها زیاد باشد با دوچرخه می رود. این بود که من حرفش را باور کردم و چیزی نگفتم. اما ساعت 1:30 که دوباره بیدار شدم دیدم هنوز برنگشته. فهمیدم دروغ گفته است. بد جوری نگران شدم. با خودم گفتم وقتی 12 نصف شب دزدکی می آید و دوچرخه را برمی دارد و می رود، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. زنگش زدم و بدون سلام گفتم: «پس دوچرخه رو کجا بردی؟» و نگفتم: «نگرانم امید! نگران توأم! نگران اتفاق های بدی که داری برای خودت رقم می زنی.» امید دوباره خیلی عادی گفت: » دارم میام.» و بیست دقیقه بعد در خانه بود؛ بدون این که هیچ چیز برای جوجه هایش اورده باشد. من حرفی نزدم اما خودش نجواکنان، طوری که انگار با خودش حرف می زند ولی در واقع با من بود گفت: «رفتم دو تا هندونه برای جوجه ها بگیرم مجبور شدم کمکشون یه بار هندونه خالی کنم.» از این حرفش عصبانیتم بیشتر شد؛ از این که فکر می کرد با این حرف بچه گانه می تواند مرا فریب دهد. به بهانه خوردن آب به آشپزخانه رفتم. امید روی صندلی نشسته بود و زولبیا و بامه می خورد. اول کمی آب خوردم و سعی کردم آرام باشم. بعد با صدایی عصبی و بغض آلود گفتم: «برام مهم نیس کجا بودی. اما این رو می گم که فکر نکنی نمی فهمم. یه خاور هندونه هم که باشه خالی کردنش یک ساعت و نیم طول نمی کشه. در ضمن اون موقع که زنگت زدم فقط به خاطر این بود که دوچرخه رو برده بودی نه به خاطر این که بدونم تو کجا رفتی.» امید با حیرت نگاهم کرد و جوابی هم داد که چون دیگر به اتاقم رسیده بودم زیاد متوجهش نشدم وبرایم مهم هم نبود.

امروز صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم. این روزها خیلی زیاد می خوابم و به هیچ کاری هم نمی رسم. شاید به خاطر استرس و اضطراب زیاد است. وقتی بیدار شدم امید خانه نبود. هنوز هم نیامده است. همه نگرانش هستیم. تازگیها یک انگشتر طلا و حدود 500 تومان هم در خانه گم شده است. همه دلمان می خواهد پیدا شود و معلوم شود که کار امید نبوده است. مامان از صبح تا حالا شاید بیشتر از10 بار گفته است: «حلقه رو چی کار کنم؟ اگه امید برداشته باشه چی کار کنم؟» به بابا می گوییم حواست را بیشتر جمعش کن. انگار به خلاف کشیده شده است. وضعش خیلی بد است. داد و بیداد راه می اندازد که من چه کارش کنم؟ من از اول هم گفتم این دیگر آدم بشو نیست. به سعید می گوییم تو کاری کن. تو برو ببین کجا می رود؟ چه کار می کند؟ سعید فقط سکوت می کند. من و مامان هم که نمی توانیم راه بیفتیم دور کوچه و خیابان امید را پیدا کنیم و مراقبش باشیم. 

گاهی فکر می کنم شاید اگر بابا از اول کمی بیشتر به فکر بود کار امید به این جا نمی کشید. بابا همیشه ما را به حال خودمان می گذارد و هیچ دخالتی در کارمان نمی کند. یعنی راستش از آن مردهایی نیست که کاری از دستش بر بیاید یا جذبه ای داشته باشد یا بتواند به آدم کمک کند. آدم بدی نیست. ولی توانمندیهایی را که یک پدر باید داشته باشد ندارد. یعنی این طوری بزرگ نشده است که بتواند حامی خوبی برای بچه هایش باشد. بابا فقط می تواند همه تلاشش را بکند و با هر سختی که شده خرج ما در آورد. همین که همه عمر، حتی حالا که هم سن و سالهایش بازنشسته شده اند دارد به سختی کارهای سخت و سنگین می کند تا محتاج کسی نباشیم و پول حلال به خانه بیاورد یک عمر مدیونش هستم. اما بابا کسی نیست که بیشتر از این از دستش بربیاید. نه این که نخواهد. واقعا نمی تواند. بلد نیست. 

و من گاهی فکر می کنم این شرایط زندگی است که بابا را مردی ساده بار اورده است و او گناهی ندارد. پس انصاف این است که خدا بیشتر هوایش را داشته باشد. گاهی فکر می کنم بابا هرگز... هرگز جز حلال به خانه نیاورده است و برای این کسب روزی حلال خیلی زجر می کشد. پس چرا حلال اوردنش تاثیری در امید نداشته است؟ چرا امید حالا به حرام خوری رو کرده است؟ چرا کارش به این جا کشیده است؟

یادم هست امید که کوچک بود همیشه برایش قصه های مذهبی می گفتم. خودش این قصه ها را خیلی دوست داشت. حتی قصه کربلا را یک جور خیلی لطیف، جوری که اذیت نشود برایش تعریف می کردم. یادم هست امید از من می پرسید چرا آنها امام حسین را دوست نداشتند و من به او می گفتم: چون آن قدر چیزهایی که حرام بود خورده بودند که دلشان سنگ شده بود. هر چه قدر بزرگتر می شد این را به طور کاملتری برایش می گفتم که مال حرام باعث می شود آدم نتواند خوبی ها و زیبایی ها را دوست داشته باشد و کارهای خوبی بکند. فکر می کردم چیزی را که امید در کودکی آموخته هرگز فراموش نمی کند.

یادم می آید قصه چوپان دروغگو را تقریبا هر روز و گاهی روزی چند بار برایش تعریف می کردم. خودش هم عاشق این قصه بود. اما حالا مدتها است جز دروغ چیزی از او نمی شنوم؟ پس چرا می گویند یادگیریهای کودکی مثل نوشتن روی سنگ است و هرگز پاک نمی شود؟

امید نمازخوان بود. تحت هر شرایطی نمازش را می خواند. حتی در بین دوستان بی نمازش. اما حالا نمی خواند. امید احساسات مذهبی قوی داشت. بارها دیده بودم در خلوت خودش از ائمه کمک می گیرد. اما حالا همه چیز به نظرش مسخره می آید.

امید در یک خانواده مذهبی بزرگ شده است. هیچ وقت یادم نمی آید هیچ کدام از ما نماز نخوانیم یا روزه نگیریم. من و مامان و مخصوصا مامان تقریبا همیشه نماز اول وقت می خوانیم. مامان خیلی اهل دعا و زیارت و قران است. همیشه دعای مامان پشت سر ما است. اما نمی دانم چرا برای امید اثری ندارد. چرا امید از دستمان رفته است. چرا هیچ نیرویی از درون امید او را از این کارها بازنمی دارد؟ 

امید هیچ وقت تحمل ناراحتی مرا نداشت. درست است که همیشه سر به سرم می گذاشت و حرصم را در می آورد. اما تحمل غصه خوردنم را نداشت. حالا عین خیالش نیست. من می سوزم و او دنبال عشق و حالش است. من می میرم و او خیالش نیست.

دلم خیلی شکسته است. خیلی. هیچ نور امیدی نمی بینم. اما باز هم به خدا خوش بینم و منتظرم اتفاق خوبی بیفتد.

گاهی فکر می کنم شاید اشتباه کردم به حرف آقای مشاور گوش دادم. شاید روش او در مورد امید کارساز نیست. شاید او فهمیده امید خوب بشو نیست و فقط خواسته ما هم به پایش نسوزیم. شاید دیگر نمی دانسته چه بگوید. هر چه هست، با توصیه های او، حالا امید در بدترین شرایط ممکن است. اتفاقهای نباید افتاده است. خیلی زود افتاده است و شاید دیگر هرگز برای جبران زمانی نباشد. 

حالم خراب است. خیلی خراب.فکرهای احمقانه ای می کنم. گاهی با خودم می گویم کاش کسی را دوست داشتم. کاش عاشق کسی بودم و او مرا رها می کرد و گریه و زاری من برای این بود. نه برای از دست رفتم برادر کوچولوی دوست داشتنی ام. برادری که برایم عزیزتر از جانم بود. برادری که...

گاهی فکر می کردم اگر امید قبل از این ماجراها در حادثه ای کشته می شد یا با یک بیماری از دستم می رفتم داغان می شدم، دیوانه میشدم. اما باز بهتر از الان بود. بهتر از الان که گاهی از خدا مرگش را می خواهم. با همه عشقی که هنوز به امید دارم فکر می کنم شاید اگر زودتر بمیرد برای همه بهتر باشد. مخصوصا برای خودش که بیشتر از این آلوده نشود. برای مامان و بابا که می ترسم به پای امید از دستم بروند. برای خودم که دارم دیوانه می شوم. درست است که اگر اتفاقی برای امید بیفتد شاید من هم زیاد دوام نیاورم. ولی دست کم شاید این پایان ماجرا باشد. 

فکرهای تلخ و احمقانه ام زیادند. می نشینم با خودم فکر می کنم یک روز خبر می رسد که امید را در خانه مردم در حال دزدی گرفته اند. بعد کتکش می زنند. زندانی اش می کنند. در زندان با آدمهای خلافتری آشنا می شود. کارهای بدتری یاد می گیرد. قبح خلاف برایش کاملا از بین می رود. دیگر نگران این که دیگران بفهمند نیست. مواد جدیدی را تجربه می کند. حالا آبروریزی اش به کنار، گریه های مامان و بالا رفتن فشار خونش به کنار، همه چیز به کنار.بعد از این اتفاق دیگر امید، امید می شود؟ دیگر می تواند زندگی سالمی داشته باشد؟ ما دیگر می توانیم زندگی معمولی و آبرومندانه ای داشته باشیم؟

گاهی فکر می کنم یک روز می آیند و می گویند جنازه ی یک معتاد را پای بساطش پیدا کرده اند. بابا می رود می بیند و می آید می گوید امید ما بوده است. من شیون می کنم. مامان شیون می کند. همه مان گریه می کنیم. جیغ می کشیم و دیگر بی فایده است. بقیه می آیند آراممان کند و شاید سرزنشمان کنند و بعد یک عمر با داغ از دست دادن پسر کوچولوی دوست داشتنی مان زندگی می کنیم. زندگی می کنیم؟؟؟!!!

گاهی فکر می کنم خبر خلافهای امید به بابا و مامان می رسد، حرص می خورند، گریه می کنند و بعد بابا سکته می کند و برای همیشه می رود. مامان کمرش خم می شود. تنها و بی یار یاور می شود. سعید می شکند. من دیوانه میشوم. امید عذاب وجدان میگیرد. حالش بدتر می شود. مصرفش بیشتر می شود. امید تمام می شود. مامان تمام می شود. من تمام می شوم. سعید تمام می شود.

گاهی فکر می کنم مامان از بس غصه می خورد دق می کند. هیچ کس نمی تواند امید را ببخشد. خودش هم نمی تواند خودش را ببخشد. دیگر نمی خواهیم امید را ببینیم. خودش هم تحمل خودش را ندارد. خودش را خلاص می کند.

گاهی وقتی کسی زنگ می زند از ذهنم می گذرد که جنازه اش را آورده اند. با معتادهای دیگر دعوایش شده است؛ سر مواد؛ سر پول؛ سر هزار و یک چیز. کتکش زده اند. داغانش کرده اند. چاقویش زده اند. همه جایش خونی است. من بغلش می کنم و جیغ می کشم. او را به زور از آغوشم می گیرند. نفس نمی کشد. من به نفس نفس می افتم. دیوانه می شوم. بستری ام می کنند. هیچ وقت خوب نمی شوم. هیچ وقت نمی خواهم خوب شوم. مامان دق می کند. بابا سکته می کند. سعید... نمی دانم. از سعید چه می ماند؟

گاهی فکر می کنم امید می آید خانه. خمار است. هیچی حالی اش نیست. پول ندارد که موادش را تهیه کند و جز این به چیزی فکر نمی کند. مرا کتک می زند و هر چه دارم برمی دارد و می رود. یک روز پول و طلا. یک روز وسایل اتاق را. بابا عصبانی می شود و کتکش می زند. امید هم سعی می کند از خودش دفاع کند. اما ان قدر نحیف و بی انرژی شده است که نمی تواند. شاید با این کتکها بمیرد.

گاهی فکر می کنم امید توهم می زند، به کسی تجاوز می کند، چاقو می کشد، روی من، روی مامان، روی بابا، روی سعید. همه مان را می کشد. بعد توهمش تمام می شود و با جنازه های خونی رو به رو می شود. می فهمد که دیگر نمی تواند زندگی کند و خودش را خلاص می کند.


وای... وای چه می نویسم. دیوانه شده ام. از الان دیوانه شده ام.این همه اشک را از کجا آورده ام. چگونه بدون فریاد زدن، بدون هق هق این طور اشک می ریزیم. دیوانه شده ام. یعنی می شود این روزها تمام شود و هیچ کدام از فکرهای احمقانه من تحقق پیدا نکنند؟ می شود امید بیاید بگوید: آبجی خسته شدم. می خوام ترک کنم. دیگه نمی خوام این جوری ادامه بدم. بگوید: آبجی به خدا شرمنده تم. هر کاری بگی می کنم تا تو خوشحال بشی. من هم جواب بدهم: داداش هیچ کاری نکن! فقط پاک شو. پاک شو و پاک بمان. می شود یک روز برسد که خیالم از امید راحت باشد؟ که امید زندگی عادی اش را از سر بگیرد. سر کار برود. پس انداز کند. برود کلاس رانندگی. گو.اهینامه بگیرد. برود سربازی. برایش نامه بنویسم. برای مرخصی آمدنش لحظه شماری کنم. مرخصیهایش به سرعت برق و باد بگذرد و با گریه بدرقه اش کنم برود. سربازی اش تمام شود. زن بگیرد. من در لباس دامادی نگاهش کنم و لبریز از لذت شوم.بغلش کنم و ببوسمش تبریک بگویم. می شود امید خوب شود؟ می شود لحظه های خوب برسد؟ می شود همه این کابوسها تمام شود؟ با هم برویم کوه. برویم کنار آب بستنی فالوده ای بخوریم و امید سهم خودش را تند تند بخورد و مال مرا بگیرد؟ می شود دوباره با همان شیطنتهای کودکانه اش حرصم را و خنده ام را همزمان در بیاورد؟ می شود دوباره نگرانم باشد؟ می شود وقتی از سر کار می آیم وسط راه زنگ بزنم بگویم: «امید جون! آبجی میای دنبالم؟ خیلی خسته م.» و امید مثل پرنده خودش را برساند و بین راه برویم بستنی بخوریم. می شود...


خدایا حواست به من هست؟ امیدم را به من برمی گردانی؟ می ببینی هنوز کفر نگفته ام. هنوز شکایت نکرده ام. هنوز امیدوارم که امیدم را به من برگردانی. هنوز سرشار از دعا و توکلم و جز تو به کسی امید ندارم. با همه اینها می خواهی ناامیدم کنی؟ می خواهی ای مهربان ترین مهربانان؟ ای فریاد رس بی پناهان؟ تو بنده ای را که جز تو پناهگاهی ندارد در سیل مشکلات رها می کنی؟ می کنی؟ هیهات! ما هکذا الظن بک


+ اگر کسی این جا را می خواند لطفا برایم دعا کنید! خواهش می کنم