-
64
1398/02/30 01:38
همان طور که انتظارش را داشتم امید دیر به خانه برگشت: ساعت 2 نصف شب. حالش هنوز خوب نبود. آمد گفت در کمپ بودم و مصرف نکردم. گفتم که حرفهایش را باور نمی کنم و کاری به مصرف کردن و نکردنش ندارم. ژلوفنهایش را که از دسترسش دور کرده بودم برداشت و رفت. تا فردا عصر (جمعه) خوابید. فردا عصر دوباره همان آش بود و همان کاسه. بهش شک...
-
63
1398/02/26 15:42
آن اتفاق وحشتناکی که امید می گفت افتاده است و به خاطرش حتما باید ترک کند این بود که اجبار به مصرفش وارد فاز جدیدی شده بود. او مصرف می کرد؛ بارها و بارها؛ پشت سر هم و باز ولع مصرف داشت بدون این که از آن لذتی ببرد. و همین باعث ترسش شده بود. به خواست خودش رفتیم کلینیک و همه اینها را با آقای دکتر در میان گذاشتیم. آقای...
-
62
1397/11/20 16:16
دارم به این فکر می کنم که اگر مامان را با دست و پای بسته بگذارند جلوی امید و پشت سر مامان، کمی شیشه یا هروئین یا هر زهرمار دیگری بگذارند و به امید بگویند اگر مصرف کنی مادرت می میرد قبول می کند و می رود مصرف می کند. بعدش نهایتا دو روز می نشیند بالای سر مامان به گریه و زاری و به خودش فحش می دهد و بد و بیراه می گوید. اما...
-
[ بدون عنوان ]
1397/11/20 13:56
گفت رفته است با یکی از دوستانش که سالها است ترک کرده کلی حرف زده و هی شکایت می کرده از این که ما بهش اعتماد نداریم و فلان حرف را بهش زدیم و ... دوستش هم آن قدر حق را به ما داده که امید عصبانی شده و سرش داد زده و خواسته برود. اما دوستش جلوی او را گرفته و کلی راهنمایی اش کرده و راهکار داده. قرار شد چند تا تست بخریم و هر...
-
60
1397/11/18 17:31
روزهای اولی که امید آمده بود خیلی خوب بود. هر دو یمان و کل خانواده انگار ولع داشتیم برای با هم بودن. امید مدام می گفت چه قدر خوب است که در خانه و پیش ما است. دنبال کار می گشت. شبها می نشستیم با هم فیلم می دیدیم. هر بار نگاهش می کردم حس می کردم دارم با نگاهم قورتش می دهم و کاملا حس می کردم که چه قدر دچار کمبود حضورش...
-
59
1397/11/03 19:07
بعد از حجامت، شاید تا یکی دو ماه حال امید خوب بود و ما به شدت خوشحال بودیم. مدیر کمپ به او آزادی زیادی داده بود. حتی او را به جایی نسبتا دور از کمپ فرستاده بود و کاری را بهش سپرده بود و چند نفر را زیر دستش گذاشته بود. و این به معنی بود که می شود روی امید حساب کرد. اما... در کمال ناباوری همه، امید دوباره لغزش کرد! یک...
-
58
1397/03/14 23:40
از آخرین باری که امید رفته است، هنوز اجازه نداده اند به خانه برگردد. خودش هم اعتراضی ندارد. دلتنگی می کند، اما اعتراضی ندارد. پذیرفته است که این طوری به صلاحش است. گاهی ما می رویم و به او سر می زنیم. یک وقتهایی حالش خیلی خوب است و یک وقتهایی زیاد حال و حوصله ندارد. البته خدا را شکر هر چه می گذرد بهتر و بهتر می شود....
-
57
1396/12/29 18:06
زنگ زدیم که برویم دنبال امید برای خرید لباس عید. مدیر کمپ اجازه نداد. گفت فعلا به صلاح نیست. روز عید می توانید بیایید. خودم با مامان رفتم برایش لباس گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشد. امیدوارم با حال خوبی بیاید و به خوبی برگردد. امروز داشتم با خودم فکر می کردم کاش الان قرار بود بعد از 6 ماه اموزشی اش به خانه برگردد. ولی...
-
56
1396/12/21 20:29
هفته پیش قرار بود برویم امید را بیاوریم. البته با این شرط که فقط دو سه ساعت بماند، آن هم زمانی که سعید خانه است. قبول کرده بود. اما سعید تمام طول هفته سرش شلوغ بود و نمی شد. دو روز پیش امید زنگ زد. گفتم می خواستیم بیاییم دنبالت. ولی سعید خیلی سرش شلوغ بوده. امید محکم و جدی گفت حرفش را هم نزن! فعلا اصلا نمی شود بیایم و...
-
55
1396/12/15 18:05
بعد از چند هفته بالاخره از سعید خواستم مرا به کمپ ببرد. نمی خواستم امید را ببینم. به هیچ وجه! فقط می خواستم با مدیر کمپ در مورد او حرف بزنم. بابا هم با ما آمد. مامان نیامد. حال دلش خوب نبود. دیگر دلش نمی خواست پسرکش را در آن وضعیت ببیند. نه دلش می خواست و نه دلش را داشت. رفتیم در اتاق مدیریت نشستیم. امید را صدا زدند....
-
54
1396/11/04 20:46
از تیر ماه که سعید با دعوا امید را به کمپ برد تا الان، او در کمپ به سر می برد. چند بار آمد سر زد و رفت. اوایل وقتی می آمد دو روز می ماند. بعد مسوول کمپ گفت آمدنهایش فقط در حد چند ساعت! گاهی در همین چند ساعت هم لغزش داشت! این اواخر این طور شده بود که دو هفته یک بار می آمد و ماهی یک بار لغزش داشت! اما هر بار هم بعد از...
-
53
1396/08/21 17:47
خیلی وقت است ننوشته ام و شاید خیلی چیزها را فراموش کرده باشم یا ترتیب زمانی اش را به یاد نداشته باشم. راستش یک زمانی اینجا نوشتن باعث آرامشم بود. اما حالا وقتی این صفحه را باز می کنم پرت می شوم به سالهای تلخی که گذراندم. دلم می خواهد از این جا فرار کنم. دلم می خواهد می شد با حذف این وبلاگ، این سه سال لعنتی را از زندگی...
-
امیدم
1396/08/12 22:33
یادته از همون روز اول بین من و تو فاصله ای نبود؟ من با لبهای تو می خندیدم؛ تو با چشمهای من گریه می کردی؟ یادته چه قدر زیر بارون دستت رو گرفتم و راه رفتیم و لذت بردیم؟ خیالم این بود که این جوری شاعر میشی! یادته تموم قصه هایی رو که خونده بودم و نخونده بودم برای تو تعریف می کردم؟ نه یک بار، نه دو بار، نه ده بار، نه صد...
-
52
1396/05/22 16:08
-
50
1396/03/20 01:51
امید بعد از 9 روز برگشت؛ کاملا بی خبر. وقتی آمده بود ما خانه نبودیم. به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم. بالاخره به مامان زنگ زد و آمد جایی که ما رفته بودیم. از دیدنش اصلا خوشحال نشدم. خودش هم این را می دانست و با احتیاط با من مواجه شد. باهاش سلام و احوالپرسی کردم و دست دادم. ولی سرد. زود رفت. گفت می رود جلسه....
-
49
1396/03/08 00:07
راستش دیگر مثل قبل حوصله ندارم همه چیز را مو به مو بنویسم و خیلی چیزها هم در ذهنم نمانده و یا شاید ترتیبش یادم نمانده باشم. خب امید کم و بیش همان روند را ادامه داد. البته گاهی کلاس ان ای می رفت یا دست کم می گفت که می رود و بقیه وقتش را با پسری می گذراند که کمی مشکوک به نظر می رسید. پسری که بارها سعی کرده بود نظر امید...
-
48
1396/02/18 21:42
اوضاع کماکان همان است که بود. امید همچنان حاضر نیست به کمپ برگردد و بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند و خودش می گوید با بچه های کمپ به جلسه و کلاس می رود و وقتش را با آنها می گذراند. اما آن قدر در این دو سه سال دروغ ازش شنیده ایم که نمی دانیم باور کنیم یا نه. البته این که لغزش نداشته را تا این لحظه مطمئنم. ولی...
-
47
1396/02/13 19:26
قرار گذاشتیم آخر هفته همگی برویم پارک و از سعید خواستیم امید را هم بیاورد. قبول کرد. امید آمد. اما بلافاصله بعد از ناهار گفت که می خواهد برود و کلی کار دارند و از این حرفها. آخر هم سعید او را برد. بعدترش امید گفت فکر می کرده فقط خودمان هستیم و به خاطر همین آمده. اما اگر می دانسته بقیه هم هستند اصلا نمی آمده! هفته بعدش...
-
46
1396/02/06 13:54
-
45
1396/01/24 17:54
این روزها امید تقریبا تمام مدت در کمپ است و اصلا از این وضع ناراضی نیست. چند روز پیش در حد چند دقیقه آمد سری زد و رفت. دلم خیلی برایش تنگ شده بود و تنگ شده است. اما خودش می گوید این بهترین راه برای فرار از وسوسه است. خوشحالم که دارد خودش را به شکلی خوب مدیریت می کند. دلم برایش تنگ شده و امیدوارم هر چه زودتر به زندگی...
-
44
1396/01/17 20:33
یک ماه است چیزی ننوشته ام و شاید همه چیز را دقیق به یاد نیاورم. در این یک ماه هم روزهای خوب داشتیم هم روزها بد. روزهای بد، حالم بدتر از آن بود که بنویسم و این روزهای خوب، دلم نمی خواست به یاد روزهای بد بیفتم. اما امروز، تصمیم گرفتم دوباره برگردم و بنویسم. فکر می کنم امید این بار حدود دو هفته در کمپ ماند.در این دو...
-
43
1395/12/18 20:53
بعد از رفتن امید، مامان و بابا را با این حرفها که لغزش طبیعی است و همین که دفعه قبل دو ماه پاک بود و این بار 5 ماه، نشان می دهد در مسیر بهبودی قرار دارد، آرام کردم؛ کمی آرام. ظهر که سعید آمد هیچ حرفی از امید نزد و نپرسید کجاست. مامان گفت: سراغ امید را نمی گیری؟ سعید جواب داد: آقای سین زنگ زد. گفت که قرار شده یک دوره...
-
42
1395/11/23 09:33
همه چیز خراب شد. بعد از حدود پنج ماه و نیم امید لغزش کرد. نمی دانم دقیقا لغزشش کی اتفاق افتاد. فقط می دانم در همین هفته گذشته بود. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. امید عالی شده بود. حتی قرصهایش را بدون این که من یادآوری کنم می خورد. هر روز با سعید می رفت سر کار. خوب بود. خوب خوب. عادی شده بود. عادی عادی. با همه شیطنتهای...
-
(40)
1395/10/14 18:53
از آخرین باری که امید به کلینیک رفته بود سه هفته می گذشت و هر چه به اصرار می کردم دوباره برود نمی رفت. بالاخره یک روز گفت دیدن معتادها و کسانی که مشغول دریافت و مصرف متادون هستند حالش را بد می کند و از من خواست خودم بروم و این را به دکتر بگویم. من هم همین کار را کردم. دکتر با خوشرویی حرفم را پذیرفت و گفت نیازی نیست...
-
(39)
1395/09/13 23:13
اتفاقهای خوب همچنان در مسیر زندگی در جریانند. گاهی سختی هایی هست که به لطف خدا حل می شوند. حدود یک هفته بعد از این که امید سر کار رفتن را شروع کرد، یک روز وقتی به خانه آمدند بسیار خسته و رنگ پریده بود. روز بعد هم همین طور و روز سوم حسابی اعصابش به هم ریخته و داغان! قرار شد چند روزی به کمپ برود تا هم استراحت کند هم...
-
(38)
1395/08/04 22:24
امید شروع کرده است می رود سر کار. بعد از ظهر به خانه می آید و کلی حرف میزنیم. عصرها هم در کلاسهایش شرکت می کند و شبها اول تا می تواند سر به سر من می گذارد و بعد می خوابد!!! سعید خیلی هوایش را دارد. همه جا با هم هستند. امید هم نه تنها اعتراضی ندارد که خیلی هم خوشحال و راضی است. ظهرها که در حال بگو و بخند وارد خانه می...
-
(37)
1395/07/22 20:04
هفته ای یک بار سعید امید را به خانه می آورد. گاهی با هم می روند بیرون. گاهی با هم به پسرهای فامیل سر می زنند. می شود گفت امید هیچ شباهتی به یک پسر شیشه ای ندارد. مثل قبل شده است. خودش می گوید تقریبا هیچ وسوسه ای هم ندارد. هر بار که می آید از چیزهای جدیدی که در کلاسشان یادگرفته است برایم می گوید. بعضی قسمتها را کلمه به...
-
(36)
1395/07/09 20:36
دفعه بعد که امید به خانه برگشت روز عید غدیر بود. یعنی حدود ده روز قبل. حالش خیلی خوب بود. مثل سالهای قبل، سالهایی که هنوز روزهای شیشه ای اش شروع نشده بود، قبل از همه لباس عوض کرد و به خانه ی آقاجون رفت. تا ظهر آنجا بودیم. بعد همه با هم به خانه برگشتیم. از این که می دیدم امید این قدر خوب است و به گذشته هایش شبیه شده...
-
(35)
1395/06/22 21:41
خیلی وقت است ننوشته ام و در این مدت اتفاقهایی افتاده است. امید بعد از تمام شدن دوره اش، حدود 20 روز پاک ماند. اما کم کم شروع کرده بود گاهی به تنهایی از خانه خارج می شد و مثلا نیم ساعت بعد برمی گشت. مسوول کمپ گفته بود باید کم کم وقت بیشتری را در خانه بگذراند. به خاطر همین شبها سعید او را به خانه می آورد و فردا بعدازظهر...
-
(34)
1395/05/09 18:05
بالاخره امید در بیست و یکمین روز پاکی اش به برگشت. سعید رفته بود دنبالش. امید خیلی شاد و سر حال بود. با همه ما روبوسی کرد و مشغول حرف زدن شدیم. اما هنوز 20 دقیقه از آمدنش نگذشته بود که احساس کردم نگران است. پرسیدم: «چته؟» گفت: «می ترسم نتونم پاک بمونم.» گفتم: «ان شالله می تونی.» اما این نگرانی کم کم بیشتر و بیشتر شد....