پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(23)

دیروز نزدیک غروب بود که حس کردم باید با امید تماس بگیرم. ترسی که از زنگ زدن به او داشتم ناگهان از بین رفت. تماس گرفتم. خوشبختانه روشن بود. زود جواب داد. اما با بی حوصلگی. سلام نکرده گفت: چیه؟ سلام کردم و پرسیدم: خوبی؟ گفت: چی کار داری؟ گفتم بیا خونه. گفت من خونه و زندگی ندارم و قطع کرد. دوباره زنگ زدم و گفتم: امید بیا خونه. این بار با ملایمت گفت باشه شب میام. خداحافظی کردیم. سعی کرده بودم لحنم زیاد مهربان نباشد. ولی به هر حال خشن و بی تفاوت هم نبودم.

  به بابا و مامان گفتم قرار است امید برگردد. از بابا خواستم دوباره با او حرف بزند و راضیش کند بروند کمپ. کمی هم مامان با بابا در این مورد حرف زد و صحبتهایی را که صبح خانم مشاور کرده بود را به او گفت. مامان و بابا هر دو از این که امید گفته بود شب به خانه می آید خوشحال شدند. هر چند بابا معتقد بود شاید بهتر بود چند روزی سراغش را نگیریم تا سختی زندگی بیرون از خانه را بچشد و خودش با پشیمانی برگردد. ولی من می ترسیدم با وجود چشیدن این سختی برنگردد و خیلی دیر شود.

شب حدود ساعت 11:30 امید زنگ زد و گفت امشب نمی آید خانه. چون حال دوستش خوب نیست و می ترسد بلایی سر خودش بیاورد. به شدت مخالفت کردم. ولی او زیر بار نرفت. به این قضیه مشکوک بودم. فکر کردم شاید رفقای معتادش با این ترفند می خواهند مانع برگشت او به خانه شوند. با عصبانیت و ناراحتی گوشی را قطع کردم. چند دقیقه بعد اس ام اس دادم: »پس اقلاً صبح بیا. این قدر که فکر بقیه ای فکر خودت و خونوادتم باش. خیلی از این رفیقات گرگند در لباس میش.» انتظار جواب نداشتم. ولی امید چند دقیقه بعد جواب داد: «دارم میام خونه.»

ساعت 12 آمد. فکر می کردم می آید در اتاقم. ولی نیامد. من هم بیرون نرفتم. شام خورد و لباس عوض کرد. داشت می رفت بالا که به سراغش رفتم. ازش پرسیدم برنامه اش چیست؟ می خواهد ترک کند یا نه؟ می خواهد برود کمپ یا نه؟ گفت می خواهد ترک کند که آمده است خانه. ولی هنوز نمی داند چه طور. انگار ترجیح می داد در خانه بماند. شاید از کمپ رفتن وحشت داشت یا شاید همه این حرفها برای فریب دادن من بود. چون خوب می دانست که در خانه نمی ماند. بالاخره گفت تصمیم دارد برود کلینیک و با آقای دکتر مشورت کند. گفتم یعنی فردا صبح پا میشی می ری دکتر؟ (نگفتم میریم) گفت فردا که می خوام بخوابم. دو شبه نخوابیدم. می خوام این دو روز رو تو خونه بخوابم. شنبه میرم دکتر. بهانه بود. می دانستم. گفتم تو فردا تا ظهر می خوابی بعد بلند میشوی میروی. گفت تصمیم دارم بمانم. گفتم ان شالله که این کار را بکنی. کمی در مورد این که از خدا کمک بخواهد و به او پشت نکند حرف زدم. نمی دانم چه قدر تاثیرگذار بود. 

تنها چیزی که مطمئنم این است که امید بیش از این که به فکر ترک باشد به دنبال جلب توجه و ترحم و محبت من است. مثلا دیشب آمده می گوید: «این دو روز که نیامدم خانه انگار ریخت و قیافه ام بدتر شده.» و طبیعتا من در برابر چنین حرفی باید قربان صدقه اش می رفتم و اشک در چشمم حلقه می زد و می گفتم خب در خانه بمان تا مراقبت باشم و از این حرفها. ولی من با لحن تقریبا بی تفاوتی گفتم: من خیلی وقته نگات نکردم. نمی دونم. 

یک بار هم از داخل حیاط صدایم زد و پرسید که آیا جوجه ها را نگه داشته ایم؟ فکر می کرد همین که یک شب به خانه نیامده ما به حساب این که دیگر نمی آید جوجه ها را می دهیم به کسی! 

خلاصه امید خوابید و من غرق دعا و اضطراب بودم. شک نداشتم فردا همین که بیدار شد از خانه بیرون می رود. همین طور هم شد. امروز بعد از ظهر بیدار شد. تا مدتی خودش را سرگرم کرد. شاید در حدود یک ساعت. بعد یواشکی لباس پوشید که برود. صدای در را که شنیدم از اتاقم بیرون رفتم و گفتم: پس مگه قرار نبود بمونی خونه؟ گفت از شنبه. گفتم این از شنبه یعنی هیچ وقت. اگه واقعا دنبال ترک باشی از الان شروع می کنی. گفت میرم باغ. گفتم خودت خوب می دونی منم خوب می دونم از این در که بری بیرون میری برای مصرف. چند لحظه همان جا روی موتور نشست و نمی دانست چه کار کند. بالاخره با لبخند از من خواست به اتاقم برگردم. من با اخم سری تکان دادم و برگشتم. او هم رفت. و هنوز هم برنگشته است


+ ای خدا خودت هوای ما رو داشته باش...:(((