-
(3) از گذشته
1395/02/18 21:48
تا چند روز همه چیز خوب بود یا لااقل ظاهر همه چیز خوب بود. تا این که یک روز وقتی بابا به خانه آمد رنگ به رو نداشت و حسابی عصبانی بود. خیلی زود متوجه شدم بابا جریان امید را فهمیده است. این یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود. بابا حرص می خورد و داد می زد. مامان بی صدا گریه می کرد. من شوکه شده بودم. این همان چیزی بود که من...
-
(2) از گذشته
1395/02/18 21:04
مدتی بود امید بعضی از شبها نمی توانست بخوابد. صبح هم حالش خوب نبود. می گفت تمام شب را بیدار بوده است. مدرسه هم نمی توانست برود. به زور هزار و یک معجون و دم کردنی و... سر حالش می آوردیم. فکر می کردیم مریض احوال است و به خاطر همین نتوانسته بخوابد. انتظار داشتیم حالا که بهتر شده چند ساعت بخوابد. اما عجیب بود که اصلا...
-
(1)
1395/02/18 16:30
پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه می کارد فروغ فرخزاد