پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(32)

امروز شانزدهمین روزی است که امید به کمپ رفته است. یکی دو روز اول هنوز باورم نمی شد واقعا تصمیم به ترک گرفته باشد. منتظر خبرهای بد بودم. منتظر بودم خبر فرار امید از کمپ را بدهند یا خود امید یک دفعه سر و کله اش پیدا شود و بگوید فرار کرده است.   ادامه مطلب ...

(31)

بابا اولین کسی بود که دلتنگ شدنش برای امید را به زبان آورد. در کمتر از دو روز از رفتن امید!

(30)

فردای مهمانی، امید تا نزدیک ظهر خوابید. وقتی بیدار شد متادون خورد تا وسوسه اش را کنترل کند. تا عصر طبق قولش در خانه بود. دوباره مثل قبل مدام به اتاق من سر می زد و با من شوخی می کرد و سر به سرم می گذاشت. اما خب... من نمی توانستم به طور کامل مثل قبل باشم. امید در این مدت خیلی به ما دروغ گفته است؛ خیلی تظاهر کرده می خواهد ترک کند و نخواسته است. به علاوه من در این مدت از او خیلی دلخور شده بودم. اگرچه می دانستم بدرفتاریهایش با من و بقیه خیلی وقتها دست خودش نیست و به خاطر این اعتیاد لعنتی است، ولی برای منی که این همه به خاطر او از خودم گذشته بودم، شاید طبیعی بود که نتوانم مثل گذشته بپذیرمش. البته می دانم این هم ایراد من است که با از خودگذشتگی افراطی باعث تحلیل رفتن جسم و روان خودم شده ام.   ادامه مطلب ...

(29)

امید دیشب اصلا به خانه نیامد. صبح حدود ساعت 8:30 با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شدم. مطمئن بودم امید است. چند لحظه مردد ماندم که چه کار کنم. بالاخره در را باز کردم. امید آمد تو. گفت آمده وسایلش را جمع کند و برود. گفتم: مگر نمی خواهی ترک کنی؟ با بغضی عمیق گفت: نمی توانم.   ادامه مطلب ...

(28)

دیشب جایی مهمان بودیم. همین که رسیدم شیرین سراغ امید را گرفت. با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم: دوباره رفت. قررا بود بره کمپ. .ولی انگار نه انگار. شیرین ناراحت شد. اما بعد از شام دوباره امد با خوشحالی گفت امید امده مهمانی. مدتها بود که امید در هیچ جمع فامیلی و حتی در اغلب جمعهای خانوادگی حضور نداشت. حرف شیرین کمی خوشحالم کرد. ولی باز هم نه زیاد.  
ادامه مطلب ...

(27)

هم دلم می خواست امید برگردد و بخواهد ترک کند و همه چیز درست شود؛ هم اضطراب عجیبی داشتم و می دانستم حتی اگر بیاید نمی خواهد ترک کند. ساعت 2 نیمه شب تماس گرفت. 

ادامه مطلب ...

(26)

این چهارمین شبی است که امید رفته است. دل همه ما برایش تنگ شده. هر گوشه و کنار خاطراتش هست. من که با شنیدن هر صدای موتوری از جا می پرم و با خودم می گویم کاش امید باشد و با پشیمانی و تصمیم جدی برای ترک برگشته باشد. هر بار گوشی ام زنگ بخورد به آن طرف آن می دوم: کاش امید باشد و بگوید آبجی اگه برگردم کمکم می کنی ترک کنم؟ صدای اس ام اس که می شنوم از جایم می پرم: کاش امید باشد و نوشته باشد: آبجی خسته شدم. می خوام ترک کنم. ولی این کاش ها هرگز سبز نشدند. 

ادامه مطلب ...

(25)

ساعت 11:55 گوشیم را برداشتم و با کلی تردید برای امید برای امید نوشتم: «بیا بخواب که فردا بیدار شی بریم کلینیک.» قبل از این که ارسال کنم اول جمله ام کلمه آبجی را نوشتم تا اس ام اسم کمی بامحبت باشد. من احمق فکر کردم شاید تاثیرگذار باشد.اما امید حتی جواب هم نداد. از فکر این که دوباره منصرف شود و نخواهد ترک کند دیوانه می شدم. دلم برای روزهای خوب و بی دغدغه بی اندازه تنگ شده بود.  

ادامه مطلب ...

(24)

پنج شنبه و جمعه تقریبا هیچ تغییری در کارهای امید به وجود نیامد. پنج شنبه ساعت سه به خانه آمد. من ساعت دو باهاش تماس گرفته بودم و او گفته بود دارد می آید. ولی تا برسد ساعت سه بود. من هم هیچ حرفی نزدم. جمعه هم مثل همیشه به محض بیدار شدن لباس پوشید و رفت. من هیچ حرفی نزدم.  
ادامه مطلب ...

(23)

دیروز نزدیک غروب بود که حس کردم باید با امید تماس بگیرم. ترسی که از زنگ زدن به او داشتم ناگهان از بین رفت. تماس گرفتم. خوشبختانه روشن بود. زود جواب داد. اما با بی حوصلگی. سلام نکرده گفت: چیه؟ سلام کردم و پرسیدم: خوبی؟ گفت: چی کار داری؟ گفتم بیا خونه. گفت من خونه و زندگی ندارم و قطع کرد. دوباره زنگ زدم و گفتم: امید بیا خونه. این بار با ملایمت گفت باشه شب میام. خداحافظی کردیم. سعی کرده بودم لحنم زیاد مهربان نباشد. ولی به هر حال خشن و بی تفاوت هم نبودم.

  ادامه مطلب ...

(22)

امید دیشب به خانه نیامد. این اولین باری بود که شب را بدون ما بیرون از خانه می گذراند. هنوز هم خبری از او نداریم. سحر از شدت ناراحتی و استرس اصلا نوتانستم سحری بخورم. سعی می کردم ذهنم را کنترل کنم تا فکرهای بد به سراغش نیاید و بیشتر از این به هم نریزم. نمی توانستم به امید زنگ بزنم. یعنی هم جراتش را نداشتم هم می دانستم بی فایده است. می دانستم تلفنش را جواب نمی دهد و اگر هم بدهد بعد از چند کلمه حرف زدن قطع می کندف هم این که واقعا توانایی این کار را نداشتم؛ نمی توانستم حرف تلخی بشنوم یا بگویم. بالاخره بعد از خواندن چند دعا، هر طور بود خوابیدم. 

  ادامه مطلب ...

(21)

ساعت 3 بامداد است. امید هنوز به خانه برنگشته. نمی توانم به او زنگ بزنم. جرأتش را ندارم. از عکس العملش می ترسم. امید دیگر برنمی گردد؟ نمی دانم. بغض دارم. بغضی از جنس نشکن. دلم می خواهد با همه وجود فریاد بزنم. فریادی تلخ و جانفرسا. چیزی درون سینه ام سنگینی می کند. کاش دوام بیاورم. کاش امید برگردد. کاش خوب شود. کاش روزهای خوب دوباره از راه برسند.

کاش...