پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(37)

هفته ای یک بار سعید امید را به خانه می آورد. گاهی با هم می روند بیرون. گاهی با هم به پسرهای فامیل سر می زنند. می شود گفت امید هیچ شباهتی به یک پسر شیشه ای ندارد. مثل قبل شده است. خودش می گوید تقریبا هیچ وسوسه ای هم ندارد. هر بار که می آید از چیزهای جدیدی که در کلاسشان یادگرفته است برایم می گوید. بعضی قسمتها را کلمه به کلمه از حفظ می گوید. می خندم و می گویم اگر درسهایت را هم همین طور می خواندی الان دیپلم گرفته بودی.  سر به سرم می گذارد. مثل قبل. 
 
ادامه مطلب ...

(36)

دفعه بعد که امید به خانه برگشت روز عید غدیر بود. یعنی حدود ده روز قبل. حالش خیلی خوب بود. مثل سالهای قبل، سالهایی که هنوز روزهای شیشه ای اش شروع نشده بود، قبل از همه لباس عوض کرد و به خانه ی آقاجون رفت. تا ظهر آنجا بودیم. بعد همه با هم به خانه برگشتیم. از این که می دیدم امید این قدر خوب است و به گذشته هایش شبیه شده است لذت می بردم.

 

ادامه مطلب ...