پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(14)

از آخرین نوشته ام حدود ده روز می گذرد. ده روز با تلاشی بی نتیجه. در این ده روز تقریبا اصلا با امید حرف نزدم. ولی اصلا نتیجه نداد. با این که حسرت و اشتیاق را در نگاه هایش می بینم و گاهی تلاشهای غیرمستقیمی برای برگرداندن من به روابط قبلیمان می کند، هیچ اثری از تمایل به ترک در او نمی بینم و حتی هیچ حرفی هم نمی زند. من فقط از بی خوابی های شبانه اش و از قیافه داغان و لحن افتضاح حرف زدنش می فهمم که هر روز دارد بیشتر از قبل مصرف می کند. یک روز بهش گفتم: «امید نمی خواهی در زندگیت تغییری ایجاد کنی؟» با بداخلاقی گفت: «به تو هیچ ربطی ندارد.»  

اوایل تحمل شرایط برایم راحت تر بود. گریه نمی کردم. به راحتی می توانستم وقتی دیر می کند به او زنگ نزنم. و او که حالا دیگر کسی کاری به کارش نداشت اغلب تا ساعت 12 یا حتی دیرتر بیرون از خانه می ماند. البته اوایل مامان به امید زنگ می زد. ولی بی فایده بود. حالا هم که همه چیز در هم و بر هم شده است. دارم از خوب شدنش ناامید می شوم. چون خود او هیچ تمایلی به خوب شدن ندارد. دارد هر روز بیشتر از قبل در زندگی کثیفش غرق می شود. 

یادم هست همیشه می گفت اگر یک روز من بگذارمش کنار دیگر نمی خواهد زنده بماند. یا می گفت اگر تصمیم گرفت زندگی معتادی اش را ادامه می دهد خانه را برای همیشه ترک می کند و می رود با یک قاچاقچی مواد مخدر زندگی و کار می کند. اما حالا دیگر هیچ خبری از این حرفها نیست. امید بدون این که من کاری به کارش داشته باشم و بدون این که تصمیم به ترک داشته باشد برای خوردن و خوابیدنش به خانه می آید.

البته اوایل مدت بیشتری را در خانه می ماند. عمدا هم می ماند. یعنی تا وقتی می توانست می ماند. ولی حالا دیگر نه. حالا همین که از خواب بیدار شد می رود. نماز خواندن را هم گذاشته است کنار؛ با این که قبلا خیلی مقید بود. حتی این دو روز ماه رمضان را هم روزه نگرفت. عمداً هم نمی گیرد. می گوید مگر دیوانه ام روزه بگیرم؟ می گوید تا حالا که نماز خواندم چه شد که حالا هم بخوانم. من چیزی نمی گویم و در دلم غصه می خورم و در خلوتم گریه می کنم. مامان حرص می خورد و با امید دعوا می کند. بابا هر شب وقتی امید به خانه می آید سرش داد می زند یا با زبان خوش به او می گوید تا کی می خواهد خودش را در این بدبختی نگه دارد. به او می گوید به خودش در آینه نگاهی بیندازد تا ببیند چه ریختی شده است. امید سکوت می کند و می رود. 

اوایل سعی می کردحرص مرا در بیاورد و تحریکم کند در مورد هر موضوعی با او حرف بزنم. حتی اگر دعوا باشد.  مثلا جلوی من می نشست فیلمهای نامناسب می دید و صدایش را هم بلند می کرد. به اعتراض مامان بی توجه بود و همین که من بلند می شدم و به اتاقم می رفتم فیلم را قطع می کرد. الان بیشتر سعی کی کند وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. 

خیلی امیدوار بودم حرف نزدن من باعث شود برگردد. ولی اهمیتی نمی دهد. فکر می کردم خیلی بیشتر از این حرفها دوستم داشته باشد. ولی حق با آقای مشاور است. او فقط به من عادت داشت. یک دوست داشتن بی هدف. اما حتی این هم نبود. من برای او منبعی بودم برای محبت کردن و برای ان که هر چه می خواهد در اختیارش بگذارم و نه چیزی بیشتر از این. با این که خواهرش هستم . با این که از لحظه تولدش تا حالا برای آرامش و آسایشش هر کاری که می توانستم کرده ام. و او خودش این را خوب می داند. 

این روزها آن قدر عصبی و ناامیدم که با خودم فکر می کنم اگر قرار است امید را برای همیشه از دست بدهم حداقل کاش قبل از این که مواد او را خرابتر از این که هست بکند این اتفاق بیفتد. تحمل ندارم او را این طور ببینم. نمی خواهم یک روز آن قدر حال خرابی داشته باشد و در توهم باشد که مرا نشناسد یا مرا در هیبت دیگری ببیند. گاهی با خودم فکرهای وحشتناکی در مورد او می کنم. نمی توانم باشم و بشنوم که جنازه اش را پای بساطش پیدا کرده اند. با خودم می گویم اگر قرار است او را از دست بدهم حداقل به خاطر مواد نباشد. حتی اگر معتاد می میرد، با تصادف بمیرد. حداقل وقتی کسی می پرسد چرا می توانم بدون خجالت جواب بدهم. حداقل می توانم یک عمر به خودم دلداری بدهم که اگر این اتفاق نمی افتاد او شاید خوب می شد. 

وای خدای من! خدای من! چه قدر سخت است که تو باشی و سکوت کنی. که من مجبور باشم در خلوت و تنهایی خودم اشک بریزم و تو سکوت کنی. تو داری اشکهایم را می بینی و سکوت می کنی.

دیگر نمی دانم باید چه کار کنم.کم کم دارم به این نتیجه می رسم که باید به کل بی خیال شوم. با خودم می گویم این هفته می روم پیش آقای مشاور و از او به خاطر همه تلاشی که برای نجات امید و برای آرامش من کرد و به خاطر همه روزهایی که سنگ صبورحرفها و اشکهایم بود از او تشکر می کنم و برای همیشه از کلینیک خارج می شوم. یک تشکر ویژه هم باید از آقای دکتر داشته باشم خیلی دلسوزانه برای امید تلاش کرد. که همه تلاشش را کرد. ولی متاسفانه بی نتیجه ماند. شاید تنها فایده مراجعه ام به کلینیک در این حدود دو سال این بود که امیدواریم حفظ می شد. که حس می کردم کسی، کسانی هستند که با خلوص نیت و با دلسوزی تمام کنارم هستند تا برادرم را از وضعیتی که در ان هست نجاتم دهد. آقای مشاور هم که همیشه به من آرامش می داد. اما دیگر باید از همه اینها بگذرم. دیگر نمی توانم هر هفته بروم کلینیک و بگویم امید دارد هر روز بیشتر غرق می شود و یک نفر بیاید بنشیند مقابل من تا گریه کنم و دلداریم بدهد. اما از طرفی هم نمی دانم بدون این پشتیبانها چه طور می توانم ادامه این داستان لعنتی را تماشا کنم. 

وای خدایا صدای هق هقم دارد بلند می شود. کاش مامان و بابا و سعید بیدار نشوند. کاش امید مرا در این وضعیت نبیند. امیدی که مرا از همه چیز نا امید کرده است. شاید قبل از این که امید از وضعیتی که دارد بدتر شود برای من اتفاقی بیفتد. شاید من بمیرم. من و مامان هر دو از خدا خواسته ایم که اگر قرار است امید خوب نشود جان ما را بگیرد. شاید همین اتفاق هم بیفتد. بعدش نمی دانم بابا چه کار خواهد کرد. نمی دانم سعید چه می کند. نمی دانم برای امید چه اتفاقی می افتد. امیدی که همین الان هم تقریبا همه چیزش را از دست داده است.

سرم دارد می ترکد. نفس کم آورده ام برای گریه. سمت راست سینه ام سنگین شده است. چشمهایم می سوزد. به زحمت صفحه کامپیوتر را می دیدم. اما حالا اشکهایم تمام شده است. فقط نفس نفس می زنم. هق هقم هم تمام شد.

و دیگر حرفی برای گفتن ندارم. دارم. اما توانایی نوشتنش در من نیست. دیگر نیست...