پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(34)

بالاخره امید در بیست و یکمین روز پاکی اش به برگشت. سعید رفته بود دنبالش. امید خیلی شاد و سر حال بود. با همه ما روبوسی کرد و مشغول حرف زدن شدیم. اما هنوز 20 دقیقه از آمدنش نگذشته بود که احساس کردم نگران است. پرسیدم: «چته؟» گفت: «می ترسم نتونم پاک بمونم.» گفتم: «ان شالله می تونی.» اما این نگرانی کم کم بیشتر و بیشتر شد. طوری که هنوز یک ساعت نشده بود که از سعید خواست او را به کمپ برگرداند! اما ما دلمان برایش تنگ شده بود و از او خواستیم یکی دو ساعت دیگر هم بماند. ماند. با کمی حرف زدن از آن حال و هوای بی قراری در آمد. ولی باز هم حالش خوب نبود.  می گفت وسوسه دارد. ادامه مطلب ...

(33)

دیروز دوباره رفتم برای ملاقات امید. کلی خوراکی برایش خریدم. هنوز لاغر بود. ولی نه به اندازه دفعه قبل. کمی لپ در آورده بود. موهایش را هم کوتاه کرده بود. برخلاف دفعات قبل شاد و سرحال بود. ولی خیلی دلتنگی می کرد. اصرار داشت برویم خانه. ولی من و سعید قبول نکردیم. باید 21 روز در کمپ باشد و از این 21 روز 4-5 روزش باقی مانده بود.   ادامه مطلب ...