پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(21)

ساعت 3 بامداد است. امید هنوز به خانه برنگشته. نمی توانم به او زنگ بزنم. جرأتش را ندارم. از عکس العملش می ترسم. امید دیگر برنمی گردد؟ نمی دانم. بغض دارم. بغضی از جنس نشکن. دلم می خواهد با همه وجود فریاد بزنم. فریادی تلخ و جانفرسا. چیزی درون سینه ام سنگینی می کند. کاش دوام بیاورم. کاش امید برگردد. کاش خوب شود. کاش روزهای خوب دوباره از راه برسند.

کاش...