پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(29)

امید دیشب اصلا به خانه نیامد. صبح حدود ساعت 8:30 با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شدم. مطمئن بودم امید است. چند لحظه مردد ماندم که چه کار کنم. بالاخره در را باز کردم. امید آمد تو. گفت آمده وسایلش را جمع کند و برود. گفتم: مگر نمی خواهی ترک کنی؟ با بغضی عمیق گفت: نمی توانم.   روی گونه اش جای یک زخم بود. دستهایش هم کم و بیش زخمی بود. آن موقع من فکر کردم اینها زخمهای ناشی از مصرف شیشه است. دلم هری ریخت پایین. با نگرانی زیاد گفتم: صورتت چی شده. امید چیزی نگفت. نگاه هم نکرد. اشک در چشمهایم حلقه زد و گفتم: آبجی ببین با خودت چی کار کردی. لحظه خیلی بدی بود. امید هم که دوباره رگه های دلسوزی و محبت مرا دید، دوباره از آن حرفهای خیلی خاص زد: دیروز اون موقع که مامان زنگ زد من داشتم می اومدم خونه. ولی با تلفن مامان حس کردم تهدیدم کرده و فکر کردم اگه بیام خونه شما فکر می کنید منو ترسوندید. منم نیومدم. آن موقع من فقط گفتم: ما هیچ فکری نمی کردیم. فقط کلی خوشحال می شدیم. و بعدترش به فکر رسید که: تو با آن همه حرفهای محبت آمیز ترغیب به ترک نشدی. حالا با یک جمله ی به اصطلاح تو، تهدیدآمیز، از فکر ترک درآمدی؟ اما ترجیح دادم چیزی نگویم. خلاصه دوباره ته گفت و گویمان رسید به این جا که: سرم خیلی درد می کند. یکی دو ساعت می خوابم بعد بلند می شوم با سعید می روم کمپ. من مرتب تاکید می کردم که نمی خواهد بخوابی. «همین الان» برو. ولی امید سر حرف خودش بود و من طبق معمول تسلیم شدم. یعنی با وجود آن همه اعتراض دیروزم به مامان، خودم هم دقیقا همان کار را کردم. فقط برای این که دل خودم را خوش کنم از او خواستم سیم کارتش را به من بدهد. او هم که قبل از گفتن من در حال خاموش کردن گوشی اش بود. گوشی و سیم کارت را با هم به من داد. 

خلاصه امید خوابید و من در حالی که استرس داشتم برای انجام کاری که تا ظهر طول می کشیداز خانه خارج شدم. نمی دانستم اگر امید بیدار شود و برود و دوباره نیمه شب برگردد چه طور در چشم مامان نگاه کنم. ظهر که برگشتم مامان به اتاقم آمد و پرسید چه شد که امید برگشت؟ برای او همه چیز را تعریف کردم. مامان هم گفت امید یک بار دیگر هم اول صبح امده و فقط مقداری هندوانه برای جوجه ها داده و رفته. اصلا داخل هم نیامده. بعد از رفتن من هم مامان آمده خانه و دیده امید دارد می پوشد که برود و به مامان گفته آمده ام خانه برای ترک. ولی الان باید بروم جایی و برگردم. رفته و نیم ساعت بعد برگشته خوابیده. بعد  شیرین از راه رسیده و به سبک قدیم من کنار امید نشسته و کلی گریه و زاری راه انداخته و با امید حرف زده و از او خواسته هر طور شده ترک کند و... خلاصه انگار که شیرین ورژن نوظهوری از من باشد با همان قابلیتها! امید هم آرام آرام گریه کرده و چیزی نگفته. در ضمن مامان گفت که امید کمر و پاهایش هم درد دارد و گفته که خورده زمین و داخل یک مادی بدون آب غلتیده است. من که باورم نشد. فکر کردم حتما به خاطر مصرف شیشه این طور شده است. در ضمن یک قاشق متادون هم خورده بود و شیشه متادون را به مامان سپرده بود تا وسوسه نشود یک روزه تمامش کند.

خلاصه تا عصر امید خواب بود و من در خوف و رجا به سر می بردم. مامان  هم همین طور. عصر که بیدار شد اخلاقش خوب بود. شیرین و سارینا هم خانه ما بودند و امید کلی با سارینا بازی کرد. برای من هم تعریف کرد که یک سگ ولگرد دنبالش کرده و او همان طور که می دویده سر خورده و درون مادی غلتیده. کمرش درد زیادی داشت. ولی باز این دلیل نمی شد این دست و آن دست کند و حمام نرود. در این مدتی که خانه نمی آمد یا فقط برای خواب می امد اصلا حمام نکرده بود و حسابی کثیف شده بود. ولی دل دل می کرد. قرار بود حمام کند، بعد زنگ بزنیم به سعید که با هم به آرایشگاه و بعد کمپ بروند. اما انگار امید از چیزی نگران بود. من، همان کسی که گفته بود حتی اگر امید خوب هم بشود دیگر کاری به کارش ندارم، با امید حرف می زدم و او هم با من. البته با اعتدال بیشتری نسبت به قبل. ولی به هر حال نسبت به او هم سرد و بی توجه نبودم. محکم و جدی و با چاشنی کمرنگ محبت و دلواپسی. امید هم انگار نه انگار تا همین یکی دو شب پیش هر چه از دهانش در می آمد به من می گفت و طوری رفتار می کرد که انگار از من بیزار است. مثل گذشته با مهربانی با من حرف می زد و شوخی می کرد و تیکه می انداخت و...

به امید گفتم: از کمپ رفتن می ترسی؟ گفت آره. گفتم از چیش می ترسی؟ گفت اونجا اجازه نمیدن قرص بی دو ببرم. دو روز اول رو باید درد بکشم. گفتم دو روز درد بکشی بهتره یا یه عمر بدبختی بکشی؟ چیزی نگفت. کمی بعد گفت که اگر بشود می خواهد دو روز در خانه بماند و بی دو مصرف کند بعد برود کمپ تا بتواند درد را رد کند و برود. این را به مامان هم گفته بود و جواب هر دوی ما این بود: بعد مطمئنی که این دو روز رو می مونی خونه و مث دفعات قبلی پا نمیشی و بری و دوباره روز از نو روزی از نو؟ و امید می گفت همه سعیش را می کند. خلاصه دو سه ساعتی گذشت و به هیچ نتیجه قطعی نرسیدیم. بالاخره امید رفت حمام. 

شب جایی مهمان بودیم. امید بعد از مدتها گفت که در مهمانی شرکت می کند. ما می خواستیم تا نظرش در مورد کمپ رفتن عوض نشده او را بفرستیم کمپ و خودمان برویم مهمانی. ولی او گفت که می خواهد بیاید مهمانی. گفتم: بعد اگه یهو وسط مهمونی غیبت زد چی؟ گفت: با موتور نمیام که نتونم برم. این طوری بود که همه سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم.

امید راست گفته بود. در تمام مهمانی با ما بود. مهمانی در پارک برگزار شده بود. یک بار دیدم امید دارد جایی را با دقت نگاه می کند و بعد به آن سمت رفت. با نگرانی و پای برهنه رفتم ببینم کجا می رود. بابا هم  او را دید و خودش رفت دنبالش. من سر جایم ایستادم. بابا یک لحظه بعد برگشت و گفت امید رفته کمک حسام، یکی از پسرهای همسن و سال خودش در فامیل، دبه های آب را بیاورد. خیالم راحت شد. 

یک بار هم دیدم که انگار امید بی قرار است و از این طرف به آن طرف می رود و دنبال کسی می گردد. رفتم کنارش و گفتم: چرا عین مرغ سر کنده این ور و اون ور می ری؟ با کسی قرار داری؟ با لبخند گفت: دنبال یکی می گردم ازش سیگار بگیرم. همان موقع حسام و چند نفر دیگر از اعضای فامیل رسیدند و بحث عوض شد. بعد بقیه رفتند و فقط من و حسام ماندیم. حسام پسر بسیار دوست داشتنی و بامحبتی است که امید در بین بچه های فامیل با او بیشتر از همه رفیق است. من و مامان از او خواسته بودیم اگر می تواند با امید حرف بزند. شاید حرف او را بیشتر قبول کند. اما حسام می گفت امید اصلا تلفنهایش را جواب نمی دهد و دیروز هم که بالاخره جواب داده بود و حسام گفته بود باید ببینمت گفته که زنگت می زنم و نزده. امروز بعد از ظهر هم حسام به من زنگ زد و گفت هر چه به امید زنگ می زند خاموش است و وقتی فهمید او در خانه است گفت بهش بگو جایی نره من تا ده دیقه دیگه اونجام. گفتم ممنون. شاید فعلا نیازی نباشد. چون یک جورهایی کوتاه آمده و انگار می خواهد برود کمپ. حسام هم خوشحال شد و خداحافظی کردیم.

شب در پارک، وقتی من و حسام تنها شدیم حسام گفت کمی با امید حرف زده و امید گفته می خواهد برود کمپ. من هم بعضی از ماجراهای امروز را برای حسام تعریف کردم و قرار شد او بیشتر با امید حرف بزند. حسام به بهانه بردن بچه ها به قسمتی که اسباب بازی است، امید را همراه خودش کرد و از ما دور شدند. بعدا در خانه خود امید گفت که حسام کلی با او حرف زده که حتما برود کمپ و همه تلاشش را بکند. از لحن امید احساس کردم حرفهای حسام حس خوبی به او داده است. گفتم: از بس حسام دوستت دارد. نمی دانی این مدت چه قدر به من اس ام اس می زد و حالت را می پرسید و می گفت چرا مهمانی نمی آید. گفتم: امید یادت هست قبلا هر کس به من می رسید می گفت من امید شما را خیلی دوست دارم و خیلی پسر نازنین و دلنشینی است؟ حالا همه آنهایی که دوستت  دارند برایت ناراحتند. سعید هم که در همان اتاق بود حرفم را تایید کرد و گفت: رفیقای منم همه ش می گن چرا کاری برای امید نمی کنید. سعید کمی هم در مورد کسانی که ترک کرده بودند و او می شناخت صحبت کرد. می گفت یکی از همکارهایش، در دوران مجردی معتاد به شیشه می شود و اوضاعش هم خیلی وخیم بوده است. این همکارش را دورادور می شناسم و می دانم ازآن آدمهای درست و حسابی هستند. اصلا باورم نمی شد او هم زمانی در این دام بوده است. سعید می گفت همکارش فقط با یک هفته کمپ رفتن پاک پاک شده است و الان هفت سال است که پاکی اش را حفظ کرده و زن و بچه هم دارد.

خلاصه شروع کردیم وسایل امید را برای رفتن آماده کنیم. اما امید هنوز دلش می خواست دو روز درد را در خانه بگذراند. همه خانواده  کلی با او حرف زدیم. می گفت که اصلا از خانه بیرون نمی رود. بی دو و متادون می خورد و این طوری می تواند خودش را برای یکی دو روز کنترل کند. بالاخره سعید موافقت کرد. گفت اگر هم خواستی جایی بروی به خودم بگو هر جا خواستی بروی می برمت. من هم اعلام کردم که رایانه در اختیار تو است تا در خانه سرگرم شوی. قول داد همین که حس کرد دارد خمار می شود به سعید زنگ بزند و بروند کمپ. 

حالا امید خوابیده است. همه خوابیده اند. در عرض یک روز، همه چیز شکل دیگری به خودش گرفت. خوشحالم. هر چند در این خوشحالی هنوز رگه هایی از استرس است. یعنی یک خوشحالی خالص نیست. نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. نمی دانم امید می تواند سر حرفش بماند یا نه. به خاطر این که امروز روابط نسبتا خوبی با هم داشتیم خس خوبی دارم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. خیلی زیاد. 

الان بغض دارم. بغضی که بیشتر از سر شادی است تا غم. به خودم دلداری می دهم که شاید خدا نذرهایت را پذیرفته است. اصلا شاید هم کاری به نذر تو ندارد، شاید دعاهای مامان و بابا و همه کسانی است که برای امید دعا کرده اند. به هر حال امیدوارم این طور باشد و این روز خوب نافرجام نشود. امیدوارم بقیه این وبلاگ را به نوشتن فرایند خوب شدن امید طی کنم و از ته ته دلم امیدوارم دوست خوبی که شرایطش شباهت زیادی به شرایط من دارد و برایم به طور خصوصی کامنت می گذارد هم به آرزویش برسد و برادرش بتواند بخواهد و ترک کند. امیدوارم امید هم بتواند و دیگر برنگردد. خیلی نگرانش هستم. کاش بتواند. کاش بتواند. کاش بتواند.

از این که سعید هم این قدر با دلسوزی و پشتکار وارد کار شده است لذت می برم. با خودم فکر کردم تا الان من طوری رفتار می کردم که انگار خوب شدن امید فقط در دست من است و من باید همه تلاشم را برای او بکنم. بقیه هم وقتی این چنین تلاشی را در من می دیدند عقب می ایستادند و منتظر نتیجه می شدند. حتی خود امید و شاید بیشتر از همه خود امید! اما در این مدت که سکوت کردم و رابطه ام با امید تیره شد، اگرچه همه چیز بدتر شد، اما خودش و دیگران هم به فکر افتادند که برایش کاری بکنند. الان مامان و سعید و  بابا و حسام و پسرعمه درگیر امید هستند و خود امید هم به نظر می رسد واقعا از وضع فلاکتباری که در ان بوده است خسته شده و قصدش برای ترک واقعی است.

شاید الان برای قضاوت کردن خیلی زود باشد. ولی امروز فکر می کردم پس حق با آقای دکتر و آقای مشاور بود. حقیقتش من کم کم داشتم از انها و مخصوصا از آقای مشاور که استارت رابطه سرد من با امید را زده بود دلخور می شدم و فکر می کردم با پیشنهادهای آنها همه چیز بدتر شد. اما حالا فکر می کنم شاید امید درس عبرتی گرفته باشد و این بار واقعا با دفعه های قبل تفاوت داشته باشد.... ای خدا خودت هوای ما رو داشته باش. :)


+ به امید روزی که هیچ معتادی در سرزمینمان نباشد. خدایا خودت کمک کن. خودت به همه ما کمک کن و عاقبت به خیرمان کن.