پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(4) از گذشته

یک روز وقتی در اتاق دکتر نشسته بودیم و حرف می زدیم، دکتر گفت: «نه! این طوری فایده ای ندارد. نمی شود به انتظار تصمیم امید نشست.» بعد از اتاق خارج شد. وقتی برگشت دست امید را گرفت و او را به اتاق آقای مشاور که بر حسب اتفاق همان روز، روز مشاوره اش برد و به آقای مشاور گفت که خواهرش هم اینجا است. آقای مشاور حدود نیم ساعت با امید حرف زد. بعد مرا صدا کرد. وقتی داخل شدم متوجه شدم امید گریه کرده است. در این حدود یک سال بارها گریه امید را دیده بودم و بارها برایش گریه کرده بود. اما هنوز دیدن چشمهای خیسش آزارم می دادم. آقای مشاور مدتی با من حرف زد. یادم هست بیشتر حرفهایش در مورد این بود که خود امید باید برای خوب شدنش تصمیم بگیرد و اگر خودش نخواهد من نمی توانم کاری انجام دهم. بالاخره قرار شد از هفته بعد، امید شنبه ها به مشاوره بیاید. اما او این کار را تا مدتها به تعویق انداخت. 
 
امروز که دارم این پست را می نویسم، پانزدهمین جلسه مشاوره را پشت سر گذاشته ایم. البته خیلی وقتها باز هم امید جلسات را نمی رفت. وقتی هم می رفت هیچ وقت اجازه نمی دادند من هم در جلسه مشاوره باشم. در حالی که در دوره ماتریکس، امید همیشه از من می خواست با او باشم و در جلسه هم بیشتر من صحبت می کردم. آن زمان جلسات معمولا حدود 30 دقیقه طول می کشید. اما جلسات آقای مشاور، بدون حضور من تقریبا 60 دقیقه ای بود. 
یک روز وقتی امید حالش خیلی خراب بود و حاضر نمیشد به کلینیک بیاید خودم تنهایی رفتم و از منشی خواستم اجازه دهد خودم به جای او با آقای مشاور صحبت کنم. یادم هست در آن جلسه آقای مشاور خیلی در مورد امید حرف نزد. بیشتر در این مورد حرف زد که خود من چه قدر حالم خراب است و دارم خودم را فدای امید می کنم و از این حرفها. 
در این مدت اتفاقات تلخ زیادی افتاد که توانایی نوشتنش را ندارم. بارها چنان گریه کردم که نزدیک بود قلبم از جا بکند. بارها سعی کردم از امید دل بکنم و او را به حال خود رها کنم؛ اما بی فایده بود. بارها با مامان و بابا و سعید در مورد امید حرف زدم. دلداریشان دادم، از آنها خواستم به امید کمک کنند. اما گاهی آنها چنان از فشار غصه ناتوان می شدند که قادر به این کار نبودند. بارها تا نیمه شب نشستم با امید حرف زدم تا به او بقبولانم که اگر بخواهد می تواند ترک کند. بارها تا نیمه های شب، پنهانی گریه کردم و از خدا خواستم کمکش کند. بارها خاطرات کودکیش را مرور کردم و از خود بیخود شدم. هرگز نخواستم و نتوانستم کسی یا کسانی را که امید را به دام اعتیاد انداخته بودند ببخشم و بارها برایشان سختترین مجازاتها را از خدا خواستم.
جلسات مشاوره گاهی با حضور امید، گاهی بدون او در جریان بود. گاهی من هم نمی رفتم. اما نتیجه چندان امید بخش نبود. البته آقای مشاور در کارش بسیار مهارت داشت. اما متاسفانه امید کاملا بی انگیزه و بی هدف و سرگردان بود. آقای مشاور می گفت کمی سن او ترک کردن را خیلی خیلی مشکل کرده است. اما همیشه می گفت افراد دیگری بوده اند که وضعیتی به مراتب بدتر از امید داشته اند و بالاخره توانسته اند ترک کنند.
خلاصه روزگارمان به تلخی می گذشت. اوقات کوتاهی بود که امید با تحمل سختی زیاد چند روز یا نهایتا یک هفته مصرف نداشت و در خانه می خوابید. اما همین که از خانه خارج می شد روز از نو روزی از نو. دوباره قرصهایش را نمی خورد و دوباره مصرف را شروع می کرد.
یک شب متوجه شدم حال امید خیلی بد است. بداخلاقی می کرد. مدام به کوچه می رفت و برمی گشت و یواشکی با تلفنش حرف می زد. نگرانش بودم. اما به روی خودم نمی آوردم. آن شب خوشبختانه مامان و بابا خانه نبودند. بالاخره ساعت 11:45 متوجه شدم امید در حیاط کز کرده و به خودش می پیچید و گریه می کند. نتوانستم تحمل کنم. رفتم پیشش. اصلا در حالت عادی نبود. خمار بود و به هر کس زنگ می زد تا به او مواد برسانند، گوشیهایشان خاموش بود. از این که این حرفها را به من می زد وحشت کرده بود. امید گریه می کرد و از من می خواست تنهایش بگذارم. می گفت تو امشب پا به پای من گریه می کنی. اما من فردا دوباره بی توجه به گریه ها و التماسهای تو می گذارم و می روم مصرف می کنم. و این شرمنده اش می کرد. امید به خودش می پیچید و فکر می کرد تا صبح دوام نمی آورد. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. بالاخره یادم افتاد یک روز دکتر گفته بود اگر ذهنش گرم نگه داشته شود بهتر می تواند ترک کند. راضی اش کردم به آشپزخانه برویم.به او خرما، شربت عسل، سیاهدانه و عسل و... خوراندم. در کمال ناباوری هر دو، حالش خوب شد. یک قرص هم خورد و بهتر شد. همان وقت تلفنهای کسانی که تا آن موقع خاموش بودند شروع شد. امید هم تلفنش را خاموش کرد و به من داد. بعد از من خواست اجازه دهم در اتاقم بخوابد. چون می ترسید نصف شب وسوسه اش دوباره شروع شود و بلند شود برود. 
بالاخره آن شب به خیر گذشت و فردای آن روز هم حال امید خوب بود. و این مرا بسیار امیدوار کرد که او اگر بخواهد می تواند ترک کند. اما افسوس که این وضعیت هم چندان طول نکشید و امید دوباره راه قبلی را ادامه داد. 
آقای مشاور به من گفت الان دیگر وقتش است که وارد مرحله دوم درمان شویم. در این مرحله من دیگر حق نداشتم لی لی به لالای امید بگذارم. باید به او می گفتم اگر می خواهد مرا داشته باشد باید توصیه های پزشک و مشاور را گوش دهد؛ با دوستان معتادش نگردد، قرصهایش را به موقع بخورد و...
من این را به امید گفتم و از او خواستم فکرهایش را بکند و به من جواب بدهد. قرار شد فکر کند. اما مصرفش همچنان ادامه داشت و من این را از رفتارهای پرخاشگرانه اش، از بی خوابی هایش، از افسردگیش، از یبوست دائمش، از چشمهای گود افتاده و صورت لاغر و تکیده و پر جوشش، از تیک های عصبی که هیچ کنترلی روی آن نداشت و... می فهمیدم. گویا هر کاری می کردم بی فایده بودم...