پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(15)

چند بار خواستم با امید حرف بزنم و خیلی محکم و جدی از او بخواهم دست از این کارها بردارد و دوباره برای ترک کردن تلاش کند. اما این کار را نکردم. دلایل زیادی داشتم. 

 

یکی این که اصلا نمی دانم کار درستی است یا نه. ترجیح می دهم اول با آقای مشاور در میان بگذارم. اما این تنها دلیلش نیست.

یک دلیلش هم این است که نمی توانم حدس بزنم چه واکنشی نشان می دهد. این روزها فکر می کنم برادرم را که می شود گفت بزرگش کرده ام یا دست کم در بزرگ کردنش نقش زیادی داشته ام، اصلا نمی شناسم. شیشه داداش کوچولوی مهربان و دل رحم مرا به موجودی غیرقابل پیش بینی و نامطمئن تبدیل کرده است.

دلیل دیگرم این است که احتمال می دهم موقع حرف زدن گریه بیفتم و التماسش کنم و این از یک طرف نتیجه تمام تلاشهای این مدتم را از بین می برد و از طرف دیگر نتیجه ای جز تحقیر خودم ندارد. دیگر نمی توانم به خودم اجازه دهم به خاطر برادری که هیچ اهمیتی به من نمی دهد خودم را بشکنم.

دلیل بعدی این که امید زیادی به این گفت و گو ندارم. فکر نمی کنم امید قبول کند و ... راستش را بخواهید می ترسم امید به خاطر این که مرا داشته باشد بپذیرد اما دوباره فقط پنهان کاری کند و همه حرفهایش در مورد ترک دروغ باشد. این دوباره ضربه بزرگی به من خواهد زد.

دلیل دیگر این که حقیقتش... دلم نمی خواهد با امید حرف بزنم. راستش این روزها احساسات متناقضی نسبت به او دارم. نمی دانم به هیچ کدام از این احساسات می شود نام دوست داشتن داد یا نه. اگر دوستش ندارم چرا هنوز لبریز از دعا و اشکم؟ چرا این همه دلم گرفته است؟ چرا بغضم هر چه می ترکد دوباره پا می گیرد؟ اگر دوستش دارم چرا نمی خواهم با او حرف بزنم؟ چرا حتی زیاد به چهره اش نگاه نمی کنم؟ چرا دلم برایش تنگ نشده است؟ چرا مثل قبل با دیدن عکسهای بچگی اش بغضم نمی ترکد و فقط آه می کشم؟ چرا نمی خواهم همه جا را از عکسهای بچگی اش پر کنم و برعکس آنها را هر طور شده از جلوی چشمم دور می کنم؟ چرا مثل قبل التماسش نمی کنم که تو را به خدا نرو و مصرف نکن و...؟

امید نه تمام می شود نه می ماند. امید که می گویم هم امید دلم را می گویم هم برادرم را. هم امیدوارم هم ناامید. هم امید را دوست دارم هم دوست ندارم. گاهی احساس می کنم قوی ترین احساسی که به او دارم خشم است. گاهی حس می کنم دلم برایش می سوزد. گاهی دلم برای خودم می سوزد. برای خودم و مامان و بابا و همه کسانی که امید را دوست دارند. 

شاید از این به بعد بیشتر بنویسم. هر چند هر نوشتنی بغضم را می شکند. اما من برای ادامه این راه، برای تحمل برادر معتادی که مرا و خانواده ام را آرام آرام به خاک سیاه می نشاند نیاز دارم بنویسم. مخصوصا که شاید این هفته آخرین باری باشد که به کلینیک می روم و دیگر کسی را برای درددل کردن و کمک گرفتن ندارم. پس مجبورم فقط بنویسم. دست کم شاید کمی آرام شوم. هر چند نمی دانم در ادامه زندگیم سهمی از آرامش خواهم داشت یا نه.