همان طور که انتظارش را داشتم امید دیر به خانه برگشت: ساعت 2 نصف شب. حالش هنوز خوب نبود. آمد گفت در کمپ بودم و مصرف نکردم. گفتم که حرفهایش را باور نمی کنم و کاری به مصرف کردن و نکردنش ندارم. ژلوفنهایش را که از دسترسش دور کرده بودم برداشت و رفت. تا فردا عصر (جمعه) خوابید. فردا عصر دوباره همان آش بود و همان کاسه. بهش شک کردیم که نکند شروع به پخش مواد کرده است که شبها به هیچ عنوان زود به خانه برنمی گردد و حتی اگر از عصر بیرون نرفته و در خانه مانده باشد حتما شب بلند می شود و می رود. نگرانی ها زیاد بود و کاری از دستمان برنمی آمد.
روزهای اولی که امید آمده بود خیلی خوب بود. هر دو یمان و کل خانواده انگار ولع داشتیم برای با هم بودن. امید مدام می گفت چه قدر خوب است که در خانه و پیش ما است. دنبال کار می گشت. شبها می نشستیم با هم فیلم می دیدیم. هر بار نگاهش می کردم حس می کردم دارم با نگاهم قورتش می دهم و کاملا حس می کردم که چه قدر دچار کمبود حضورش هستم!
زنگ زدیم که برویم دنبال امید برای خرید لباس عید. مدیر کمپ اجازه نداد. گفت فعلا به صلاح نیست. روز عید می توانید بیایید. خودم با مامان رفتم برایش لباس گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشد. امیدوارم با حال خوبی بیاید و به خوبی برگردد. امروز داشتم با خودم فکر می کردم کاش الان قرار بود بعد از 6 ماه اموزشی اش به خانه برگردد. ولی باز هم خدا رو شکر. شکرت خدا...
یادته از همون روز اول بین من و تو فاصله ای نبود؟ من با لبهای تو می خندیدم؛ تو با چشمهای من گریه می کردی؟
یادته چه قدر زیر بارون دستت رو گرفتم و راه رفتیم و لذت بردیم؟ خیالم این بود که این جوری شاعر میشی!
امید بعد از 9 روز برگشت؛ کاملا بی خبر. وقتی آمده بود ما خانه نبودیم. به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم. بالاخره به مامان زنگ زد و آمد جایی که ما رفته بودیم. از دیدنش اصلا خوشحال نشدم. خودش هم این را می دانست و با احتیاط با من مواجه شد. باهاش سلام و احوالپرسی کردم و دست دادم. ولی سرد. زود رفت. گفت می رود جلسه. حرفی نزدم.