پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

64

همان طور که انتظارش را داشتم امید دیر به خانه برگشت: ساعت 2 نصف شب. حالش هنوز خوب نبود. آمد گفت در کمپ بودم و مصرف نکردم. گفتم که حرفهایش را باور نمی کنم و کاری به مصرف کردن و نکردنش ندارم. ژلوفنهایش را که از دسترسش دور کرده بودم برداشت و رفت. تا فردا عصر (جمعه) خوابید. فردا عصر دوباره همان آش بود و همان کاسه. بهش شک کردیم که نکند شروع به پخش مواد کرده است که شبها به هیچ عنوان زود به خانه برنمی گردد و حتی اگر از عصر بیرون نرفته و در خانه مانده باشد حتما شب بلند می شود و می رود. نگرانی ها زیاد بود و کاری از دستمان برنمی آمد. 

  ادامه مطلب ...

63

آن اتفاق وحشتناکی که امید می گفت افتاده است و به خاطرش حتما باید ترک کند این بود که اجبار به مصرفش وارد فاز جدیدی شده بود. او مصرف می کرد؛ بارها و بارها؛ پشت سر هم و باز ولع مصرف داشت بدون این که از آن لذتی ببرد. و همین باعث ترسش شده بود. به خواست خودش رفتیم کلینیک و همه اینها را با آقای دکتر در میان گذاشتیم. آقای دکتر گفت امید دچار وسواس در مصرف شده است و مقداری قرص برایش نوشت. به خواست خود امید یک بسته لورازپام هم نوشت تا بتواند در خانه بخوابد و ترک کند.
 
ادامه مطلب ...

62

دارم به این فکر می کنم که اگر مامان را با دست و پای بسته بگذارند جلوی امید و پشت سر مامان، کمی شیشه یا هروئین یا هر زهرمار دیگری بگذارند و به امید بگویند اگر  مصرف کنی مادرت می میرد قبول می کند و می رود مصرف می کند. بعدش نهایتا دو روز می نشیند بالای سر مامان به گریه و زاری و به خودش فحش می دهد و بد و بیراه می گوید. اما روز سوم دوباره می رود مصرف می کند؛ حتی اگر بابا را بگذارند جلویش و بگویند این بار اگر مصرف کنی بابایت را از دست می دهی. و دفعه بعدش هم مرا. و این قضیه آن قدر تکرار می شود که دیگر برای دو روز یا حتی یک روز یا یک ساعت و یا یک دقیقه یا یک ثانیه گریه کردن هم بالای سرمان نمی آید. 

گفت رفته است با یکی از دوستانش که سالها است ترک کرده کلی حرف زده و هی شکایت می کرده از این که ما بهش اعتماد نداریم و فلان حرف را بهش زدیم و ... دوستش هم آن قدر حق را به ما داده که امید عصبانی شده و سرش داد زده و خواسته برود. اما دوستش جلوی او را گرفته و کلی راهنمایی اش کرده و راهکار داده.
 
ادامه مطلب ...

60

روزهای اولی که امید آمده بود خیلی خوب بود. هر دو یمان و کل خانواده انگار ولع داشتیم برای با هم بودن. امید مدام می گفت چه قدر خوب است که در خانه و پیش ما است. دنبال کار می گشت. شبها می نشستیم با هم فیلم می دیدیم. هر بار نگاهش می کردم حس می کردم دارم با نگاهم قورتش می دهم و کاملا حس می کردم که چه قدر دچار کمبود حضورش هستم! 

  ادامه مطلب ...

59

بعد از حجامت، شاید تا یکی دو ماه حال امید خوب بود و ما به شدت خوشحال بودیم. مدیر کمپ به او آزادی زیادی داده بود. حتی او را به جایی نسبتا دور از کمپ فرستاده بود و کاری را بهش سپرده بود و چند نفر را زیر دستش گذاشته بود. و این به معنی بود که می شود روی امید حساب کرد. اما...
 
ادامه مطلب ...

58

از آخرین باری که امید رفته است، هنوز اجازه نداده اند به خانه برگردد. خودش هم اعتراضی ندارد. دلتنگی می کند، اما اعتراضی ندارد. پذیرفته است که این طوری به صلاحش است. گاهی ما می رویم و به او سر می زنیم. یک وقتهایی حالش خیلی خوب است و یک وقتهایی زیاد حال و حوصله ندارد. البته خدا را شکر هر چه می گذرد بهتر و بهتر می شود.  اوایل وقتی به دیدنش می رفتیم حتی در چشممان هم نگاه نمی کرد و تمام مدت استرس داشت. الان بهتر شده. سه بار هم حکیم بردیم و او را حجامت کرد. می گفت حجامت برای درمان وسوسه خیلی مفید است. بعد از اولین حجامت، بلافاصله تاثیرش را دیدیم. هم رنگ و رویش باز شد هم نطقش! 
ادامه مطلب ...

57

زنگ زدیم که برویم دنبال امید برای خرید لباس عید. مدیر کمپ اجازه نداد. گفت فعلا به صلاح نیست. روز عید می توانید بیایید. خودم با مامان رفتم برایش لباس گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشد. امیدوارم با حال خوبی بیاید و به خوبی برگردد. امروز داشتم با خودم فکر می کردم کاش الان قرار بود بعد از 6 ماه اموزشی اش به خانه برگردد. ولی باز هم خدا رو شکر. شکرت خدا...

56

هفته پیش قرار بود برویم امید را بیاوریم. البته با این شرط که فقط دو سه ساعت بماند، آن هم زمانی که سعید خانه است. قبول کرده بود. اما سعید تمام طول هفته سرش شلوغ بود و نمی شد. دو روز پیش امید زنگ زد. گفتم می خواستیم بیاییم دنبالت. ولی سعید خیلی سرش شلوغ بوده. امید محکم و جدی گفت حرفش را هم نزن! فعلا اصلا نمی شود بیایم و شما بیایید سر بزنید. 
 
ادامه مطلب ...

55

بعد از چند هفته بالاخره از سعید خواستم مرا به کمپ ببرد. نمی خواستم امید را ببینم. به هیچ وجه! فقط می خواستم با مدیر کمپ در مورد او حرف بزنم. بابا هم با ما آمد. مامان نیامد. حال دلش خوب نبود. دیگر دلش نمی خواست پسرکش را در آن وضعیت ببیند. نه دلش می خواست و نه دلش را داشت.
 
ادامه مطلب ...

54

از تیر ماه که سعید با دعوا امید را به کمپ برد تا الان، او در کمپ به سر می برد. چند بار آمد سر زد و رفت. اوایل وقتی می آمد دو روز می ماند. بعد مسوول کمپ گفت آمدنهایش فقط در حد چند ساعت! گاهی در همین چند ساعت هم لغزش داشت! این اواخر این طور شده بود که دو هفته یک بار می آمد و ماهی یک بار لغزش داشت! اما هر بار هم بعد از لغزش، داوطلبانه به کمپ برمی گشت!
 
ادامه مطلب ...

53

خیلی وقت است ننوشته ام و شاید خیلی چیزها را فراموش کرده باشم یا ترتیب زمانی اش را به یاد نداشته باشم. راستش یک زمانی اینجا نوشتن باعث آرامشم بود. اما حالا وقتی این صفحه را باز می کنم پرت می شوم به سالهای تلخی که گذراندم. دلم می خواهد از این جا فرار کنم. دلم می خواهد می شد با حذف این وبلاگ، این سه سال لعنتی را از زندگی خودم و امید و خانواده ام پاک کنم! 
 
ادامه مطلب ...

امیدم

یادته از همون روز اول بین من و تو فاصله ای نبود؟ من با لبهای تو می خندیدم؛ تو با چشمهای من گریه می کردی؟ 

یادته چه قدر زیر بارون دستت رو گرفتم و راه رفتیم و لذت بردیم؟ خیالم این بود که این جوری شاعر میشی!

  ادامه مطلب ...

50

امید بعد از 9 روز برگشت؛ کاملا بی خبر. وقتی آمده بود ما خانه نبودیم. به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم. بالاخره به مامان زنگ زد و آمد جایی که ما رفته بودیم. از دیدنش اصلا خوشحال نشدم. خودش هم این را می دانست و با احتیاط با من مواجه شد. باهاش سلام و احوالپرسی کردم و دست دادم. ولی سرد.  زود رفت. گفت می رود جلسه. حرفی نزدم.

  ادامه مطلب ...