پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(16)

در میان خواب و بیداریم صدای بحث کردن دو نفر را شنیدم و بعد ناگهان با صدای فریاد خشم آلود امید کاملا از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا آن موقع فکر کردم صدای بابا است و فکر کردم حتما بابا دارد با امید دعوا می کند. با نگرانی از اتاقم بیرون رفتم و در حالی که هنوز گیجی خواب با من بوداطراف را نگاه کردم. کسی نبود.   

رفتم داخل سالن. امید دراز کشیده بود و سرش توی گوشی بود. از آشپزخانه صدای شیر آب می آمد. رفتم آنجا. مامان در حالی که گریه می کرد وضو می گرفت. پرسیدم چی شده؟ متوجه شدم امید، که امسال اصلا روزه نمی گیرد مشغول خوردن بوده که مامان رسیده و در برابر اعتراض مامان گستاخانه جواب داده است و همین باعث بحث و دعوا شده است. با یک نگاه به مامان می توانستی بفهمی چه قدر دلش سوخته است. بهش گفتم: روزه نمی گیرد که نمی گیرد. این آدم ارزش دارد که شما به خاطرش گریه کنی؟ بگذار نگیرد. خودش می داند و خدایش. دلم برای مامان می سوخت. مامان امید را نفرین می کرد. امید چیزی نمی گفت. من هم روی نزدیک ترین صندلی وا رفتم و دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. مامان لباس پوشید و رفت مسجد. امید هم چند دقیقه بعد بلند شد رفت طبقه بالا. بعد بغض من شکست و کم کم اشکهایم به هق هق و هق هقم به شیون تبدیل شد. نمی دانم امید از آن بالا صدایم را شنید یا نه. ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. بعد از کمی گریه، حالم بهتر شد. کامپیوتر را روشن کردم و سرگرم کارهای دانشگاه شدم.  

کمی بعد امید دوباره آمد پایین. من داشتم شعرهای قدیمی رضا صادقی را گوش می کردم و آرام آرام اشک می ریختم. رسید به شعر وایسا دنیا. گریه ام بیشتر شد. در اتاق را بستم و دوباره هق هق گریه را سر دادم. بعد از این همه خودخوری، با اتفاق آن روز، نتوانستم خودم را کنترل کنم. چند دقیقه بعد حضور امید را در میان چارچوب در احساس کردم و صدای نگرانش را شنیدم که از من می پرسید چه شده است. در میان گریه گفتم: «هیچی! برو.» امید گفت: «گریه هات رو بذار برای فردا سر قبر من.» و رفت بالا. ترسیدم. خیلی ترسیدم. من هم رفتم بالا. حرفش را تکرار کرد. نمی دانم از بالا چه برداشته بود و با خشم و عصبانیت زیاد، بی توجه به من که از او می خواستم نرود (ولی نه مثل همیشه با التماس) از خانه خارج شد. چند بار زنگش زدم تا جوابم را داد. از او خواستم کار احمقانه ای نکند و به خانه برگردد. ولی او می گفت می خواهد به همه غصه های ما پایان بدهد و قطع می کرد. همین که گوشی را خاموش نمی کرد می فهیمیدم که دلش می خواهد با او حرف بزنم. نمی دانم از کجا به زبانم جاری شد که به امید گفتم:«باشد! هر کاری می خواهی بکنی بکن. فقط در خانه. بیا در خانه جلوی چشم من هر بلایی می خواهی سر خودت بیاور. من هم جلویت را نمی گیرم. فقط می خواهم ببینم. اگر می خواهی خودت را خلاص کنی این آخرین خواسته مرا گوش کن.» موقع گفتن این حرفها گریه نمی کردم. امید چند بار قطع کرد و دوباره زنگ زدم تا توانستم حرفم را کامل بگویم. دفعه آخر گفت: «زنگ نزن به من.» من هم دیگر زنگ نزدم. نه به خاطر این که گفته بود. فقط به این دلیل که دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. اگر می خواست از فکرش برگردد با همین حرفها بر می گشت و اگر نمی خواست بیش از این هم بی فایده بود. به علاوه تجربه به من نشان داده بود گاهی امید از این کارها برای ترساندن من و برای این که مرا به التماس بکشاند استفاده می کند. پس سکوت کردم.

چند دقیقه بعد خودش زنگ زد. با آن حالی که آن موقع داشتم اصلا یادم نمی آید چه گفت. فقط یادم هست قسمش دادم که بیاید خانه. او التماس کرد که قسمش ندهم و من فهمیدم راهش همین است. دوباره قسمش دادم و او که معلوم بود دلش می خواهد برگردد گفت الان می آیم. وقتی آمد باز هم زیاد تحویلش نگرفتم. وگرنه همه چیز خراب می شد. وگرنه نقطه ضعف مرا به دست می آورد و هر بار از آن استفاده می کرد تا مرا داشته باشد. خیلی جدی حرف زدیم. با این که امید گریه می کرد. من گریه نکردم. بهش گفتم با مردن تو آن هم به این شکل غصه های ما تمام نمی شود. بیشتر می شود. تنها راه پایان غصه های ما این است که تو ترک کنی. برای این که احساسات مرا تحریک کند گفت همه چیزش را از دست داده و دیگر چیزی برایش نمانده که به خاطر آن ترک کند. با اصرار خواستم بگوید چه چیزی را از دست داده. گفت خانواده را، سلامتی ام را، تیپ و قیافه ام را. گفتم همه اینها را فقط به خاطر مواد از دست داده ای و همین که مواد را بگذاری کنار دوباره همه را به دست می اوری. اما تو خودت از بین من و شیشه، از بین خانواده ات و شیشه، شیشه را انتخاب کردی. وقتی به این جا رسید و حرفی برا گفتن نداشت دوباره شروع کرد بگوید نمی تواند و من هم گفتم تو کافی است بخواهی و می دانی که من هم کمکت می کنم. اما تو فقط نمی خواهی. فقط همین. وقتی دید جوابی برای حرفهایم ندارد رفت صورتش را شست و از خانه زد بیرون و هنوز هم برنگشته است. 

عصر من و مامان رفتیم کلینیک. مامان می خواست با آقای مشاور صحبت کند. و یکی از حرفهای که می خواست بزند این بود که چه کار کند که مرا هم به پای امید از دست ندهد. اما خودش هم به هم ریخته تر از من بود. آقای مشاور همان حرفهای همیشگی را زد. گفت که نباید کوتاه بیاییم. تنها کارمان این است که در برابر امید ضعف نشان ندهیم. گفت نه با او دعوا کنید، نه از خانه بیرونش کنید، نه بخواهید به زور بستری اش کنید. اما محبت هم نکنید. گفت فقط همین کارها را بکنید و دعا کنید زودتر سرش به سنگ بخورد و برگردد. گفت ممکن است این روند تا یکی دو سال هم طول بکشد و ما باید قوی باشیم. گفت فقط مراقب باشیم به خلاف کشیده نشود و این که اگر توهم و هذیان شدید پیدا کرد باید بستری شود.فقط در همین صورت. 

مشاوره امروز خیلی کوتاه بود. یعنی از وقتی از خانه خارج شدیم تا وقتی دوباره برگشتیم سر جمع 50 دقیقه شد. در حالی که قبلاً مشاوره های من حدود یک ساعت طول می کشید. اما این بار حرف تازه ای برای گفتن نبود. همان حرفهای تلخ همیشگی و البته پاسخهای کوتاه آقای مشاور به سوالهای مامان. من هم خیلی حال و حوصله حرف زدن نداشتم و دلم نمی خواست اتفاق امروز را برای مامان یا حتی برای آقای مشاور تعریف کنم. یعنی حتی اگر مامان هم نبود نمی گفتم.

ناراحتی را در چهره آقای مشاور می دیدم. اما متاسفانه از دست او هم هیچ کاری بر نمی آمد. با ناراحتی زیاد از او خداحافظی و تشکر کردیم و از کلینیک خارج شدیم. سکوت تلخی بین ما حکمفرما شد. بعد کم کم چند کلمه در مورد مشاوره و امید حرف زدیم و بعد ناگهان احساس کردم مامان حالش بهتر از قبل است. در خانه هم کمی در مورد آقای مشاور و آقای دکتر و خانم مشاور (مشاور قبلی امید) حرف زدیم و در نهایت من با لحن مستأصلی پرسیدم: «مامان! حالا چی کار کنیم؟» مامان که روحیه اش بهتر از قبل شده بود گفت: «دیدی که گفت کاری از دست ما برنمی آید. فقط باید برایش دعا کنیم و تو هم نباید بگذاری به پای امید نابود شوی.»

نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید اتفاقهای تلختری در انتظارمان باشد. شاید امید پایش به خلاف هم باز شود. شاید بمیرد. شاید...

و من فقط تماشاچی اشک آلود همه این صحنه ها هستم و جز دعا کاری از دستم بر نمی آید. 

خدایا خودت یارمان باش. 

خدایا برادر کوچکم را به تو می سپارم و جز تو به هیچ کس امید ندارم. خودت مراقبش باش و او را به ما برگردان.


+ تصمیم داشتم امروز فقط برای تشکر و خداحافظی از آقای دکتر و آقای مشاور به کلینیک بروم. ولی اتفاق صبح آن قدر مرا به هم ریخته بود که اصلا حواس و حوصله ای برایم نماند. از این هفته هم دیگر به کلینیک نمی روم. تا وقتی که امید بخواهد یا اتفاق تازه دیگری بیفتد.