پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(11)

متاسفانه خیلی زود متوجه شدم که احساسات منفی ام به من دروغ نمی گویند. امید کم کم شروع کرد با بهانه های مختلف از خانه خارج شود. دوباره بی خوابی ها و بداخلاقی ها و یبوستش از راه رسیدند. دوباره شروع کرد قرصهایش را نخورد. دو بار به طور مفصل با او حرف زدم تا راضی شد بخورد. مطمئن بودم دوباره مصرف را از سر گرفته است. ولی خودش خیلی محکم رد می کرد.   

جمعه قرار بود برویم بیرون. اولش می گفت می آید. بعد زد زیر حرفهایش. کلی حرف زدم و آخرش هم گریه افتادم تا راضی شد و آمد. اما آخرش هم عصر که شد رفت. زیاد اصرار نکردم بماند. می دانستم بی فایده است. می دانستم به قصد مصرف کردن رفته است. هر چند شب دوباره با اصرار زیاد گفت این کار را نکرده و فردا می رود تست و... فردایش بدون هیچ بداخلاقی و با میل خودش آمد کلینیک. ولی حاضر نشد تست بدهد. گفت مصرف داشته است. مشاوره او زیاد طول نکشید. بعدش من رفتم. جلسه من طولانی تر بود. آقای مشاور این بار از روند درمان امید راضی نبود. از این که من سر حرفم نمانده بودم و با وجود ترک خانه توسط امید با او خوب بودم شاکی بود. کلی حرف زدیم. بهم گفت امید کافی است بخواهد تا بتواند ترک کند و او در این راه سختی زیادی نخواهد کشید. تنها مشکل این است که انگیزه کافی ندارد. یعنی برای هیچ چیز انگیزه ندارد. دوباره از من خواست سفت و محکم سر حرفم بایستم و به امید بگویم همین که از خانه خارج شود برای من به منزله این است که زیر حرفش زده  و  من طبق قرارمان دیگر کاری به کارش ندارم.  

من همه این حرفها را به امید گفتم. اما او باهام دعوا کرد و از خانه رفت بیرون. من هم اصلا زنگش نزدم. حدود ساعت 11 شب خودش زنگ زد و گفت رفته شهدا و نگرانش نباشم. با سردی جوابش را دادم. فردایش هم تحویلش نگرفتم. تا این که آمد گفت قول می دهد از فردا در خانه بماند اما امشب می خواهد برود جشن. من باز هم تحویلش نگرفتم. گفتم باید از همین امشب بمانی. اما قبول نکرد و رفت. تا 12:20 نیمه شب سعی کردم بی تفاوت باشم و خودم را کنترل کنم. اما بالاخره زنگش زدم  وگفت شهدا است و دارد می آید. 

روز بعد طبق قولی که داده بود در خانه ماند و همین باعث شد من دوباره با او خوب شوم. با موافقت خودش برگه ای نوشتم که طبق آن قول می داد تا شنبه به تنهایی از خانه خارج نشود، بدون تذکر من قرصهایش را بخورد و از تلفن همراه هم استفاده نکند. بعد یک سری فعالیتهایی را که در خانه می توانست انجام دهد یادداشت کردیم. قرار شد از کتابخانه برایش شعر طنز امانت بگیرم. به این ترتیب دوباره امید اعلام کرد که می خواهد برگردد. اما این بار من چندان خوشحال نشدم. شب را با هم بالا خوابیدیم. امید کلی حرف زد. کمی به نظرم عجیب می آمد. خیلی هم مهربان شده بود. حس بدی داشتم. اما نگذاشتم بفهمد. امیدوار بودم این حس اشتباه باشد. 

امروز تا شب امید در خانه ماند. همه چیز خوب بود. می گفتیم و می خندیدیم و شوخی می کردیم. اما باز در دلم احساس می کردم چیزی بین ما فاصله می اندازد. انرژی منفی زیادی که از طرف امید پخش می شد را به وضوح احساس می کردم. قرصهایش را با چندین بار تذکر خورد و شب که شد بر خلاف مخالفت و تهدید من خانه را به بهانه مسجد رفتن ترک کرد و تا یک ساعت و نیم دیگر برنگشت. رفتنش انگار تیر خلاصی به قلب من بود. خیلی دلم گرفت. خیلی. بهش گفتم اگر برود قولش را شکسته است. گفت به تو ربطی ندارد. دخالت نکن و رفت. 

وقتی برگشت محلش نگذاشتم. امید هم عین خیالش نبود. تعجب می کنم با این همه ادعایش چه طور این قدر می تواند نسبت به من بی تفاوت باشد. خیلی عادی پرسید که امشب برای خواب می روم بالا یا نه و وقتی گفتم نه با بیتفاوتی  گفت پتویت را بیاورم پایین؟ گفتم خودم می اورم. داشتم آتش می گرفتم. ولی سکوت کردم. او هم بی هیچ حرفی رفت.

سعی کردم خودم را با درسهایم سرگرم کنم. بی فایده بود. بدترین احساسات دنیا به سراغم آمد. احساس می کردم تحقیر شده ام. که مدتهاست امید دارد تحقیرم می کنم. به خاطر او خودم را به آب و آتش زده ام. از خودم گذشته ام. زندگی ام داغان شده است. ولی برای او هیچ مهم نیست. همیشه او قولهایش را می شکند، همیشه او به من دروغ می گوید اما در نهایت این منم که با خفت و خواری به سراغ او می روم و سعی می کنم کمکش کنم برگردد. این همه در خلوتم گریه کردم. برایش مهم نیست که چه زجری می کشم. تازگیها کمی قلبم می گیرد. برایش مهم نیست.هیچ چیز جز خودش برایش مهم نیست. هر کاری می کند، هر چه قدر زجرم می دهد مهم نیست. اما من یک کلمه بگویم بالای چشمت ابرو مقصرم. هر بار که برمی گردد و می گوید قصد ترک دارد انگار چاقویی را که در قلبم فرو کرده بود بیرون کشیده است. اما همین که زخمها به خوب شدن نزدیک می شوند دوباره چاقو را فرو می کند. این بار زخمهایم خوب نمی شود. این بار دیگر نمی توانم باورش کنم. او نمی خواهد خوب شود. و نمی فهمم چرا دوست دارد مرا این همه زجر بدهد. حالا که فکر می کنم می بینم زجر کشیدن من برای او لذت دارد. وقتی یادم می آید هفته قبل که به حق به او مشکوک شده بودم چه طور تحقیر آمیز زیر لب زمزمه می کرد که: «دیوانه شده است، هذیان می گوید» آتش می گیرم. منی که لحظه به لحظه ام را نگران اویم... منی که حاضرم بمیرم ولی او خوب شود، چرا باید این همه تحقیر شوم و  زجر بکشم؟ آن هم عمدی. عمدا آزارم می دهم. می داند چه زجری می کشم و اهمیت نمی دهد. لحظه به لحظه دارد بهم دروغ می گوید و هر دروغش را با دروغ دیگری می پوشاند.

این هفته آقای مشاور می گفت باید بپذیری امید معتاد است تا بتوانی به او کمک کنی. حالا من پذیرفته ام امید یک معتاد است. معتادی  به اندازه همه معتادهای دیگر دیگر دروغگو و بی رحم و نفرت انگیز. احساس می کنم از او متنفرم. از کسی که به شعور و انسانیتم توهین می کند. از کسی که مرا مثل یک سگ ولگرد زیر پاهایش له کرده است. از کسی که دارد از زندگیش لذت می برد اما زندگی مرا تباه کرده است.

به امید گفتم برایم تمام شده است. گفتم اطمینان دارم که نمی خواهد ترک کند و فقط می خواهد مرا آزار دهد. گفت دست از سرش بردارم و بگذارم به شیوه ی خودش ترک کند. گفت دو روز است در خانه بوده و حوصله اش رفته و باید می رفته بیرون و مصرف هم نکرده. گفتم بارها خواستی به روش خودت ترک کنی و هرگز موفق نشدی. یادش آوردم همین دیشب قول داده بدون من از خانه بیرون نرود. قرصهایش را بخورد. گوشی اش را کنار بگذارد. اما به هیچ یک از قولهایش عمل نکرده. گفتم که دیگر از او گذشته ام. برود به زندگی معتادانه اش برسد و دیگر لازم نیست این چاقو را مدام در قلب من فرو کند و بیرون بیاورد. عصبانی شد و سرم داد زد و بیرونم کرد. مثل همیشه. مثل همیشه ی خودش و برخلاف همیشه من که وقتی ناامید و خسته است خودم را به آب و آتش می زنم تا حالش خوب شود.

چه طور می توانم او را ببخشم؟ چه طور می توانم دروغهایش را فراموش کنم. کسی که اسم برادر رویش است. برادر! برادر! داداش! عکس بچگی هایش را از روی کمدم کندم. تصویر زمینه کامپیوترم را که عکس دیگری از بچگیهایش بود عوض کردم. حالا او سیگارش را کشیده و راحت خوابیده است. من با چشمهای سرخ و خیس دارم می نویسم. او با سیگار و شیشه و هروئین خودش را آرام می کند و برایش مهم نیست من چه زجری می کشم. من فقط می توانم گریه کنم که آن را هم آقای مشاور قدغن کرده است و تازه من برای همین گریه ممنوع شده هم مجبورم صبر کنم همه بخوابند و بعد با صدای خفه اشک بریزم. 

میخواهم به زندگی خودم برگردم. به زندگی منهای نگرانی های کشنده امید. می خواهم بی رحم شوم. کاش بتوانم.

امشب از خدا هم گله دارم. از خدا که در برابر دعاهایم سکوت کرده است. نه می خواهد امید را خوب کند نه مرا بی خیالش می کند. دیگر حرفی برای نوشتن نمانده است