پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(28)

دیشب جایی مهمان بودیم. همین که رسیدم شیرین سراغ امید را گرفت. با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم: دوباره رفت. قررا بود بره کمپ. .ولی انگار نه انگار. شیرین ناراحت شد. اما بعد از شام دوباره امد با خوشحالی گفت امید امده مهمانی. مدتها بود که امید در هیچ جمع فامیلی و حتی در اغلب جمعهای خانوادگی حضور نداشت. حرف شیرین کمی خوشحالم کرد. ولی باز هم نه زیاد.   
آن شب، شب خیلی خوبی بود و در جمع فامیل خیلی خندیدیم و خوش گذشت و این برای روحیه خراب من بسیار لازم بود. وقتی برگشتم خانه دلم می خواست امید باشد و مشغول اماده شدن برای رفتن به کمپ ببینمش تا شادی آن شبم ناتمام نماند. ولی طبق معمول او رفته بود. مامان گفت مهمانی را هم فقط در حد خوردن شام آمده است. خب! همه خوشی مهمانی از دماغم در امد. زنگ زدم به شیرین و ماجرا را به او گفتم و از او خواهش کردم دیگر با امید تماس نگیرد. برایش به طور کامل توضیح دادم که از این دلسوزیها و گریه های پشت تلفن و حرف زدنها و کارهای این طوری دیگر هیچ نتیجه ای به دست نمی آید و من همه این راهها را قبلا خیلی مفصل و با تشریفات کامل انجام داده ام و هیچ نتیجه ای نگرفته ام. فعلا تنها راه همان بی توجهی است. شیرین با ناراحتی حرفم را پذیرفت. از او خواستم فقط با همه وجودش برای امید دعا کند و خداحافظی کردیم.
با خودم فکر می کردم امید دوباره چه طوری رویش می شود نصف به من زنگ بزند که بروم در را باز کنم. اما بعد دیدم پرروتر از این حرفهاست. این بار ساعت 3 نیمه شب، یعنی حتی یک ساعت دیرتر از شب قبل، زنگ در خانه را زد!!! سعید در را باز کرد. از داخل اتاقم شنیدم که همان دم در خانه گفت و گوی کوتاهی داشتند که گویا سعید گفته چرا نیامدی برویم کمپ و امید دوباره وعده فردا داده.  مامان هم دوباره با او حرف زده بودو امید همین جواب را داده بود و  در ضمن  گفته بود که امروز قرص بی دو خورده ام و بنابراین مصرف نداشته ام و تا ساعت 3 نیمه شب هم در گلزار شهدا بوده ام!!! دروغهایی که دیگر باور کردنش از عهده من یکی خارج است. امید با وعده وعیدهای دروغی همیشگیش خوابید. اما امروز دوباره همین که بیدار شد لباس پوشید که برود و در برابر اعتراض مامان گفت که دارد می رود از کسی قرص متادون بگیرد و الان می آید! و این «الانش» هنوز محقق نشده است!
من کلی به مامان اعتراض کردم که شما به من می گفتید امید گولت می زند و تو حرفهایش را باور می کنی. الان که خودت هم داری همین کار را می کنی. چند شب است می آید نیمه شب می آید خانه و وعده فردا را می دهد و فردا دوباره می رود و روز از نو روزی از نو. خب دیده این طوری کارش پیش می رود. اخر چند بار می خواهید حرفش را باور کنید. مثل روز روشن است که آگاهانه دروغ می گوید. چون شما دروغهایش را باور می کنید. می گوید می خواهد ترک کند. اما رفتارش با وقتی که می گفت نمی خواهد ترک کند کمترین فرقی نکرده. پس چرا شما باور می کنید؟ با بابا هم حرف زدم. گفتم چرا جلوی امید نمی ایستی و اجازه می دهی هر شب به خانه بیاید و بخوابد و بعد دوباره برود دنبال کثافتکاریهای خودش؟ امشب اگر دیروقت امد و دوباره وعده فردا داد راهش نده.
کمی بعد از داخل اتاقم شنیدم که بابا و مامان دارند در مورد این موضوع حرف می زنند و هر دو بسیار ناراحت بودند. درست نشنیدم چه گفتند. اما بعدترش مامان زنگ زد به امید و خیلی محکم و جدی از او خواست فقط در صورتی به خانه برگردد که همان موقع آمدن برود حمام و آرایشگاه و بعد بلافاصله کمپ. نه موقع خواب. به او گفت دیگر حق ندارد برای خواب به خانه بیاید و دروغ تحویلمان بدهد. فقط در صورتی که اقدام عملی برای ترک کردن داشته باشد می تواند به خانه بیاید. امید هم اولش مثل همه دفعات قبل گفته بود فردا و بعد که قاطعیت مامان را دیده بود گفته بود یک کم وقت دیگر می آید که به حول و قوه الهی این «یک کم وقت دیگر» هم هنوز از راه نرسیده است.
خلاصه که حالا نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. بیشتر از همه احتمال می دهم خیلی عادی ساعت 2 و 3 نصف شب با وعده فردامی روم کمپ بیاید و بخواهد بخوابد. که البته در این صورت قرار شده راهش ندهیم. شاید هم اصلا خودش نیاید و یا شاید بیاید و بالاخره برود کمپ. امیدوارم اتفاق سوم بیفتد. هر چند فقط یک امیدواری ساده و کمرنگ است./
برای خودم هم جالب است که آن همه عشق و شوری که در مورد امید داشتم تمام شده است و دیگر ان همه عاطفی و هیجانی نیستم. اما با این وجود هنوز از ته دل می خواهم خوب شود، برگردد و گذشته اش را جبران کند. هنوز هر شب یک عالمه دعا برایش می خوانم و نذر و نیاز می کنم. امیدوارم روزی که خیلی دیر نباشد خدا دعاهایم را مستجاب کند.

+بعدتر نوشت: پسر عمه یک شیشه متادون به بابا داده بود و گفته بود زنگ بزند امید بیاید خانه و اماده شود برای کمپ رفتن. متادون را داده بود تا امید دوباره مثل صبح بهانه نگند و از خانه برود. پسرعمه گفته بود وقتی آمد زنگ بزنید با سعید بیایم راضیش کنیم برویم کمپ. ولی ما تماس نگرفتیم. چون مامان تازه زنگ زده بود و امید هم گفته می اید که البته طبق معمول نیامد.