پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(22)

امید دیشب به خانه نیامد. این اولین باری بود که شب را بدون ما بیرون از خانه می گذراند. هنوز هم خبری از او نداریم. سحر از شدت ناراحتی و استرس اصلا نوتانستم سحری بخورم. سعی می کردم ذهنم را کنترل کنم تا فکرهای بد به سراغش نیاید و بیشتر از این به هم نریزم. نمی توانستم به امید زنگ بزنم. یعنی هم جراتش را نداشتم هم می دانستم بی فایده است. می دانستم تلفنش را جواب نمی دهد و اگر هم بدهد بعد از چند کلمه حرف زدن قطع می کندف هم این که واقعا توانایی این کار را نداشتم؛ نمی توانستم حرف تلخی بشنوم یا بگویم. بالاخره بعد از خواندن چند دعا، هر طور بود خوابیدم. 

  صبح ساعت 8:30 با صدای پیامک از خواب پریدم. با دیدن اسم امید روی گوشیم با سرعت پیامک را باز کردم. بدون سلام، سفارش کرده بود به جوجه هایش غذا بدهیم . جمله آخرش این بود:«جوجه ها مثل من بی فایده نیستند. ارزش لطف دارند.» این جمله اش دلم را به آتش کشید. از یک طرف هم کمی امیدوار شدم که امید ارتباطی برقرار کرده است و فکر کردم شاید جوجه ها فقط بهانه بوده است. چون امید می داند که حتی اگر نگوید بابا از آنها غافل نمی شود و تجربه اش را هم دارد. با خودم فکر کردم پس امید به طور کامل از ما نبریده است. بلافاصله جواب دادم: «تو بی فایده نیستی. ارزش داری. فقط باید ارزشمندی خودت رو باور کنی و با خودت این جوری نکنی.» دلم می خواست امید جواب بدهد. ولی نداد. چند ساعت بعد دوباره به اس ام اس دادم که: «امید! آبجی!بیا خونه با بابا یا داداش برید کمپ. این راهی که داری میری عاقبت خوبی نداره ها.» ولی باز هم امید جواب نداد.

امروز مامان پیش مشاور دیگری رفته است و با او در مورد امید حرف زده است. ولی عملا چیز چندان جدیدی دستگیرش نشده است. همه اش همان هایی که قبلا آقای دکتر و آقای مشاور هم گفته بودند و کارهایی که خودمان هم کرده بودیم. حالا من و مامان داریم فکر می کنیم باید از چند نفر از افراد قابل اطمینان در فامیل کمک بگیریم. می خواهیم آنها را در خانه جمع کنیم و در مورد موضوع امید حرف بزنیم و شنبه دسته جمعی پیش آقای مشاور و یا آقای دکتر برویم و ببینیم چه کاری باید انجام دهیم.

نگران امیدم. خیلی زیاد. نیامدنش به خانه فصل جدیدی در سقوطش است. نمی دانم تا کجا پیش خواهد رفت. ولی ته دلم فکر می کنم همه چیز درست خواهد شد. این احساسی است که در تمام این دو سال بارها داشته ام. اما گاهی با خودم فکر می کنم شاید از بس دلم می خواهد درست شود این احساس را دارم.

الان به نسبت چیزی که از خودم انتظار داشتم آرامترم. شاید چون الان همدلی مامان را خیلی بیشتر از قبل احساس می کنم. خدا کند این ماجرا ختم به خیر شود. دلم برای روزهای معمولی تنگ است. 

دلم خیلی گرفته است. اگر کسی این جا را می خواند لطفا در طلائی ترین لحظه هایش برای امید دعا کند!