پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(13)

مثل همیشه دوباره آمد گفت پشیمان است و از فردا می خواهد در خانه بماند و به توصیه های آقای مشاور عمل کند. بر خلاف همیشه خوشحال نشدم. می دانستم دوباره می زند زیر قولش. بهش گفتم قبول! ولی تا سه روز من به رویه خودم ادامه می دهم. یعنی اصلا باهات حرف نمی زنم. چون نمی خواهم یک بار دیگر به خوب شدنت دل گرم کنم  و بعد دوباره بزنی زیر همه چیز. تو هم که می گویی فقط به خاطر خودت می خواهی ترک کنی و من حق ندارم در کارت دخالت کنم و به من مربوط نیست. پس در این سه روز، ثابت کن که به خاطر خودت این کار را می کنی و بدون این که من بگویم قرصهایت را بخور، از خانه بیرون نرو و سیم کارتت را هم بگذار کنار. قبول کرد.  

 پنج شنبه سر حرفش ماند. تا ظهر خانه بود. قرصهایش را خورد و گوشی را هم کنار گذاشت. بعد از ظهر با چشمهای سرخ و حال خراب در اتاق من خوابید. صبح جمعه گفت دیشب شب بدی را گذرانده و خیلی خمار بوده است اما تحمل کرده و با خوردن قرص خودش را نگه داشته است. بعد هم خوشحال و خندان با مامان اینها رفت باغ. من نرفتم. چون سرم شلوغ بود. قول داد پیش آنها بماند. من زیادباهاش حرف نزدم. غروب که مامان برگشت گفت امید بعد از ناهار رفته و دیگر برنگشته است. پس دوباره مثل همیش شده بود. وقتی امد اصلا باهاش حرف نزدم. گفت من رفتم ولی مصرف نکردم. گفتم تو قول نداده بودی مصرف نکنی. قول داده بودی نروی.  

شب موقع شام، نانی که من دوست دارم را نداشتیم. امید می خواست برود برایم بخرد. گفتم لازم نکرده. نمی خواهم کاری برایم انجام دهی. هر چه اصرار کرد گفتم نه. امروز تا عصر خوابید. من هم محل نگذاشتم. موقع رفتن به کلینیک که شد سراغش رفتم. گفت نمی آید و کلی چرت و پرت تحویلم داد. حرفهای احمقانه و ضد و نقیض زیادی زد که نشان می داد دیروز شیشه مصرف کرده است. مثلا یک بار می گفت این که تو با من حرف نزنی بدترین کار ممکن است و باعث می شود من نتوانم ترک کنم؛ یک بار می گفت از بس تو به من توجه زیاد می کنی نمی توانم ترک کنم. می گفت حوصله آقای مشاور را ندارد و از او بدش می آید. چون تنها کاری که کرده است این است که رابطه ما را به هم زده است. حتی اولش گفت از همه شما بدم می آید. گفتم خوب بگو من چه کرده ام که ازمن بدت می آید تا بگذارم بروم. گفت دیشب که گفتی نمی خواهی کاری برایت انجام دهم خیلی بهم برخورد و تا صبح گریه کردم و از این حرفها. یا مثلا می گفت خودش می تواند ترک کند؛ دو دقیقه بعد می گفت نمی خواهد سه دقیقه بعدتر نمی تواند و...

من هم دیگر ولش کردم رفتم لباس پوشیدم که بروم. کم کم از آن حال گریه و زاری درآمد و سعی کرد از دلم در بیاورد. گفت بگذار برسانمت. گفتم لازم نکرده. اگر نمی خواهی بیایی مرا هم نمی خواهد برسانی. اصرار کرد. توجه نکردم. او هم سر لج افتاد و رفت. دوباره می گفت از فردا در خانه می ماند. من از این حرفها زیاد شنیده بودم. 

خودم رفتم کلینیک.مدتی طولانی با آقای مشاور حرف زدم. خیلی دلداری ام داد. اما در عین حال سعی می کرد کمکم کند منطقی و واقع بین باشم و با این اتفاقها درست برخورد کنم. راستش من آدم واقع بینی نیستم. حق با آقای مشاور بود. من هیچ وقت به امید به چشم یک معتاد نگاه نمی کردم. همیشه به چشم کسی که حالا این بار را هم کشیده و دیگر نمی خواهد بکشد می دیدمش. ولی حالا پذیرفته ام که او هم معتاد است. مثل همه معتادهای دیگر. و اگر چه سخت و جان فرسا است ولی دارم تمرین می کنم بپذیرم که شاید هرگز خوب نشود و شاید اتفاقهای بدتری در راه باشد. 

پذیرفته ام که از دست من کاری برنمی آید. چون خودش نمی خواهد. تا الان فکر می کردم نمی تواند و بنابراین سعی می کردم هر طور شد ه کمکش کنم. ولی الان می دانم اگربخواهد می تواند و تا وقتی نخواهد من فقط دارم به خودم آسیب می زنم. آقای مشاور از من می خواست سعی کنم محکم باشم و خودش هم خوب می دانست چه قدر سخت است. احساس کردم دلش برایم می سوزد. و برای اولین بار از این که کسی دلش برایم بسوزد ناراحت نشدم. خیلی خسته و ضعیف شده ام. انگار دیگر هیچ غروری برایم باقی نمانده است. مثل دیوار ترک خورده ای شده ام که اگر کسی بیاد و به من تکیه دهد هر لحظه ممکن است فرو بریزم