پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

56

هفته پیش قرار بود برویم امید را بیاوریم. البته با این شرط که فقط دو سه ساعت بماند، آن هم زمانی که سعید خانه است. قبول کرده بود. اما سعید تمام طول هفته سرش شلوغ بود و نمی شد. دو روز پیش امید زنگ زد. گفتم می خواستیم بیاییم دنبالت. ولی سعید خیلی سرش شلوغ بوده. امید محکم و جدی گفت حرفش را هم نزن! فعلا اصلا نمی شود بیایم و شما بیایید سر بزنید. 
  
گوشی را به مامان دادم. رفت بیرون حرف زد و وقتی برگشت گریه کرده بود. امید بهش گفته بود برای روز مادر برایش چند گلدان گل اماده کرده است و حالا هم فقط برای تبریک گفتن این روز زنگ زده است و قول گرفته بود که فردایش حتما من و مامان به دیدنش برویم.

رفتیم. من و مامان و بابا. حال امید خوب بود خدا را شکر. می گفت به نسبت دفعات قبلی آرامش بیشتر و وسوسه کمتری دارد. می گفت این بار می خواهد مو به موی حرفهای مدیر کمپ را گوش دهد و به دنبال تشخیصها و تصمیمهای خودش نرود. قرار بود یک روز ببریمش برایش لباس عید بخریم. وقتی این را بهش گفته بودیم گفته بود نیازی نیست. ولی حالا دیدم که با ذوق می گوید به مدیر گفتم قرار است برویم لباس بخریم و او گفته باید بیایند اجازه بگیرند و در حد یکی دو ساعت بروید و برگردید. این نشان می دهد که از این که به فکرش بوده ایم و مثل هر سال قرار است برایش لباس بخریم خیلی خوشحال است؛ حتی اگر به رو نیاورده باشد.

خلاصه که فعلا دوباره همه چیز خوب است و من امیدوارم که بهتر هم بشود. البته مامان هنوز به شدت ناراحت است و از این که گل پسرش دارد بهترین روزهای عمرش را در کمپ می گذراند غصه می خورد. من هی دلداری اش می دهم و می گویم این فرایند طبیعی درمان اعتیاد است. خدا را شکر که امید بالاخره در پروسه درمان قرار گرفت و پیشرفت خوبی هم داشته است. دست کم الان دیگر با اراده خودش و نه به زور دیگران و نه با تلاش و خواهش و التماس من، دارد برای خوب شدنش تلاش می کند. مطمئنم خدا هم کمکش می کند و دستش را می گیرد. شاید بتواند این روزها را با موفقیت پشت سر بگذارد و آینده خوبی در انتظارش باشد.

من همیشه خوابهای خوبی در موردش می بینم و به انتظار تعبیرشان هستم...


خدایا شکرت