پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

55

بعد از چند هفته بالاخره از سعید خواستم مرا به کمپ ببرد. نمی خواستم امید را ببینم. به هیچ وجه! فقط می خواستم با مدیر کمپ در مورد او حرف بزنم. بابا هم با ما آمد. مامان نیامد. حال دلش خوب نبود. دیگر دلش نمی خواست پسرکش را در آن وضعیت ببیند. نه دلش می خواست و نه دلش را داشت.
  
رفتیم در اتاق مدیریت نشستیم. امید را صدا زدند. بابا و سعید سلام و احوالپرسی گرمی باهاش کردند. من هم احوالپرسی کردم ولی معمولی. امید توی چشمهایم نگاه نمی کرد. من چشم ازش برنمی داشتم و انگار یک نفر قلبم را در دست گرفته بود و محکم فشار می داد.
مدیر، امید را به بهانه ای بیرون فرستاد و مدتی حرف زدیم. بعد امید برگشت و مدیر رفت. امید کمی دستپاچه بود. خجالت می کشید نگاهم کند. کم کم اما بهتر شد. من هم اولش تمایل زیادی به حرف زدن با او نداشتم. اما کم کم بهتر شدم.

امید گفت تصمیم گرفته تا یک سال همان جا بماند و به جای این که بیاید به ما سر بزند ما برویم پیش او.  گفت قرار است همینجا کار کند و بماند تا خوب شود. ازش خواستم کلاسهایش را هم برود و قبول کرد. می گفت دفعه آخری که آمده بود خانه چیزی مصرف نکرده و فقط قرص اعصاب خورده و به خاطر همین حالش بد بوده است. مدیر هم گفته بود این بار تا یک هفته حالش خیلی بد بوده و سر پا نبوده و اصلا معلوم نیست با خودش چه کرده است. من فکر می کنم مصرف کرده و بعد از بس پشیمان و ناراحت شده قرص هم خورده است. 

با همه اینها این که حالش خوب بود و خودش تصمیم گرفته بود بماند تا خوب شود خیالم کمی راحت شد. انگار قدم به قدم دارد پیش می رود. در هر قدم زمین می خورد و بلند می شود و تصمیم جدیدی می گیرد. نمی دانم این ویژگی خوب است یا بد. ولی امید تا خودش تجربه نکند چیزی را نمی پذیرد. شاید به خاطر همین ترکش دارد این همه طول می کشد. تازه این یک سال اخیر و بعد از آن دوره ای که بیرون از خانه سپری کرد و سختی اش را کشید، دارد به میل خودش ترک می کند و هی در این راه تجربه بیشتری به دست می آورد و تمایل قلبی و تلاشش بیشتر می شود. امیدوارم یک روز امید پاک و سالمی داشته باشیم.

خلاصه، امید کلی هم سراغ مامان را گرفت. بهش نگفتم مامان دیگر نمی خواهد در این وضعیت ببیندش. می دانستم خبر اعصاب خرد کنی است.

چند هفته بعد (حدود یک ماه پیش) دوباره با خانواده به دیدنش رفتیم. اولش به مامان محل نمی گذاشت. بهش گفت می خواستی الان هم نیایی. ولی بعد ناگهان او را بغل کرد و مدتی در همین حالت ماند! خیلی خوشحال بود که به دیدنش رفته ایم. مدام از مامان می پرسید چرا دفعه قبل نیامده است. طفلک همیشه نگران این است که مبادا طردش کنیم و به حال خودش رهایش کنیم. هیچ چیز مثل این موضوع برایش نگران کننده نیست.

آخرین باری که دیدمش هفته قبل بود. آش پخته بودیم و من و بابا برایش بردیم. حالش خوب خوب نبود ولی بد هم نبود. کمی بی حوصله به نظر می آمد. دلتنگ بود و می خواست بیاید خانه سر بزند. گفتیم هفته بعد یکی دو ساعت، آن هم زمانی که سعید سر کار نباشد می آوریمش. قبول کرد. ولی هنوز نشده برویم سراغش.

هی دلم برایش تنگ می شود و هی به خودم می گویم کاش الان سرباز بود و نبودنش به خاطر همین بود. با خودم فکر می کنم اگر زندگیش روال عادی داشت لابد می نشستم گریه می کردم که داداشم فلان شهر سرباز است و دلم برایش تنگ شده و مثلا سه ماه است که ندیدمش! اما حالا حسرت این را دارم که داداشم فلان شهر سرباز باشد و دلم برایش تنگ شود و سه ماه نبینمش.

خدایا! یعنی می شود این قصه یک پایان خوب داشته باشد؟!