پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(30)

فردای مهمانی، امید تا نزدیک ظهر خوابید. وقتی بیدار شد متادون خورد تا وسوسه اش را کنترل کند. تا عصر طبق قولش در خانه بود. دوباره مثل قبل مدام به اتاق من سر می زد و با من شوخی می کرد و سر به سرم می گذاشت. اما خب... من نمی توانستم به طور کامل مثل قبل باشم. امید در این مدت خیلی به ما دروغ گفته است؛ خیلی تظاهر کرده می خواهد ترک کند و نخواسته است. به علاوه من در این مدت از او خیلی دلخور شده بودم. اگرچه می دانستم بدرفتاریهایش با من و بقیه خیلی وقتها دست خودش نیست و به خاطر این اعتیاد لعنتی است، ولی برای منی که این همه به خاطر او از خودم گذشته بودم، شاید طبیعی بود که نتوانم مثل گذشته بپذیرمش. البته می دانم این هم ایراد من است که با از خودگذشتگی افراطی باعث تحلیل رفتن جسم و روان خودم شده ام.   به هر حال امید تا حدود ساعت 6 در خانه ماند و بعد گفت می رود یک دور بزند و برگردد. مخالفتهای من و مامان بی فایده بود. امید بی دو زیر زبانش گذاشت و رفت. این یک دور زدن و برگشتن تا ساعت 11 شب طول کشید. حسابی حالم گرفته شده بود. فکر کردم پس باز هم دروغ گفت. در این مدت هم شیرین مدام اس ام اس می داد و می پرسید امید برگشته یا نه. یک بار هم من شماره ای را که قبلا امید ادعا کرده بود از دوستش به امانت گرفته به سعید دادم تا با او تماس بگیرد. چون هر وقت خطش پیش من بود، بعد از مدتی این خط را روی گوشی اش می انداخت. وقتی سعید شماره را دید گفت که این شماره ایرانسل خودش است نه برای دوست امید. یعنی امید بدون اجازه این خط را از کمد سعید برداشته بود!

وقتی امید آمد، طبق معمول انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است و در برابر اعتراض ما خیلی ساده گفت که رفته بوده با دوستهای قبل از دوره اعتیادش خداحافظی کند و این که مصرف نداشته است! با این حال من و مامان که زیاد از او دروغ شنیده بودیم راضی نشدیم و آن قدر غر غر کردیم که آخرش هم دعوایمان شد و امید جیغ و داد راه انداخت و حرفهای بدی زد. چیزی که ما را بیشتر ناراحت می کرد این بود که امید قبول نمی کرد به سعید زنگ بزنیم تا همین امشب او را به کمپ ببرد. حتی برای این که از این کار ما جلوگیری کند رفت بالا خوابید و در را هم قفل کرد. من هم به سعید اس ام اس دادم و گفتم که این جور شده است.

امید خیلی  زود به خاطر رفتارش عذاب وجدان گرفت و برگشت پایین و سعی کرد خیلی عادی با من حرف بزند. اما من تحویلش نگرفتم. حتی امد گفت کمی جنس پیدا کرده است که قبلا در شکاف دیوار گذاشته بوده است و کمی وسوسه شده ولی آنها را دور ریخته و رویش آب ریخته. من باز چیزی نگفتم. نمی دانم چرا هر بار که امید قصد ترک دارد مقداری مواد از جایی پیدا می شود و او با رشادت تمام نابودش می کند! نمی دانم این حرفها را برای دلخوشی من و برای این که به او مطمئن شویم که می خواهد ترک کند می زند یا واقعا این طور است.

 کمی که گذشت به او گفتم از رفتارش خیلی ناراحت شده ام و مدتی است خیلی با من بدرفتاری می کند و حرفهای بدی می زند. حرفهایی که قبلا اگر کسی به من می زد همین امید شاید توی دهنش می زد. اما حالا خودش می گوید. به او گفتم چند وقت پیش هم حرف خیلی بدی بهم زدی که خیلی دلم سوخت و گریه کردم و حتی تصمیم گرفتم وقتی خوب هم شدی کاری به کارت نداشته باشم. با گفتن این حرفها بغض کردم. امید خیلی ناراحت شد و اصرار کرد بگویم چه گفته است. می گفت خودش اصلا یادش نمی آید. من هم حاضر نبودم بگویم. بالاخره امید رفت کمی آب خورد و دوباره برگشت و با خجالت از من عذرخواهی کرد و گفت حرفهایی که می زند و این که سر ما داد می زند دست خودش نیست و خودش هم نمی خواهد این کار را بکند. گفتم اگر واقعا نمی خواهی، پس چیزی را که علت آن است از بین ببر تا دیگر این کار را تکرار نکنی. امید گفت علتش مواد است. گفتم می دانم. پس اگر نمی خواهی این رفتارها را داشته باشی ترک کن.

بعد از کمی گفت و گو، امید که خیالش از نیامدن سعید راحت شده بود در سالن خوابید. 

فردای آن روز، باز هم امید تا ظهر خواب بود. اما این بار وقتی بیدار شد، دو سه ساعت زودتر از روز قبل، و بدون خوردن متادون یا زیر زبان گذاشتن بی دو از خانه رفت و شب هم ساعت 12:30 آمد. در این مدت نبودنش، من از عصبانیت به خودم می پیچیدم و با خودم فکرهای بدی می کردم. فکر می کردم امید برای رهایی از وضع فلاکت بارش در مدت کوتاهی که خانه نمی آمد دارد با وعده سر خرمن فریبمان می دهد و قصد دارد مدتی طولانی با همین وعده و عیدها به خانه بیاید ولی کار خودش را بکند. حتی فکر کردم شاید پول لازم شده است و آمده اعتماد ما را جلب کند و بعد پولی چیزی بردارد و برود. می دانم این فکر خیلی ناجور است و اگر امید می فهمید این طور در موردش فکر می کنم خیلی عصبانی میشد، ولی با توجه به همه اتفاقهای این مدت، خیلی هم بعید نبود. 

سر سفره افطار با بابا بحثمان شد. نمی دانم چرا بابا با این که امید را خیلی دوست دارد و خیلی برایش غصه می خورد می خواهد وانمود کند که اصلا برایش مهم نیست. یک جوری خودش را از قضیه کنار می کشد و از بالا نگاه می کند که انگار نه انگار این پسر بچه 17 ساله که تقریبا دو سال است به دام اعتیاد افتاده دست پرورده خودش است و قطعا رفتارهای غلط او هم یکی از عوامل مهم در اعتیاد امید است. به هر حال این بار حتی سعید هم به بابا اعتراض کرد. سعید همیشه خیلی به ما احترام می گذارد. ولی آن موقع از حرفهای بابا خیلی ناراحت شد و جوابش را داد. البته سعید هم تا قبل از این دخالت زیادی در قضیه امید نمی کرد. شاید چون فکر می کرد من همه چیز را درست می کنم. شاید هم چون واقعا نمی دانست باید چه کار کند. اما فکر می کنم حالا پسر عمه یا کس دیگری با او حرف زده و توجیهش کرده که برای خوب شدن امید باید هوایش را داشته باشی و تلاشی بکنی. 

خلاصه سعید که در ماه رمضان،  همیشه از ساعت 10 به کارگاه دوستش می رفت و تا سحر آنجا بود، آن شب تا حدود 11 در خانه ماند. اما وقتی امید نیامد، رفت و قرار شد به محض آمدن امید خبرش کنم. باید هر طور بود همان شب او را به کمپ می بردیم.

بعد از رفتن سعید من که خیلی عصبانی بودم کمی با مامان حرف زدم و گفتم اگر امید امشب هم خواست بخوابد و وعده فردا بدهد من اجازه نمی دهم بیاید داخل. می گویم برود هر جا که بوده. او ما را فریب می دهد. ما دلمان برایش می سوزد و حرفهایش را باور می کنیم. دیروز متادون و بی دو خورده و 6 تا 11 رفته بیرون. امروز همین ها را هم نخورده و 3 رفته و هنوز نیامده. فردا زودتر می رود و دیرتر می اید. پس فردا دوباره همان آش است و همان کاسه. او سر حرفش نمانده. پس ما باید سر حرفمان بمانیم و به او بگوییم فقط به شرط ترک می تواند در خانه باشد. 

مامان دلش نمی خواست امید را بیرون کنیم. حقیقتش خودم هم نمی خواستم و اگر آقای دکتر این همه در این مدت طولانی تاکید نکرده بود هرگز جراتش را نداشتم. ولی گویا چاره ای نبود. مامان قبول کرد. ساعت از 12گذشته بود که امید آمد. در را که باز کردم داشتم از عصبانیت منفجر می شدم. اما سعی کردم کمی آرام باشم و بلافاصله بعد از سلام گفتم: زنگ بزنم داداش؟ نمی دانم به خاطر عصبانیتم بود یا شرمندگیش از دیر آمدنش یا هر چیز دیگر که بلافاصله گفت زنگ بزن. همین دو کلمه آتش مرا خاموش کرد. البته بعدش امید گفت کمی صبر کنم تا اماده شود. ولی من گفتم تا داداش بیاید آماده شده ای. زنگ زدم به سعید. سعید گفت الان می آید. 

امید مقداری ته دیگ و برنج از یک رستوران برای جوجه هایش گرفته بود و رفت بالا که به آنها بدهد. من هم با او رفتم و کمی حرف زدم. از او خواستم شروع کند نمازهایش را بخواند و از خدا بخواهد کمکش کند. از او خواستم تصمیم جدی بگیرد همین که خوب شد و شروع به کار کرد همه حق الناسی را که به گردن دارد بپردازد و اگر از راه خلاف پولی به دست اورده که حق الناس نیست به اندازه اش صدقه بدهد و از این حرفها. او هم در حالی که از خجالت سرش را بلند نمی کرد قبول کرد. 

سعید آمد. تا امید کمی به جوجه هایش برسد و کیف خودش را آماده کند و... کمی طول کشید. اما سعید با آرامش کامل منتظر ماند. وقتی بالاخره امید اماده شد زیر لبی خداحافظی کرد. در صدایش بغض بود. استرس داشت. من هم حس بغض داشتم. از این که برای مدتی امید نباشد حس خوبی نداشتم! حتی با این که این مدت هم امید معمولا نبود و هم بودنش برایم عذاب داشت و هم نبودنش، اما حالا هم حس غم داشتم. نبوسیدمش. چون فکر کردم گریه می افتیم. فقط با محبت با او خداحافظی و برایش آرزوی موفقیت کردم. امید با بغض رفت. 

الان یک روز از رفتن امید می گذرد. من آن قدر بدبین شده ام که تا امروز ظهر در ترس بودم که نکند از کمپ زنگ بزنند و بگویند امید فرار کرده است! اما حالا دیگر استرسم تمام شده است.

همه اش دارم خدا را شکر می کنم و از او می خواهم کاری کند که امید در راهی که انتخاب کرده موفق شود. از خدا می خواهم این بار با همه دفعات قبل فرق داشته باشد و امید واقعا به زندگی سالمش برگردد و گذشته اش را جبران کند. دفعات قبل هر بار امید قصد ترک داشت و مدتی در خانه می ماند و همه چیز خوب بود، من پر از آرامش می شدم. خوشحال بودم تا این که امید روال ترک را خراب می کرد و می فهمیدم دوباره دارد مصرف می کند و من حسابی عصبی می شدم و شادی آرامش روزهای قبلم نابود می شد. اما این بار مثل ان روزها شاد و آرام نیستم. استرس دارم. می ترسم دوباره امید نتواند. می ترسم این هم یک تلاش نافرجام دیگر باشد. شنیده ام کسانی که مدام ترک می کنند و دوباره برمی گردند ممکن است بعد از یکی از ترکهایشان، وقتی دوباره مصرف کردند سنکوپ کنند و تمام کنند. از این جهت هم برای امید نگرانم. از فکر این که بعد از مدتی دوباره همه اتفاقهای بد تکرار شود و این ماجرا ختم به خیر نشود می ترسم. امید پسر کله شقی است. پر از هیجان است. خودمحور است و حرف گوش نمی دهد. می ترسم دوباره همه چیز را خراب کند. اما جز دعا و توکل کاری از دستم بر نمی آید. این مدت متوجه شده ام که زیادی برای خوب شدن او روی خودم حساب کرده بودم. حالا فقط فقط از خدا می خواهم هر جور صلاح می داند شرایط خوب شدن و خوب ماندن امید را فراهم کند. همه امیدم به خدا است. کاش امید من هم یکی از افرادی باشد که «توانسته« است ترک کند. کاش...