پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(24)

پنج شنبه و جمعه تقریبا هیچ تغییری در کارهای امید به وجود نیامد. پنج شنبه ساعت سه به خانه آمد. من ساعت دو باهاش تماس گرفته بودم و او گفته بود دارد می آید. ولی تا برسد ساعت سه بود. من هم هیچ حرفی نزدم. جمعه هم مثل همیشه به محض بیدار شدن لباس پوشید و رفت. من هیچ حرفی نزدم.   
شبش شب قدر بود. همه دعاهایم را به نیت امید می خواندم. با همه وجودم برایش دعا کردم. دیشب شاید امید تنها کسی بود که برایش دعا کردم. وسط همین دعاها ناگهان یاد بچگیهایش افتادم. این بود که گوشی ام را برداشتم و برایش نوشتم: »یادته بچه بودی می گفتی علی مولا دستمو می گیره نیفتم؟ امشب بذار دستتو بگیره بلند شی! خیلی وقته چشم به راهه برگردی.»
فکر می کردم جواب نمی دهد یا اگر جواب بدهد با خشونت تکه می پراند. ولی بعد از آن چند اس ام اس دیگر بینمان رد و بدل شد:
- اگه دستم می گرفت زمین نمی خوردم که بخوام بلند بشم. دیگه هم از این پیامها به من نده.
- تو دستش رو ول کردی که افتادی. باشه دیگه نمیدم.
- این پیام ها فقط باعث میشه جلو بچه ها گریه بیفتم.
- کاش می رفتی مسجد اونجا گریه هات رو می کردی.
- خدا فضیلت ورود به مسجد بهم نمیده. دیگه پیام نده. تا تو خونه ام باهام این حرفها را بزن.
- اگه بری میده. باشه دیگه پیام نمیدم. بای.
اس ام اس هایمان همین جا قطع شد. فکر می کردم شاید تاثیر خوبی روی امید گذاشته باشد. حتی امیدوار بودم به مسجد برود و دست کم نمازش را بخواند. ولی نتیجه برعکس شد. آن شب امید اصلا به خانه نیامد. من دوباره پر از اضطراب شدم. چند بار خواستم اس ام اس بدم که: زنده ای؟ گرفتنت؟ ولی ندادم.اما جلوی خودم را گرفتم و این کار را نکردم. 
امروز بالاخره طاقتم تمام شد و زنگش زدم. بهش گفتم چرا نیامده خانه. راست یا دروغ گفت شب قبل با دوستانش رفته اند تکیه برای احیا و همان جا خوابیده اند و حالا در راه برگشتند. یادآوری کردم که قرار بوده است امروز برود کلینیک. گفت خودم می روم. گفتم بیا مرا هم ببر. گفت نه خودم می روم. گفتم خودم می رومِ تو یعنی نمی روم. بیا با هم برویم. قبول کرد. پرسید دکتر چه ساعتی هست؟ گفت 4-4:30 میاد. خداحافظی کرد. 
تا ساعت 4:45 منتظرش بودم. نیامد. خودم را کنترل می کردم که تماس نگیرم. می خواستم خودش بخواهد و بیاید. خوشبختانه بدون تماس امد. اولش گفت می خوای فردا بریم؟ گفتم نه. فردا دوباره نظرت عوض میشه. گفت نه نمیشه. ولی امروز آقای مشاور هست. گفتم آقای مشاور که تو رو به زور نمی کشونه تو اتاقش. نمی خوای بری پیشش نرو. قبول کرد. لباس پوشیدم و راه افتادیم. در تمام مسیر رفت و برگشت و حتی در کلینیک جز به ضرورت با هم حرفی نزدیم.
به کلینیک که رسیدیم اتفاقا آقای مشاور در سالن انتظار و درست جلوی سالن ورودی نشسته بود. با او سلام و احوالپرسی کردم و در دلم نگران برخورد امید با او بودم. چون فکر می کردم سایه اش را با تیر می زند! ولی امید در برابر چشمهای ناباور من با خنده جلو رفت و در حالی که با او سلام و احوالپرسی می کرد دست داد! خانم منشی از من پرسید: مشاوره؟ به امید نگاه کردم. گفت: نه. فعلا میریم پیش آقای دکتر. خانم منشی گفت: قرص هم می خواین. باز من به امید نگاه کردم و او گفت نه. خانم مشاور از ما خواست کمی منتظر بمانیم. قبل از امید روی یک صندلی نشستم و امید نمی دانم چرا با یک صندلی فاصله از من نشست. 
کمی عصبی بودم. اما سعی می کردم آرام باشم. مخصوصا که آقای مشاور تقریبا رو به رویم نشسته بود و نمی خواستم او متوجه عصبی بودنم شود. بالاخره وقتی نوبتمان شد امید در حالی که بلند شد به من گفت: میای؟ در حال بلند شدن گفتم: بیام؟ گفت بیا. رفتیم اتاق آقای دکتر. مثل همیشه خیلی گرم از ما استقبال کرد و تعارف کرد بنشینیم. از امید پرسید اوضاع چه طوره؟ امید گفت بد. خیلی بد. آقای دکتر مثل همیشه کمی به امید نگاه کرد و گفت انگار تازگی کاری نکردی. لاغر شدی. ولی فکر نکنم زیاد مصرف داشته باشی. امید گفت چرا اتفاقا. مصرفم زیاد بوده. اوضاعم خیلی بده. و وقتی دکتر بیشتر از او پرسید گفت هر روز شیشه و هروئین مصرف می کند و پولش را هم که گرمی 60 هزار تومان است رفیقش می دهد!!! دکتر هم گفت حتما جنس موادت خوب نبوده که در چهره ات خیلی مشخص نیست. بعد با منشی تماس گرفت و از او خواست به آقای مشاور بگوید به اتاق بیاید. این برای من باعث خوشحالی بود.چون می دانستم به مشورت با او هم نیاز داریم. ولی با توجه به حساس شدن امید روی او و هم به خاطر این که خودم هم خسته شده بودم از بس پیشش گریه کرده بودم و دیگر نمی خواستم این اتفاق بیفتد، به اتاقش نمی رفتم.
خلاصه پیشنهاد آقای دکتر مصرف قرص متادون با دوز بالا بود که من مخالفت کردم. چون می دانستم اعتیاد جدیدی در کنار بقیه اعتیادها به وجود می آورد. خود امید هم گرچه قبلا حرفش را زده بود مخالفت کرد. گفت خیلی ها را می شناسد که متادون مصرف می کنند و در کنارش شیشه و هروئین هم هست.خلاصه چهار نفری کمی در مورد این که باید چه کار کنیم حرف بزنیم. بیشترین تاکید من این بود که امید نمی خواهد. وگرنه اگر بخواهد با همان بی دو هم می تواند و خود امید هم می گفت من می توانم هروئین را کنار بگذارم ولی مشکل اصلی ام شیشه است و فعلا اولویتم ترک شیشه است. من تمام مدت بغض کرده بودم. ولی تصمیم قاطع داشتم که دیگر گریه نکنم. راستش مدتی است به این فکر می کنم که من قبلا حتی جلوی دوستان صمیمی ام هم سعی می کردم گریه نکنم و وقتی از چیزی ناراحت بودم خودم را به بی خیالی میزدم تا خلوت مطمئنی پیدا کنم و آنجا اشک بریزیم. ولی حالا هر دفعه به اتاق آقای دکتر و مخصوصا آقای مشاور می روم عین بچه ها می زنم زیر گریه. تصمیم گرفته بودم دیگرو جلوی آنها گریه نکنم. اما باز هم نشد. هر چند زود خودم را جمع کردم. 
داشتم به آقای دکتر می گفتم امید اگر بخواهد می تواند ترک کند. گفتم: آقای دکتر اگه نمی تونست ترک کنه و دست خودش نبود من خودم می رفتم براش می خریدم می آوردم تو خونه بهش می دادم که بدون دغدغه و استرس بکشه. ولی امید می تونه ترک کنه.
کار دیگری هم که کردم این بود که همان جا از آقای مشاور پرسیدم: شما هر جلسه به امید می گفتید که هیچ انگیزه ای برای ترک نداره؟ آقای مشاور هم که خدای رک بودن و صداقت است گفت: آره. راستش این بار این همه رک بودنش کمی برایم آزار دهنده بود. به خاطر همین بدون این که بخواهم، با لحن تلخی که سعی می کردم لبخندی چاشنی اش کنم. گفتم: همین دیگه. وقتی شمام تایید می کنید میشه بهانه امید. میگه آقای مشاورم می دونه من نمی تونم و خودش هر جلسه می گه. آقای مشاور رو به امید گفت: ولی هر بار هم می گفتم باید دنبال ایجاد انگیزه تو خودت باشی. نمی گفتم؟ و امید با خنده تایید کرد.
من که می دانستم موضوع از چه قرار است. این را فقط از این جهت در آن جمع گفتم که امید دیگر نتواند از این حربه برای تاکید بر نتوانستنش استفاده کند. 
خلاصه این که نظر آقای دکتر این بود که اگر امید واقعا می خواهد ترک کند سه راه دارد:
1- مصرف قرص متادون
2- شرکت در دوره ماتریکس
3- بستری شدن در بیمارستان (نه کمپ)
آقای دکتر معتقد بود مصرف امید در همین شروع کار و در این سن پایین شبیه مصرف مردهای بزرگسالی است که سالها است دارند مصرف می کنند و اگر این طور پیش برود اتفاقهای خیلی بدتری در راه است. بعد هم از او خواست خوب فکر کند و یک تصمیم مردانه بگیرد و خواهرش را (مرا) بیشتر از این در بلاتکلیفی نگذارد! گفت تصمیمت را بگیر یا کاملا این طرفی یا کاملا آن طرفی! اما اگر تصمیم به ترک گرفتی باید تا آخر پای همه چیزش بمانی. 
در نهایت هم قرار شد امید تا فردا فکرهایش را بکند و تصمیمش را بگیرد. قرار شد فردا دوباره به مطب برویم. دکتر از من خواست حتی اگر امید هم نیامد من بروم. امید قبول کرد تا فردا فکرهایش را بکند. آقای مشاور گفت: من اگه بودم همین الان قبول می کردم. ولی تو فکرهات رو بکن. و من با خودم فکر کردم کاش این بار در فکرهایش به نتیجه بهتری برسد.
خلاصه در سکوت به خانه رفتیم. مامان با ایما و اشاره از من پرسید چه شد و من هم با همان ایما و اشاره گفتم بعدا می گویم. امید چند دقیقه در خانه ماند و رفت. برای مامان همه چیز را تعریف کردم. شب هم برای بابا. نور ضعیف امید را درچهره های خسته هر دو دیدم. اما برای هر دو و برای خود من این امید چندان جدی نبود. نمی دانستیم تا فردا نظر امید عوض می شود یا نه.
امشب سارینا و شیرین اینجا بودند. سارینا دلش برای امید تنگ شده بود و مدام سراغش را می گرفت. به امید اسمس دادم و این را گفتم. در کمال ناباوری ام امید جواب داد: بهش بگو امید مرد. هنگ کردم. فکر نمی کردم بعد از برگشتن از کلینیک به هم بریزد. درست است که آقای مشاور معمولا با صراحتی که دارد و این که ذاتا آدم شوخ و تیکه اندازی است گاهی امید را به هم میریزد (البته ذات مشاوره طوری است که آدم به هم میریزد! چون مجبور است با خود واقعی اش که همیشه آن را پشت توجیهات فراوان قایم می کرده است رو به رو شود)، ولی به هر حال آقای دکتر آدم ملایم و بسیار با ملاحظه ای است و امید هیچ وقت از او نرنجیده است. امروز هم بیشتر با او حرف زد و آقای مشاور بیشتر ساکت بود. 
به هر حال پاسخ امید برایم تکان دهنده بود. برایش اس ام اس دادم که: «چرا؟ مگه فردا نمی خوای بریم دکتر؟ چته؟» جواب نداد. دو سه بار تماس گرفتم که بلافاصله رد کرد. بعد اس ام اس داد که: زنگ نزن. بعد میام خونه. جواب دادم:اگه می تونی یه کم بیا پیش سارینا. نوشت: حوصله ندارم. نوشتم: هر جور می دونی. سارینا خیلی سراغتو می گیره. شاید بیای بهتر بشی. دیگه جوابی نداد. الان هم که ساعت 11:42 است هنوز برنگشته. 
فعلا فقط می توانم دعا کنم فردا تصمیم درستی بگیرد و با هم به کلینیک برویم و امید بتواند در مسیری درست تا خوب شدن کامل پیش برود. خدایا چشم امیدم فقط و فقط به تو است. تو هوایمان را داری؟!!