پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(18)

همه خوابیده بودند. فقط من رو به روی سیستم نشسته بودم و تند تند تایپ می کردم. ناگهان امید با خیلی بلند صدایم زد. تعجب کردم. در این دو سه هفته که کاری به کارش نداشتم اصلا مرا صدا نمی زد. کمی ترسیدم. یعنی از وقتی آقای مشاور گفته است اگر امید هذیان و توهم داشت باید بستری شود، از هر رفتار غیرعادی اش می ترسم. به هر حال برای این که بفهمم چه شده است با صدای بلند گفت: «بله؟» ولی امید جواب نداد. دو بار دیگر هم گفتم: «بله؟» و وقتی صدایی از امید نیامد با نگرانی از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن که امید در آن خوابیده بود رفتم. 

  دیدم امید هر دو دستش را روی زمین گذاشته، سرش را به طرف پایین خم کرده و گلاب به رویتان دارد بالا می آورد. خیلی نگران شدم. اما فقط ایستادم و تماشایش کردم. همیشه در این مواقع قربان صدقه اش می رفتم، و برایش می مردم و زنده میشدم و هی نازش را می کشیدم و به قول خودش لوسش می کردم. اما حالا نه می توانستم کلمه محبت آمیزی به زبان آوردم نه می توانستم با بی تفاوتی به اتاقم برگردم. عین سنگ ایستادم و نگاهش کردم. فقط یک بار پرسیدم: «مگه چی خوردی که این جوری شدی؟» آن هم با لحنی سرد. این اتفاق شاید حدود یک یا دو دقیقه طول کشید. بعد من گفتم: «برو دهنت رو بشور.» مامان هم بیدار شده بود و غر می زد. چون امید فرش را کثیف کرده بود و اتاق را بوی بدی برداشته بود. البته من می دانستم دلیل عصبانیت مامان بیشتر این است که امید این روزها در خانه چیزی نمی خورد و اصلا معلوم نیست کجا چه می خورد و همچنین این که او هم مثل من فکر می کرد مصرف مواد در این اتفاق موثر است! به هر حال من یواشکی مامان را آرام کردم و از او خواستم چیزی نگوید. وقتی امید دهان و صورتش را شست به درخواست مامان فرش را جمع کرد و به حیاط برد . قسمت کثیفش را با آب تمیز کرد. متوجه بودم که چه قدر دلش می خواهد حداقل در این وضعیت با او حرف بزنم. امید از بیماری و به خصوص از تهوع خیلی می ترسد. حتی وقتی حالات تهوع داشته باشد وحشت می کند و عادت کرده است در این مواقع من دلداریش بدهم. اما دیشب خبری از این دلداری دادن نبود. گفت دو سه روز بود احساس می کردم چیزی در روده هایم گندیده است. من گفتم: «شاید هم خود روده هایت گندیده اند.» و مامان اضافه کرد: «با این طرز غذا خوردنت و این کارهایی که می کنی بعید نیست.» و امید که دید آبی از ما گرم نمی شود و تازه با توپ پر هم حرف می زنیم دیگر چیزی نگفت و رفت خوابید. من که در این مواقع همیشه شربت عسل به دست کنارش می نشستم و نازش را می کشیدم تا آن را بخورد، این بار اوج محبتم این بود که بهش گفتم: «یه شربت عسل درست کن بخور.» و به اتاقم رفتم. 

اما برایم خیلی جالب بود که حتی در این شرایط قهر بی سابقه هم، وقتی به کمک و همدلی نیاز دارد، بی اختیار مرا صدا می زند. عین بچه کوچولوهایی که حتی وقتی تازه از مادرشان کتک خورده اند، در موقع خطر به او پناه می برند. یا شاید نوعی خود لوس کردن بود. می خواست ببیند وقتی من می بینم حالش واقعا بد است از قهرم دست برمی دارم و خواهر دلنازک و احساساتی اش می شوم یا نه.

امروز امید وقت بیشتری را در خانه گذراند. اخلاق و رفتارش هم بفهمی نفهمی کمی بهتر شده بود. ولی باز هم نه روزه گرفت و نه نماز خواند. یک بار هم سعی کرد خیلی معمولی و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است با من حرف بزند که البته من خیلی سرد برخورد کردم. 

امشب هم در کمدش دنبال چیزی می گشت. بعد برگه ای را که پیدا کرده بود برداشت و گفت: «آهااااان! پیدا کردم. شماره فلانی.» من وانمود کردم حواسم به او نیست و امید در حالی که عمداً از کنار من رد می شد، طوری که انگار با خودش حرف میزند، اما در واقع مشخص بود که می خواهد من بشنوم، گفت: «زنگش بزنم ببینم شاگرد نمی خواهد؟» نمی دانم هدفش چه بود؟ اول فکر کردم شاید واقعا خسته شده و دنبال کار کردن و کنار گذاشتن این اوضاع است. راستش آدم وقتی دلش بخواهد اتفاقی بیفتد، همه چیز را در راستای آن توجیه می کند. اما حالا که ساعت 1:30 نیمه شب است و امید هنوز به خانه برنگشته است، با خودم فکر می کنم شاید با آن حرف می خواسته جلوی من وانمود کند دارد برمی گردد تا فریبم دهد و یا شاید کسی که می خواست به او زنگ بزند یک معتاد یا قاچاقچی است.


خدایا می شود روزهای خوب را برسانی؟؟؟!!!


+الان امید آمد خانه و جالب است طوری با من حرف می زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. من اما دوباره سرد و کوتاه جوابش را دادم.

+ دیروز مامان از من پرسید: به نظرت بشینم یه کم با امید حرف بزنم؟ گفتم اگه می تونی نه عصبانی بشی نه احساساتی آره. ولی اگه قراره دعواتون بشه یا گریه بیفتی که فایده نداره. بدترم میشه. امروز مامان گفت هر چی می خوام باهاش حرف بزنم نمی تونم. چون هم بغض دارم هم از دستش عصبانی ام. یعنی اگه بخوام باهاش حرف بزنم هم گریه می افتم هم باهاش دعوا می کنم. این بود که قرار شد صبر کند حالش بهتر شود و در فرصتی که امید هم کمی حالش خوب است با او حرف بزند.

+اعتماد به نفسم را از دست داده ام. حتی وقتی می خواهم به استادراهنمایم، که روابطمان خودمانی است زنگ بزنم استرس می گیرم. ز تلفن جواب دادن هم می ترسم. می تسم کسی بخواهد خبر بدی به من بدهد. بیشتر نشانه های اضطرابی را در خودم می بینم. سعی می کنم محکم باشم. ولی نمی شود. خیلی سخت است. همین که با یک کلمه حرف زدن در مورد امید گریه نیفتم کلی باید خدا را شکر کنم. البته امروز بهتر بودم. مخصوصا عصر به بعد.