پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(17)

این که امید ساعت 2 نصف شب به خانه بیاید یک اتفاق عادی نیست. اما من اصلا به روی خودم نیاوردم. از وقتی ارتباطمان قطع شده، تقریبا هیچ شبی زودتر از یازده به خانه نمی آید. امشب داشتم با خودم فکر می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی آید. فقط می توانم هر شب منتظر آمدنش باشم تا خیالم راحت باشد که امروز را زنده مانده است. ولی در مورد فردا و فرداهایش هیچ تضمینی نیست.   

اصلا نمی توانم به امید فکر نکنم. آقای مشاور نمی تواند این قضیه را بفهمد که چه قدر سخت است عزیزترین کس آدم در حال نابود کردن خودش باشد و تو زندگی خودت را بکنی و لطمه ای نمی بینی. من هم اگر به جای او بودم این را نمی فهمیدم. فقط کسی که برادری داشته باشد که از بچگی پا به پای مادر او را بزرگ کرده باشد و رابطه عاطفی زیادی با هم داشته باشند و کلی به خاطر او از خود گذشتگی کرده باشد و همه تلاشش را کرده باشد که زندگی خوبی داشته باشد و بعد برادرش دو سال پیش، در سن 15 سالگی به شیشه و هروئین معتاد شده باشد و کاری از دست او برنیاید و هر روز و هر شب شاهد تحلیل رفتن جسم و روح برادر نوجوانش باشد و منتظر باشد اتفاق های بدتری بیفتد، می تواند مرا بفهمد. 

گاهی با خودم فکر می کنم شاید قرار است بقیه زندگیم را با رنج بگذرانم. چه فرقی با همه آدمهای دیگری که زندگی سرتاسر رنج آلودی داشته اند دارم که خدا این را در مورد من نخواهد. دلم برای امید خیلی می سوزد. ولی به خودم می گویم اگر او دارد نابود می شود، دست کم از بخشی از زندگیش هم لذت می برد. اما من، درست همان لحظه هایی که او دارد موادش را دود می کند و در نئشگی لذت اورش از همه دردهای دنیا فارغ می شود دارم از این درد که آیا یک بار دیگر برادرم را می بینم یا نه می سوزم. تازه او اگر هم دردی داشته باشد، به خاطر مسیری است که خودش انتخاب کرده است و فقط خودش است که می تواند برگردد و همه چیز را درست کند. اما من و بقیه خانواده داریم در آتشی که او برافروخته می سوزیم و هیچ کاری از دستمان برمی آید. با این همه این حرفها مرا نه آرام می کند و نسبت به او بی تفاوت. درست است گاهی بیشتر از دلسوزی نسبت به او احساس خشم دارم ولی هر چه باشد برادر کوچولوی من است. برادری که بخشی از شیرینی زندگیم از او بود و حالا تلخی را به همه زندگیم تزریق کرده است.

آرزو می کنم هیچ کس هیچ کس هیچ کس تجربه های مرا تجربه نکند. گاهی با خودم فکر می کنم ان نامردهای بی وجدانی که با وارد کردن یا تولید کردن مواد مخدر و محرک پولدار شده اند و این همه خانواده و جوانها و نوجوانها و حتی بچه های مردم را به خاک سیاه نشانده اند، قرار نیست در همین دنیا هم مجازات شوند؟ خدا می خواهد در برابرشان سکوت کند؟ گاهی فکر می کنم این ادم نماها، مگر قرار نبوده خلیفه های الهی روی زمین باشند؟ پس چه طور این قدر حیوان شده اند؟ گاهی فکر می کنم اگر زمانی بچه خودشان معتاد شود چه کار می کنند؟ نه واقعا! چه کار می کنند؟

من در همه زندگیم از کسی کینه به دل نگرفته ام. همیشه عادت کرده ام دیگران را ببخشم. اما این بار نخواهم بخشید. این بار از خدا می خواهم تک تک کسانی را که عامدانه و آگاهانه و خودخواهانه باعث بدبختی امید شده اند را در همین دنیا مجازات کند. 

نمی دانم در ادامه زندگیم منتظر چه چیزی باشم؟ خدایا می شود یک معجزه بفرستی؟!