پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

53

خیلی وقت است ننوشته ام و شاید خیلی چیزها را فراموش کرده باشم یا ترتیب زمانی اش را به یاد نداشته باشم. راستش یک زمانی اینجا نوشتن باعث آرامشم بود. اما حالا وقتی این صفحه را باز می کنم پرت می شوم به سالهای تلخی که گذراندم. دلم می خواهد از این جا فرار کنم. دلم می خواهد می شد با حذف این وبلاگ، این سه سال لعنتی را از زندگی خودم و امید و خانواده ام پاک کنم! 
 
ادامه مطلب ...

امیدم

یادته از همون روز اول بین من و تو فاصله ای نبود؟ من با لبهای تو می خندیدم؛ تو با چشمهای من گریه می کردی؟ 

یادته چه قدر زیر بارون دستت رو گرفتم و راه رفتیم و لذت بردیم؟ خیالم این بود که این جوری شاعر میشی!

  ادامه مطلب ...