پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(33)

دیروز دوباره رفتم برای ملاقات امید. کلی خوراکی برایش خریدم. هنوز لاغر بود. ولی نه به اندازه دفعه قبل. کمی لپ در آورده بود. موهایش را هم کوتاه کرده بود. برخلاف دفعات قبل شاد و سرحال بود. ولی خیلی دلتنگی می کرد. اصرار داشت برویم خانه. ولی من و سعید قبول نکردیم. باید 21 روز در کمپ باشد و از این 21 روز 4-5 روزش باقی مانده بود.   امید می گفت بگذارید همین الان بیایم و این چند روز باقیمانده را در خانه می مانم. اگر نماندم یک دوره 21 روزه ی دیگر می آیم کمپ. ولی خودش هم می دانست حرفهای این جنسی زیاد زده است و هیچ وقت هم نتوانسته سر قولش بماند. حتی خودش هم با خنده این حرف را میزد. من هم به شوخی گفتم اسمت را برای مدرسه نوشته ایم و اول مهر می آییم دنبالت که بروی مدرسه!

خلاصه کلی حرف زدیم و شوخی کردیم. صحبت از یکی از رفقای معتاد قدیمی اش شد که امید خیلی دوستش داشت و همیشه می گفت حتی اگر ترک کند دلش برای او تنگ می شود و دوست دارد ببیندش. اما دیروز وقتی حرفش شد چهره امید در هم رفت و گفت اصلا دلش نمی خواهد او را ببیند. حس کردم وقتهایی که امید به خانه نمی آمد و بیشتر هم با او بود چیزی بینشان پیش آمده که باعث شده امید از او دلزده شود و این برایم خیلی خوشحال کننده بود.

همین روزها امید برمی گردد خانه. جایش خیلی خالی است. هم از برگشتنش خوشحالم و هم نگرانم. خدا کند بتواند پاک بماند. خدایا تو که نگاهت را از ما نمی گیری؟ می گیری؟