پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

63

آن اتفاق وحشتناکی که امید می گفت افتاده است و به خاطرش حتما باید ترک کند این بود که اجبار به مصرفش وارد فاز جدیدی شده بود. او مصرف می کرد؛ بارها و بارها؛ پشت سر هم و باز ولع مصرف داشت بدون این که از آن لذتی ببرد. و همین باعث ترسش شده بود. به خواست خودش رفتیم کلینیک و همه اینها را با آقای دکتر در میان گذاشتیم. آقای دکتر گفت امید دچار وسواس در مصرف شده است و مقداری قرص برایش نوشت. به خواست خود امید یک بسته لورازپام هم نوشت تا بتواند در خانه بخوابد و ترک کند.
  
چند روزی اوضاع خوب پیش رفت. دل من هم خیلی روشن بود. مطمئن بودم این همان نقطه ای است که دردها به پایان می رسد. اما خیلی زود دوباره امید رفت و من آن قدر به هم ریختم که حتی اسمش را روی گوشی ام از «امید جان» به «مثلا برادر» تغییر دادم و دیگر باهاش حرف نزدم. قبل ترش کلی خواهش و التماس کرده بود به یکی از فامیل که تو را به خدا برای من کاری پیدا کن که من هم خیلی به پول نیاز دارم و هم برای پاک ماندن بااااید بروم سر کار. یک روز همان فامیل زنگ زد و گفت کار جور شده است و از شرایط امید پرسید. گفتم که خوب نیست و قضیه را منتفی کردم. امید وقتی فهمید قسم خورد که پاک است و با هم رفتیم کلینیک تست داد. مشکوک به هرویین بود. اما این احتمال وجود داشت که آثارش از چند روز قبل مانده است. من هم بنا را بر راستگویی اش گذاشتم و قبول کردم که به همه بگویم چیزی نبوده است. به این ترتیب از چند روز بعدش، امید کارش را شروع کرد.

باز هم مثل همیشه اوایل کار همه چیز عالی به نظر می رسید و من ساده به شدت امیدوار بودم. امید از صبح تا شب سر کار بود. حتی جمعه ها هم به درخواست خودش می رفت تا وسوسه نشود و سراغ همبازیهایش نرود. یک شب هم در محل کارش خوابید. چند روز بعد، همان فامیلی که او را معرفی کرده بود آمد و به امید گفت که آنها کمی ازت گله دارند و می گویند دل به کار نمی دهی و حرف گوش کن نیستی و هر کاری بخواهی می کنی. امید با روی باز جواب داد و قول داد تکرار نشود. اما فردا صبح نرفت کار و کم کم شروع کرد بگوید اینها هیچ چیز بلد نیستند و الکی به من گیر می دهند و من اصلا نخواستم بروم و... نرفت... نرفتن همان و مصرف دوباره همان.

آدم ممکن است بعد از مدتی با ناامیدیهایش کنار بیاید. ولی وقتی به شدت امیدوارش می کنند، ناامیدی بعد از آن خیلی شکننده می شود و من دوباره شکستم. منی که فکر می کردم پایان غصه هایمان رسیده است و بالاخره همان طور که این 4-5 سال به خودم وعده می دادم، این ماجرای تلخ به خوبی و خوشی تمام شد و قرار نیست دیگر شروع شود. همه ی درها به رویم بسته شده بود. حسابی به هم ریخته بودم.

یک شب امید آمد خانه و گفت با آقا مهدی حرف زده که برود پیشش کار. آقا مهدی فامیل نزدیکمان بود. محل کارشان زیاد پاستوریزه نبود که امید را با خیال راحت بفرستیم آنجا. ولی مگر راه دیگری هم مانده بود؟! من با بی تفاوتی رویم را ازش برگرداندم و هیچ جوابی ندادم. فقط نگذاشتم اشکهایم سرازیر شود. امید متوجه حالم بود و زمزمه کرد: «آجی نگران نباش همه چیز درست میشه.» و این برخلاف همیشه بود که نگرانی هایم را مسخره می کرد. اما من خسته تر از آن بودم که به دلگرمی دادنش دل ببندم.

دقیقا از 7 اسفند بود که امید کار جدید را شروع کرد و کم کم همه چیز خوب شد. عالی شد. امید حالش به شدت خوب بود. کارش را به شدت دست داشت. آقامهدی اینها به شدت مراقبش بودند و دوستش داشتند. هر روز از صبح تا شب سر کار بود. عید، بر خلاف سالهای قبل که یا نبود یا حالش خراب بود، با شادی لباسهای نویی را که پارسال برایش خریده بودیم و فرصت نشده بود بپوشد را پوشید و عید دیدنی آمد. اسمش از «مثلا برادر» دوباره شد »امیدجان». تا حدود یک ماه و نیم همه چیز خوب بود.

بعد از تعطیلات نوروز، مامان و بابا رفتند مسافرت. در مدتی که آنها نبودند امید به شدت هوایم را داشت. من هم حواسم بهش بود که دلتنگی نکند. هر روز با ذوق و شوق به مامان و بابا زنگ می زدیم. برگشته بودیم به دوران خوش بی مشکلی. همه چیز بی نهایت خوب بود. البته من گاهی با خودم فکر می کردم بعضی از محبتهایش مصنوعی به نظر می رسد و انگار می خواهد پشت بعضی رفتارهایش چیزی را مخفی کند. ولی شیطان را لعنت می کردم و به خودم می گفتم بهتر است خوش بین باشی و از لحظه هایت لذت ببری.

تا این که دوباره سرفه های شدید و یبوست غیرعادی امید شروع شد. چند باری هم گفت که سر کار استفراغ کرده است. من شک کرده بودم اما از انجایی که اخلاق و رفتارش بی نهایت خوب و معمولی بود و هیچ نشانه بدی نمی دیدم، ترجیح می دادم فکر بد نکنم. بالاخره یک روز بهش گفتم اگر مشکلاتش همین طور ادامه پیدا کند باید برویم پیش دکتر و شاید معده اش مشکلی داشته باشد و او گفت که می خواهد برود پیش دکتر کلینیک ترک اعتیاد. چون فکر می کند ممکن است از اثرات مصرف همان روزهایش باشد. و اصلا ممکن است لازم نباشد پیش پزشک دیگری برود. شک من بیشتر شد. 

برخلاف همیشه که با هم می رفتیم کلینیک گفت که می خواهد تنها برود. وقتی برگشت و پرسیدم دکتر چه گفت جواب داد اگر می خواستم تو بدانی که با هم می رفتیم. نگران شدم. اصرار که کردم گفت دکتر گفته از اثرات همان روزها است و باید قرصهایت را مرتب بخوری. ولی برای من باورکردنی نبود. بالاخره همان شب اعتراف کرد که یک بار مصرف کرده است. وقتی می گوید یک بار مصرف کرده ام یعنی مدتی است دارد مصرف می کند. من دوباره فروریختم. قول داد که بیشتر نشود. یک روز در خانه خوابید و فردایش رفت سر کار. بعدا گفت دو سه بار کشیده و نهایتا فهمیدم که از این یک ماه و نیم فقط یکی دو هفته اول را پاک بوده و تمام این مدت برای من نقش بازی کرده است.

این بار بدتر از همیشه فروریختم. راستش بیشتر از این که از مصرف دوباره اش ناراحت باشم از فریبی که خورده بودم، از آن همه ذوقی که در دلم داشتم، از این که آرامشمان روی سراب بنا شده بود، از این که دیگر به هیچ وجه نمی توانستم بهش اعتماد کنم ناراحت بودم. دقیقا از همان روز بود که امید از چشمم افتاد و دیگر نتوانسته ام مثل قبل دوستش داشته باشم.

قرارمان این بود که هیچ کس نفهمد و قبل از برگشت مامان و بابا همه چیز اکی شود. اما نشد. مامان و بابا دو سه روز بعد از برگشتشان همه چیز را فهمیدند. چون امید دوباره مصرف کرده بود و صبحها به زحمت بلند می شد و می رفت سر کار.

اسمش از «امید جان» روی گوشی ام، شد «امید» و کم کم تا جایی پیش رفتم که شد «یه روزی داداشم بود». بارها به امید گفته بودم این همه وقتی را که برای خر کردن ما می گذاری و این همه نقشه ای را که برای دور زدنمان می کشی، صرف این کن که ببینی چه طور می توانی ترک کنی. اما حالا دیگر به خودم می گفتم آن همه وقتی را که صرف امید کرده ای تا خوب شود، صرف خودت کن تا از او دل بکنی. باید از او دل می کندم. خوب شدنی نبود. باید رهایش می کردم و سعی می کردم خودم را برای بدترین اتفاقها، برای مرگش به بدترین شکل، آماده شوم و از همان روز تلاشم شروع شد. یک کلمه هم با امید حرف نمی زدم. بهش گفتم دارم سعی می کنم ازش دل بکنم. گفت دلت می آید؟ گفتم باید بیاید. 

امید اصرار داشت که مصرف نمی کند و ما اشتباه می کنیم ولی من اصلا محل نمی دادم. تا این که یک روز صبح، متوجه شدم از داخل دستشویی مدام صدای فندک زدن می آید. رفتم پشت در دستشویی و پرسیدم چه کار می کنی؟ چرا این قدر فندک می زنی؟ گفت سیگار می کشم! گفتم اگر راست می گویی سیگار را نشان من بده. گفت دیوونه شدی؟ با عصبانیت به اتاقم برگشتم. روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد و وقتی مامان ازش پرسید چرا در دستوششی این قدر فندک می زنی با پرخاشگری گفت به تو ربطی ندارد. 

من به شدت عصبانی شدم. رفتم و گفتم زود بیا بیرون تا تکلیفم را باهات روشن کنم. آمد بیرون و من کلی جیغ و داد کردم. خیلی حالم بد بود. وسط حرفهایم این را یادم هست که داد می زدم و بهش می گفتم: کم کم بیا توی اتاق جلوی چشم همه بشین بکش. بیا بالای اتاق من، پشت میز و صندلی ام بنشین بکش. اصلا بیا مرا آتش بزن و بکش... گریه نمی کردم. اما بغضم وحشتناک بود. امید هم گفت که اگر خیلی ناراحتیم می رود و دیگر برنمی گردد و من از ته قلبم گفتم برو و دیگر برنگرد. یادم هست که با همه وجودم بهش می گفتم: امید دیگه برنگرد. دیگه هیچ وقت برنگرد.

کمی از وسایلش را جمع کرد و رفت. نیم ساعت بعد مامان زنگ زد به آقا مهدی و مطمئن شد که امید آنجا است. کمی بعد امید بهم اسمس داد و پرسید اگر ترک کند می تواند برگردد؟ کمی اسمسی حرف زدیم. می گفت خسته شده است و می خواهد ترک کند و دیگر هیچ لذتی نمی برد و همه اش اجبار است و ما درکش نمی کنیم و... من هم گفتم اگر ترک کرد برگردد و او گفت که تا شنبه پاک می شود و برمی گردد.

دوباره یکی دو روز بعد زنگ زد. جواب ندادم. اسمس داد که می خواهم بروم دکتر و هر چه زنگ می زنم جواب نمی دهند. نوشتم امروز تعطیل است فردا برو. نوشتن تو هم می آیی؟ قبول کردم. فردایش زنگ زد و آمد دنبالم و رفتیم دکتر. به دکتر گفت قرص ب 2 تاثیری برایش ندارد و متادون می خواهد. دکتر گفت ترک متادون سخت تر از ترک مواد است. و بهتر است ب2 را این طور مصرف کند که بگذارد حسابی خمار شود و تحمل کند. وقتی عرقش در آمد ب2 مصرف کند. یکی یا دو تا یا بیشتر (قبلا آن قدر حالش بهتر شده بود که حتی دکتر گفته بود مصرف ب2 را به نصفی آن هم وقتی وسوسه دارد برساند. ولی حالا...). گفت بهتر است این کار را روز تعطیل که در خانه است انجام دهد تا به کارش لطمه نخورد و امید گفت روزهای تعطیل هم سر کار است و یک روز که کم کار داشته باشند این کار را می کند.

از کلینیک که آمدیم، آمد خانه و غذا خورد. گفت از دیروز چیزی نخورده است. بعد هم دوباره رفت. خیلی دلم برایش سوخت. ولی نمی خواستم این را بفهمد. روزهای بعد چند بار ازش سراغ گرفتم و گفت موفق به انجام کاری که دکتر گفته نشده و در عوض با مصرف یک روز در میان چند قطره متادون دیگر چیزی مصرف نکرده.

یک روز هم پیام داد که اینجا نمی توانم طبق دستور دکتر عمل کنم و می شود یک روز بیایم خانه بمانم تا بتوانم بخوابم و ترک کنم؟ گفتم بیا. شبش آمد. اما حسابی به هم ریخته بود. اسمس داد که پشت درم. در را باز کردم. موتور را گذاشت همان جا و خودش امد لب ایوان نشست و کلی گریه کرد و گفت که نمی تواند ترک کند و خسته شده است و نمی داند چه کار کند و اصلا رویش نمی شود قولی بدهد و خودش از هر قولی که به ما بدهد خنده اش می گیرد و از این که ما را این همه امیدوار و خوشحال کند و بعد دوباره تنمان را بلرزاند می ترسد و... من هم دلداری اش دادم و گفتم سعی خودش را بکند و...

در نهایت گفت می روم فلان کمپ یک مشورتی می کنم و برمی گردم. رفت و امد. ولی نیامد تو. پشت در مانده بود. مامان رفت در را باز کرد و او با تردید آمد تو. گفت مدیر کمپ گفته یا سه چهار روز بدون گوشی در خانه بمان یا بیا کمپ. گوشی را داد به من که مثلا در خانه بماند. اما یکی دو روز بعد دوباره گوشی را گرفت و رفت. دوبار حسابی عصبانی شدم. یک اسمس تحقیرآمیز برایش فرستادم که جوابی نداد. شب آمد و گفت من مصرف نکرده ام. باور نکردم و دوباره وارد فاز روزه سکوت شدم. 

دلم می خواست دوباره از خانه برود. ولی مامان مخالف بود. می گفت خانه نباشد هم نگرانی خودمان بیشتر است هم احتمال خطایش بیشتر. به شدت خشمگین بودم اما به خاطر مامان چیزی نمی گفتم. امید کم کم شروع کرد شبها تا دیر وقت بیرون بماند. بابا هم دیگر باهاش حرف نمی زد. فقط مامان؛ آن هم گاهی. یک وقتهایی امید زود می آمد خانه ولی حدود ساعت 11 یا 12 بلند می شد می رفت و تا دیروقت برنمی گشت. یک بار می خواستم در را به رویش باز نکنم و مدتی هم پشت در نگهش داشتم و به تلفنش جواب ندادم. ولی آخر در را باز کردم. الکی می گفت چون مصرف نمی کنم درد خماری می افتد توی پاهایم و باید بروم پیاده روی تا خوب شوم! 

بهش گفتم مصرف کردنت به من ربطی ندارد. برو بکش تا جانت در بیاید. فقط اگر می خواهی در این خانه باشی مواظب زمانهای رفت و آمدت باش، در خانه چیزی مصرف نکن و سر جیب کسی هم نرو. دیگر خودت برایم مهم نیستی و فقط به خاطر مامان است که نمی گویم برو پی کارت. اما اگر این سه تا را رعایت نکنی باید بروی. اصلا برو همان جا محل کارت، مثل همان یک هفته، هم خودت راحت و آسوده مصرف می کنی هم ما راحتیم و جلوی چشممان نیستی و هم این که پول مصرفت را در می آوری و نیاز نیست از ما دزدی کنی. 

اصرار داشت که من چیزی از خانه برنمی دارم. البته این مدت برنداشته بود. چون ما همگی حسابی حواسمان به همه چیز بود. من که حتی برای یک لحظه خروج از اتاقم در را قفل می کنم و کلید را برمی دارم. مامان هم همه چیزهای قیمتی اش را به من داده است. بابا هم از وقتی امید 150 از کارتش برداشته و اسمسش را پاک کرده و فکر کرده بابا حساب پول توی کارتش را ندارد و نمی فهمد، پول و کارت بانکی اش را حتی در خواب هم از خودش جدا نمی کند. من چند بار امید را در حال جستجو دیدم ولی چیزی پیدا نکرده و ادعا می کند نخواسته دزدی کند!

چیز دیگری که بر آن اصرار داشت این بود که در حال ترک است و اگر نمی خواست ترک کند که برنمی گشت خانه و مثل آن یک هفته در محل کارش می ماند و بی دردسر و بدون غرغر ما مصرف می کرد و پول و جای خواب و جای مصرف هم داشت و کسی هم چیزی به او نمی گفت.

این حرفها ولی دیگر در گوش من نمی رفت. مصمم بودم که از او دل بکنم و آماده از دست دادنش بشوم. به مرگش راضی بودم. می دانستم اگر بمیرد من هم در خودم می میرم. اما هر چه بود بهتر از این اوضاع بود. لااقل یک جایی نگرانی ها و ترسهایمان تمام میشد و زجرهای خودش هم. 

یک شب وقتی امید دیر به خانه آمد او را به اتاقم بردم و کلی باهاش حرف زدم. خیلی جدی و به دور از احساسات. گفتم واقعا داری برایم تمام می شوی. گفتم وقتی خودش به فکر خودش نیست از دیگران انتظاری نداشته باشد. گفتم و گفتم و گفتم و او می گفت که هر جور هست ترک می کند. گفت دیشب وقتی به چهره بابا نگاه کرده، کلی درد دیده و به خودش گفته اگر بابا طوری اش بشود نه خودم می توانم خودم را ببخشم و نه خانواده ام تا آخر عمرشان مرا می بخشند. گفت همان موقع به خودم گفتم به خاطر بابا باید ترک کنم. همان وقت زنگ زد به آقا مهدی و قرار شد از فردا دوباره برود سر کار. این بار اصلا خوشحال و امیدوار نشدم. فردایش رفت سر کار. اما خب! فقط همان یک روز. از روی بد دوباره بدحالیهایش، تا شب خوابیدنش، شب تا دیروقت بیرون بودنش و سکوت قهرآمیز من شروع شد. 

کم کم به شدت از خدا ناامید شدم. تصمیم گرفتم دیگر کاری به کار خدا هم نداشته باشم. تصمیم گرفتم دعا نکنم. خدا تمام این مدت یا سکوت کرده بود یا به من امیدهای بیهوده داده بود. اصلا انگار به قصد شکنجه ام می داد. دعا بی فایده بود. با خدا هم قهر کردم.

دو سه روز اول ماه رمضان را روزه گرفت. هر چند من فکر می کنم بیشتر تظاهر بود تا روزه واقعی. یک روزش آمد ازم پول قرض کند که برود از رفیقش متادون بگیرد. ندادم. به خودم گفتم چه طور برای موادش می تواند پول جور کند. برای این هم خودش جور کند. همین که نه گفتم با عصبانیت گفت راحت تره برم مصرف کنم و رفت. گفتم به جهنم. اما چند دقیقه بعد زنگش زدم. جواب نداد. دوباره خودش زنگ زد. شاید فکر کرد پشیمان شده ام. گفتم اگر می خواهی بیا برویم از دکتر برایت متادون بگیرم. گفت لازم نکرده و قطع کرد.

دوباره یک روز دیگر آمد گفت فلان مقدار قرض بده می خواهم بروم از دکتر متادون بگیرم. گفتم پول دست تو نمی دهم. خودم می آیم. گفت باشه. قبل از این که حتی جورابهایم را بپوشم آمد گفت ولش کن. الان حالش را ندارم. فردا برویم. (مثلا روزه بود). شانه بالا انداختم و امید رفت توی اتاق. اما چند دقیقه بعد سوار موتور شد و رفت!نیم ساعت بعدتر دوباره برگشت و یک چیزی از زیرزمین برداشت و رفت. هر چه صدایش کردم، با این که پشت سرش بودم و به وضوح می شنید، محل نداد و رفت. باز هم اس ام اس خشم آلودی برایش فرستادم با کلی تحقیر. جواب نداد.

روزها تلخ و سیاه می گذشت. امید شبها تا دیر وقت بیرون بود. همیشه حالش بد بود. سر کار نمی رفت و اصرار داشت که همه چیز عادی است و او در حال ترک است و حتی خیلی عادی با من حرف می زد. ولی من کم کم دیگر جواب سلامش را هم ندادم. مدتی به همین صورت گذشت. شنبه همین هفته، امید گفت می رود از دکتر متادون بگیرد تا با متادون ترک کند. مطمئن بودم یا دروغ می گوید یا نهایتا این می شود که مصرف متادون هم به بقیه مصرفهایش اضافه می شود. اما مگر کاری می توانستم بکنم؟ حتی دیگر مثل قبل برایم مهم هم نبود.

فردای آن روز، دیدم حالم خیلی خراب است. رفتم پیش مشاور همان کلینیک و همه چیز را برایش تعریف کردم. گفت سکوتم  اشتباه است. بهتر است خیلی معمولی با امید رفتار کنم و کاری به مصرفش نداشته باشم. نه زیاد به او بچسبم و سعی کنم کنترلش کنم تا مصرف نکند. نه این طوری رهایش کنم. فقط مثل یک خواهر- برادر معمولی رفتار کنم. سخت بود ولی پذیرفتم.

شب که امید از خواب بیدار شد جواب سلامش را دادم بستنی را که خریده بود با هم خوردیم. با هم حرف زدیم. اما بعد دوباره امید دیروقت از خانه بیرون رفت و برنگشت. ساعت 2 نصف شب زنگش زدم. گفت دارم می آیم و فلان جا در کمپ هستم. مامان 3 نصف شب زنگش زد باز گفت دارم می آیم. حسابی عصبانی شدم و یک اس ام اس پر از تحقیر برایش فرستادم. تا سحر به هم اس ام اس می دادیم و امید می گفت که حالش بد بوده و رفته کمپ و به همین دلیل او را نگه داشته اند و... حرفهایش را باور نمی کردم. ولی از این که تحقیرش کرده بودم پشیمان شدم. مخصوصا با پیامهای ترحم برانگیزی که نوشت.

امید فردای آن روز، نزدیک ظهر برگشته بود و بابا هم مفصلا باهاش دعوا کرده و امید فقط سکوت کرده و خوابیده بود. شب که بیدار شد رنگ به رو نداشت و مثل یک جنازه بی روح افتاده بود و حتی جواب کسی را نمی داد. حرف که باهاش می زدند هیچ واکنشی نشان نمی داد. خب من به مشاور قول داده بودم با امید قطع رابطه نباشم. پس با وجود سختی اش باهاش حرف زدم. رفتم یک ظرف خوراکی آوردم و ازش پرسیدم: می خوری؟ با سر گفت آره. کم کم یخش باز شد. با هم خوراکی خوردیم، فیلم دیدیم. کمی حرف زدیم (حرفهای معمولی)، امید شام خورد و خوابید.

از آن روز، تا همین چند ساعت پیش، امید در خانه بود. برای اولین بار موقع ترک درد می کشید و به شدت بی قرار بود. متادون آرامش نمی کرد. لورازپام آرامش نمی کرد. هیچ چیز آرامش نمی کرد و فقط درد می کشید و بدنش جان نداشت و هی می گفت که نمی تواند ترک کند و باید برود مصرف کند اما حتی نای ایستادن نداشت. گریه می کرد. داد می کشید. ناله می کرد. ولی معتقد بود باید برود و مصرف کند! دیروز کلی سعی کردم آرامش کنم و منصرف از مصرف. گوشی اش را روشن کرد. خواست زنگ بزند. نمی دانم از شدت بی حالی نتوانست یا تاثیر حرفهای من بود. بالاخره بعد از خوردن یک مشت لورازپام خوابید تا امروز ظهر.

امروز به نظر می رسید کمی بهتر باشد. اما حرف زدنش در این چند روز خیلی نامفهوم شده بود و لکنت هم گرفته. کلمات را نمی تواند درست ادا کند و این باعث می شد که بغض بگیرد. می گفت دلم برای خودم می سوزد که باید متادون مصرف کنم. منظورش را نفهمیدم که از چه نظر ناراحت است. کمی حرف زدیم. ولی در نهایت گوشی را برداشت و با یک نفر هماهنگ کرد و در حالی که مثل همیشه می گفت طرف یک سال است پاک است و به خدا من نمی روم مصرف کنم و فقط حوصله ام رفته و می خواهم یک دوری بزنم و در حالی که هنوز هم به زحمت سر پا بند بود رفت. بابا به شدت ناراحت شد و حس کردم تیر خلاصی را بهش زده اند. مامان غمگین شد ولی گفت دیگر چه کار کنیم. کاری از دستمان برنمی آید. من؟ هیچ... می دانم چه خواهد شد: شب دیروقت برمی گردد. سرخوشی مصرف و در کنار آن عذاب وجدانش را دارد. در چشم هیچ کس نگاه نمی کند. اگر کسی دعوا کند سکوت می کند. اگر کسی با آرامی سرزنشش کند سفت و محکم می گوید مصرف نکرده است. این جریان ادامه پیدا می کند و.. 

بس است انرژی مثبت و خوش بین بودن. اینها همه حماقت است. قرار نیست چیزی عوض شود. من احمق همیشه بیهوده امیدوار بوده ام. واقعیت این است که باید بپذیرم امید معتاد خوب نشدنی است. واقعیت این است که این امید آن امیدی که من آن همه دوستش داشتم و برایش می مردم نیست. آن امید کوچولوی لحظه تولدش، آن امید کوچولوی سه ساله، آن امید کوچولوی کلاس اولی، آن امید مهربان و دلنازک قبل از اعتیاد نیست... بلکه پسر معتادی است که هر کاری که فکرش را بکنی از او برمی آید و هر آسیبی ممکن است به ما بزند... هر آسیبی...