پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(25)

ساعت 11:55 گوشیم را برداشتم و با کلی تردید برای امید برای امید نوشتم: «بیا بخواب که فردا بیدار شی بریم کلینیک.» قبل از این که ارسال کنم اول جمله ام کلمه آبجی را نوشتم تا اس ام اسم کمی بامحبت باشد. من احمق فکر کردم شاید تاثیرگذار باشد.اما امید حتی جواب هم نداد. از فکر این که دوباره منصرف شود و نخواهد ترک کند دیوانه می شدم. دلم برای روزهای خوب و بی دغدغه بی اندازه تنگ شده بود.  

 ساعت 2:8 دوباره اس ام اس دادم: «نمیای خونه؟»جواب داد: «یه کمی وقت دیگه میام.» ساعت کمی از 3 گذشته بود و چون امید نیامد زنگش زدم. رد تماس کرد و اس ام اس داد: «زنگ نزن. من تا تصمیم درست نگیرم نمیام.» زیاد متوجه منظورش نشدم. نفهمیدم می خواهد بگوید تا وقتی تصمیم قاطعانه برای ترک کردن یا نکردن نگیرد نمی آید. یا این که تا وقتی تصمیم درست که ترک است را نگیرد نمی آید. هر دوی اینها به این معنی بود که ممکن است نه تنها آن شب، که چند شبانه روز دیگر هم نیاید و یا شاید هم هرگز برنگردد. اما من خوش بی خیال پرداز حساب را به این گذاشتم که می خواهد تا صبح فکر کند و لابد صبح می آید برویم کلینیک. و حتما منظورش از تصمیم درست ترک کردن است و دارد خودش را ترغیب به گرفتن این تصمیم می کند. ولی زهی خیال باطل.

از بعد از نماز صبح تا ساعت 9:30 چند بار از خواب پریدم و با دیدن جای خالی امید با ناراحتی فراوان دوباره به خواب رفتم. چند بار خواب دیدم امید پیامکهای شادی زده که تصمیم به ترک گرفته و من از خوشحالی در عرش سیر می کنم. اما بیدار می شدم و می دیدم امید نیامده است و از عرش می افتادم.

بالاخر 9:40 امید آمد. به اندازه همه دنیا خوشحال شدم. به موقع آمدنش به معنی تصمیم درست بود. یعنی من این طور فکر می کردم. اما امید خیلی سریع لباس خانه پوشید و برای خوابیدن آماده شد. در برابر اعتراض من در حالی که رویش نمی شد در چشمهایم نگاه کند با مظلوم نمایی گفت که پاهایش بی حس است، سرش درد می کند. چشمهایش می سوزد و خلاصه این که نمی تواند. شروع کردم به اعتراض. گفتم نتیجه آن همه فکرهای دیشب تا الانت همین بود؟ گفت فردا می رویم. (و البته من یادم نبود فردا تعطیل است. لابد او یادش بوده که گفته) گفتم همین الان هر طور شده پا شو بریم. مظلوم نمایی اش را بیشتر کرد. گفت دیشب تا صبح گریه می کرده. گفت دیشب مصرف نکرده و به خاطر همین درد دارد و از این حرفها. زیاد باور نمی کردم. هر چند رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود. ولی من دیگر هیچ اعتمادی به حرفهایش نداشتم. خودم لباس پوشیدم و علیرغم مخالفت او رفتم.

با دکتر که حرف زدم خیلی ناامیدم کرد. گفت امید تقریبا به ته خط رسیده است. گفت دارد بهانه می آورد. گفت هیچ کس با او برخورد جدی نمی کند. گفت چرا در خانه شما هیچ قانونی وجود ندارد. گفت چرا وقتی ساعت 2 و 3 نیمه شب یا اصلا صبح به خانه می آید کسی برخوردی نمی کند. گفتم بابای من آدم قاطعی نیست. می گوید بگذار هر کاری دلش خواست بکند. واقعا هم همین طور است. قبلا می گذاشتم به حساب این که بابا آدم سختگیری نیست و می گذارد ما مسیرمان را خودمان انتخاب کنیم. ولی الان می بینم در واقع بابا سهل انگار است. خیلی دوستش دارم. ولی این واقعیت است که بابا از عهده جمع کردن زندگیمان بر نمی آید و این خیلی درد دارد. بابا آدم زیادی ساده ای است و خودش در این ساده بودن مقصر نیست. به خاطر همین همیشه به خدا می گفتم هوایش را داشته باش. تو خواستی این طور باشد. پس هوایش را داشته باشد. حالا هوایش را، هوایمان را دارد؟ نمی دانم! داریم به خاطر سادگی و زودباوریهایمان بدبخت می شویم.

خلاصه که آقای دکتر گفت دیگر مطلقا با امید حرف نزنم. گفت اگر عصر یا سه شنبه خواست بیاید کلینیک با او بیا. ولی دیگر بهش نگو بیا برویم. گفت اگر دیر رسید کلید خانه را از او بگیرید و بگویید برود همان جایی که بوده است. من تلخ نگاهش می کردم. دکتر قاطعانه حرف می زد. گفت خیلی وقت پیش این را به شما گفتم. از من خواست با او در ارتباط باشم و گزارش وضعیت امید  را بدهم.

گیج و سردرگم به خانه برگشتم. امید خواب بود. خدا خدا می کردم یا عصر بلند شود با هم برویم کلینیک یا تا صبح سه شنبه بخوابد و بعد صبح بلند شود برویم. اما انگار این روزها، با همه تقدسش، خدا کاری به دعاهایم ندارد. امید ساعت 6:45 بیدار شد. هنوز 45 دقیقه به تعطیلی کلینیک مانده بود. از او خواستم با هم برویم. امید با بی حوصلگی پرخاش کرد. بحثمان شد. خیلی جدی از او خواستم نتایج تفکرات شب قبلش را بگوید. بگوید می خواهد کدام طرفی باشد. می خواهد ترک کند یا مرا زجر بدهد. عصبانی شد و باز هم با پرخاشگری گفت که نمی خواهد ترک کند. من هم عصبانی شدم و گفت به جهنم.داشتم می رفتم به اتاقم که امید مثل این که پشیمان شده باشد اما باز هم با بی حوصلگی گفت: من که صد بار گفتم می خوام ترک کنم. باز هی می پرسی. با عصبانیت گفتم تو دو هفته است فقط داری می گی. ولی از گفتن فراتر نمی ری. فقط داری گولم می زنی. رفتم اتاقم دراز کشیدم. چند دقیقه بعد متوجه شدم دارد لباس می پوشد برود. آتش گرفتم. دیوانه شدم. رفتم و شروع کردم به داد و فریاد: که این بود تصمیم ترکت. شب تا صبح پای بساط می نشینی و صبح می گویی ترک می کنم. او هم شروع به داد و بیداد کرد. برای اولین حرف خیلی زشتی زد که آتش مرا بیشتر کرد. شروع کردم به داد و فریاد. گفتم دو سال است زندگی مرا نابود کرده ای. دیوانه ام کردی. به پای تو دارم همه چیزم را از دست می دهم. کلی از این حرفها زدم. به اندازه تمام این یک سال و نیم عصبانی بودم و می خواستم دق دلی ام را در همان چند دقیقه سر امید خالی کنم. راستش ته دلم، به دنبال جلب ترحم بودم. یعنی هنوز هم این قدر احمقم. دلم می خواست امید بیاید بغلم کند بگوید آبجی فدات بشم. بگوید منو ببخش. می دونم چه قدر اذیتت کردم. دلم می خواست بغلم کند تا آرام شود. ولی نکرد. انگار که من کاری کرده ام و او از من طلبکار است. انگار که او دارد به من لطف می کند و من قدر نشناسم. با وقاحت تمام گفت من که رفتم و می خواستم دیگه برنگردم. خودت زنگ زدی. گفتم برو. برو و دیگه برنگرد. دیگه زنگ نمی زنم. برو. امیدوارم خدا اون چیزی که لایقته رو به سرت بیاره که زندگی ما رو نابود کردی. اولین بار بود نفرینش می کردم. شاید امید باورش نمی شد این حرف را از من شنیده باشد. عادت کرده بود فقط بگویم «فدات بشم آبجی. قربونت برم. من بمیرم و تو رو اینجور نبینم. الهی پیش مرگت بشم داداشم. کاش من بمیرم و تو خوب بشی. کاش مرده بودم و تو رو نمی دیدم که زجر می کشی.» تا حالا فقط همین حرفها را ازمن شنیده بود. دیده بود هر وقت مامان یا بابا خیلی خیلی عصبانی می شوند و نفرین می کنند من چه طور زار می زنم و التماس می کنم که نگویند. حالا خودم داشتم نفرینش می کردم. شاید دل امید لرزید. دل من هم لرزید. امید شاید از بس دلش سوخت و یا شاید برای سوزاندن دل من و جلب ترحمم گفت: «همین الانشم خیلی وقته به سرم آورده.» و من با این که دلم لرزیده بود با بی رحمی تمام گفتم: تو لایق بدتر از اینی. گریه کنان به اتاقم رفتم. می شنیدم که بابا و مامان هم دارند با امید دعوا می کنند. امید هم گفت برای همیشه می رود. گفت دیگر برنمی گردد. بابا کلید خانه را از او گرفت. امید رفت. وقتی از جلوی در اتاقم رد می شد دلم می خواست بیرون بروم و بگویم: «امید بگذار برای آخرین بار ببینمت. بگذار فقط یک بار پیشانی ات را ببوسم. بگذار چند دقیقه بغلت کنم. درست مثل بچگیهایت. بعدش برو. برای همیشه برو.» اما توانایی این کار را نداشتم. با خودم گفت کاش بیاید با من خداحافظی کند. کاش بیاید بگوید دارم برای همیشه می روم تا تو دیگر اذیت نشوی. ولی بی هیچ حرفی رفت. شاید حالش هم از من به هم می خورد. شاید مرا مقصر می دانست. شاید از من بیزار بود.

رفت. آن قدرها که قبلا شیون می کردم نکردم. ولی به نفس نفس افتاده بودم قلبم سنگین شده بود. نمی خواستم این اتفاق بیفتد. واقعا نمی خواستم. اما تحملم تمام شده بود. فکر کردم بگذار بدترین اتفاقی که بالاخره قرار بود بیفتد همین حالا بیفتد. 

تا افطار چند بار چشمهایم خیس شد. سر سفره افطار سعید کمی باهام حرف زد. نه در مورد امید. در مورد فیلم و چیزهای دیگر. کمی حالم بهتر شد. اصلا این حدود یک ماهی که رابطه ام با امید تقریبا قطع شده حس می کنم بیشتر به سعید نیاز دارم. یک جورهایی حس می کنم فقط سعید برایم مانده است. 

بعد از افطار متوجه شدم مامان خیلی در هم شکسته. به من گفت مگر قرار نبود تو خودت را کنترل کنی. مگر آقای مشاور نگفت این طور برخورد نکنی و از خانه بیرونش نکنید. فهمیدم مامان خیلی نگران است. این مرا بیشتر در هم شکست. گفتم مامان بذار اتفاقی که می خواد آخرش بیفته الان بیفته. بعدترش صدای گریه های مامان را سر نمازش شنیدم و بیشتر و بیشتر شکستم. راستش تا الان مامان خیلی محکم ایستاده بود. ایستاده بود تا من نشکنم. من گاهی فکر می کردم مامان بی تفاوت است. وقتی از من می خواست خودم را به پای امید نابود نکنم، حتی وقتی می گفت این جوری دارم هر دوتون رو از دست میدم، ناراحت می شدم. فکر می کردم مامان به فکر امید نیست. فقط تحمل گریه های مرا ندارد. ولی امشب می بینم او چه قدر بیشتر از من شکسته است. چه قدر سخت است آدم تکه های شکسته خودش را مخفی کند تا دیگری نشکند. از خودم بدم آمد. بیشتر پشیمان شدم. کاش با امید حرف نمی زدم. کاش صبر می کردم تا صبح سه شنبه شاید می آمد. شاید ورق بر میگشت. هر چند از این صبرها زیاد کردم و از این شایدها زیاد گفتم و همه بیهوده بود. 

اولش که امید رفت، با وجود دلهره ام با خودم گفتم دست کم نیست تا خون به دلم کند. ولی الان نمی دانم با مامان دل نگرانم چه کنم. الان تا کی باید منتظر بنشینم تا خبر تلخی از امید برسد. فکر کردم با رفتن امید من هم می توانم بی خیال شوم. ولی حالااز یک طرف نگرانی خبرهای بدی که شاید در راه باشد را دارم و از یک طرف هنوز احمقانه منتظر یک معجزه ام. منتظرم امید همان طور که آقای دکتر پیش بینی می کند یک روز برگردد و بگوید پشیمان است و می خواهد گذشته اش را جبران کند. اما شاید این اتفاق هرگز نیفتد. 

مامان می داند دارم گریه می کنم. چیزی نمی گوید. اصلا به اتاقم نیامد.

حالا فصل تلخ تازه ای در زندگیمان شروع شده است. یادم هست پارسال هم در چنین شبی به درگاه خدا زار می زدم که تو را به مولا تقدیر بهتری برای برادرم بنویس. ولی دعایم مستجاب نشد. امشب به خدا چه بگویم. اتفاق امروز درست در روزی افتاد که آخرین زیارت عاشورای ختمی را که نذر کرده بودم خواندم! یعنی درست زمانی که باید همه چیز لااقل کمی درست می شد خرابتر شد. با خودم گفتم انگار نذر کرده بودم امید را از دست بدهم. نذرم قبول شد. دارم از خدا ناامید می شوم. مرا ببخش خدا. ولی جوابم را نمی دهی.