پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

60

روزهای اولی که امید آمده بود خیلی خوب بود. هر دو یمان و کل خانواده انگار ولع داشتیم برای با هم بودن. امید مدام می گفت چه قدر خوب است که در خانه و پیش ما است. دنبال کار می گشت. شبها می نشستیم با هم فیلم می دیدیم. هر بار نگاهش می کردم حس می کردم دارم با نگاهم قورتش می دهم و کاملا حس می کردم که چه قدر دچار کمبود حضورش هستم! 

  

یکی دو هفته بعد از آمدنش، و بعد از چند بار لغزش، به پیشنهاد خودش رفتیم کلینیک. دکتر نبود و فقط چند تا قرص گرفتیم و برگشتیم. در راه صحبتی پیش آمد که امید گفت اگر تو معتاد شده بودی من حتما چیزی در غذایت می ریختم تا بمیری و زجر نکشی. بعد در حالی که همین طور از گوشه چشمهایش اشک سرازیر بود و تند تند پاک می کرد، برایم تعریف کرد که یک بار در کمپ، مستندی از زندگی یه زن معتاد دیده است و همه اش مرا در هیئت آن زن تصور می کرده و کلی زار زده است!

 

چند روز بعد رفتیم و دکتر را دیدیم. هنوز امید روی صندلی ننشسته دکتر گفت این امید اون امید همیشگی نیست. گفت معلوم است روند درمان خیلی خوب پیش رفته و امید در حال پیشرفت است و گویا اثری از آن امید ناامید بی انگیزه نیست. هر دویمان از این حرفها خیلی خوشحال شدیم و قرار شد هفته ای یک روز به کلینیک برویم؛ اما از آن روز تا حالا هنوز دکتر را ندیده ایم و فقط یک بار برای گرفتن قرص رفتیم که دکتر به علت عوض شدن برنامه حضورش نبود.


امید تقریبا تمام شبانه روز را می خوابید و البته دکتر گفته بود شاید به خاطر اثر قرصها باشد. یکی دو روز هم به خواست خودش به خانه یکی از اقوام رفت تا هم از محیط اینجا دور باشد و هم کاری که برایش فراهم شده بود را انجام دهد. خط تلفن همراهش را هم به من داد تا به کسی زنگ نزند. ولی تمام آن دو روز را آنجا خوابیده بود و بعد هم به اصرار زیاد برگشت و لغزش کرد!


وقتی لغزشهایش تکرار شد و از جهات دیگر هم به او مشکوک شدیم، باهاش حرف زدم و گفتم اگر تکرار شود یا باید خودش برگردد کمپ یا زنگ می زنم بیایند و به زور او را ببرند. اما در عین حال اصلا دلم نمی خواست این کار را بکنم. چون اخیرا امید برایم از وضعیت اسف بار و رفتارهای تحقیرآمیزی که در کمپ با او می کردند و باعث گریزش از آنجا شده بود حرف زده بود.


یک بار من قراری داشتم که امید می خواست مرا برساند. منتظر تماس طرف مقابل بودم که امید یک دفعه گذاشت رفت و هر چه صدایش زدم گفت الان می آیم. خودم رفتم سر قرار و حدود 40 دقیقه بعد که در راه برگشت بودم از خانه و با موبایل بابا بهم زنگ زد. خیلی از دستش عصبانی بودم و بهش گفتم اگر به خانه می آمدم و نبود حتما زنگ می زدم کمپ. البته نمی دانم رفته بود مصرف کرده بود یا نه.


خلاصه یک بار که موقع لباس پوشیدنش برای رفتن به بیرون به طور جدی با او حرف زدم و گفتم تصمیمش را بگیرد و این طوری نمی شود و بابا هم گفته اگر بخواهد شبها دیر بیاید خانه اصلا نیاید، گفت تا شب خبر می دهم. شب آمد و گفت با یکی از کسانی که ترک کرده صحبت کرده و بهش گفته اند باید 3-4 روز اصلا و ابدا از خانه خارج نشود و حتی جلسه نرود (خیلی وقتها به بهانه جلسه می رفت و از جاهای دیگه سر در می آورد) و بعدش هم برود سر کار و به طور مداوم جلسات را شرکت کند و او هم قصد همین کار را دارد. اما... فقط دو روز سر حرفش ماند. سختش بود ولی خودش را کنترل کرد و ماند. فقط دو روز. بعد از دو روز کم آورد. دوباره رفت. من هم دیگر باهاش سرسنگین شدم و حرف نزدم. 


اتفاقاتی افتاد که به امید مشکوک شدیم که چیزی از خانه می برد و می فروشد. خودش به شدت انکار می کرد و عصبانی می شد. حتی مصرف کردنش را، که به شدت تابلو بود، انکار می کرد و کلی عصبی و بداخلاق شد. تا قبل از آن خوش اخلاقی اش را حفظ کرده بود. ولی با پیش آمدن این حرفها و البته به خاطر مصرف، عصبی شد. من هم خشمگین بودم و چند بار در حالی که سعی می کردم ملایم باشم تهدیدش کردم. یک بار هم گفت می رود و دیگر نمی آید و من واکنشی نشان ندادم.


مامان خیلی نگران بود. ولی امید برگشت. من زیاد نگران نبودم. مطمئنم امید دل بیرون ماندن از خانه را ندارد و آن چند روزی که دو سال پیش از خانه بیرونش کرده بودیم برایش تجربه به شدت تلخی بود. امید آمد و من باز هم هیچ حرفی باهاش نزدم تا چند روز.


چند روز که گذشت، یک شب، وقتی از بیرون رسید، خودش آمد در اتاقم و کلی حرف زد....