پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

64

همان طور که انتظارش را داشتم امید دیر به خانه برگشت: ساعت 2 نصف شب. حالش هنوز خوب نبود. آمد گفت در کمپ بودم و مصرف نکردم. گفتم که حرفهایش را باور نمی کنم و کاری به مصرف کردن و نکردنش ندارم. ژلوفنهایش را که از دسترسش دور کرده بودم برداشت و رفت. تا فردا عصر (جمعه) خوابید. فردا عصر دوباره همان آش بود و همان کاسه. بهش شک کردیم که نکند شروع به پخش مواد کرده است که شبها به هیچ عنوان زود به خانه برنمی گردد و حتی اگر از عصر بیرون نرفته و در خانه مانده باشد حتما شب بلند می شود و می رود. نگرانی ها زیاد بود و کاری از دستمان برنمی آمد. 

  


جمعه ساعت 12 به خانه آمد. پسر جوانی هم همراهش بود که پشت در ماند و امید بهش گفت الان می آیم. بعد رفت داخل زیرزمین و من مثل یک انبار باروت پر از خشم بودم و فکرهای ناجور به سرم می زد و خودم را کنترل می کردم که جیغ و داد راه نیندازم! بالاخره امید با کیف دستی اش آمد بالا و گفت که می خواهد برود کمپ؛ همان کمپ قبلی که دفعه آخر بی خبر و به حالت قهر آنجا را ترک کرده بود و هر بار که حالش خراب می شد کلی پشت سر مدیرش حرف میزد.


کم کم برایمان تعریف کرد که به یکی از کسانی که با هم کمپ بوده اند و او 18 ماه است که پاک است (همان پسر پشت در) زنگ زده و گفته من دوباره دارم مصرف می کنم و نمی توانم ترک کنم و ببین فلانی (مدیر کمپ) دیگر مرا در کمپ می پذیرد یا نه. مدیر کمپ هم گفته بود بگو خودش زنگ بزند. امید زنگ زده بود، حرف زده بودند و قرار شده بود برود. بعد هم رفته بود از آقا مهدی پول بگیرد که نداده بود و گفته بود فلان مقدار باید بهت بدهم ولی دست خودت نمی دهم و به بابایت می دهم.


خلاصه امید در میان بغض و سکوت ما وسایلش را جمع کرد. یادم افتاد اولین باری که قرار بود برود کمپ چه قدر خوشحال و امیدوار بودم. اما این بار نه. این بار فقط نگاه می کردم و گریه ام را فرومی خوردم. خود امید هم حرف زیادی برای گفتن نداشت. ولی معلوم بود دلش دلداری می خواهد. دلش می خواهد خوشحالی ما را از این که خودش تصمیم گرفته برود کمپ ببیند. اما متاسفانه ما خالی تر از آن بودیم که بتوانیم این چیزها را به او بدهیم. با این حال من هنوز هم آن قدر احساساتی بودم که فکر نبودن سه هفته ای امید آزارم می داد. دلم می خواست باشد و مثل همه روزهایی که حالش خوب بود و مصرف نمی کرد در کنار هم بهمان خوش بگذرد. صبح تا شب برود سر کار. شب بیاید با هم شام و بستنی و میوه بخوریم. سر به سرمان بگذارد. فیلم ببینیم و...


امید رفت و من مدام به یادش هستم و با خودم فکر می کنم که امشب اولین شب است... نکند درد داشته باشد... نکند اذیتش کنند... نکند....


و فقط توکل به خدا...