پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(20)

وقتی اتفاقهای خوب را  نمی نویسی چون مطمئنی اتفاقهای بد در پی دارند، یعنی که زندگیت خوب نیست. یعنی نمی توانی از زندگیت لذت ببری و این واقعیت وقتی تلخ تر است که لذت نبردنت از زندگی و ختم شدن اتفاقهای خوب به اتفاقهای تلخ، علت بیرونی داشته باشد و هیچ کاری از دست تو بر نیاید یا دست کم ندانی چه کاری از دستت برمی آید. 

 امروز سه شنبه است. چهارشنبه هفته قبل، در یک مراسم مذهبی برای خوب شدن امید نذری کردم که خودم هم از آن وحشت دارم. یعنی یک جور خیلی خاص حاضر شدم از برادرم به طور کامل بگذرم، ولی او خوب شود. نمی دانستم نذرم قبول شده است یا نه. من آدمی شهودی هستم و معمولا دلم گواهی های درستی می دهد. اما آن روز دلم هم گیج شده بود. شب که خوابیدم خواب دیدم از پشت پنجره دارم باران خیلی خیلی تندی را که می بارد تماشا می کنم و با ذوق می خواهم از اتاق خارج شوم و بروم زیر باران. (من عاشق قدم زدن زیر بارانم). صبح حس خوبی داشتم. فکر کردم شاید این خواب معنی اش این باشد که باران رحمت الهی به زندگیم می بارد. 

اتفاقا همان روز مامان گفت امید گفته است از وضعیتی که در آن است خسته شده است و تصمیم دارد برای ترک به کمپ برود. این خبر خوبی بود. ولی مرا که بارها از امید این طور حرفها را شنیده بودم چندان خوشحال نکرد. فقط یک نور امید ضعیف و شاید احمقانه ته دلم روشن شد که شاید این بار همان باری است که قرار است اتفاق خوبی بیفتد. مخصوصاً با نذری که کرده بودم و خوابی که دیده بودم، کمی احساس مثبت داشتم. ولی باز نمی توانستم کاملاً خوشحال و امیدوار شوم.

اتفاق دیگر آن روز، این بود که با لحنی خیلی آرام، نه خشن، نه بغض آلود و نه همراه با محبت مخصوصا از نوع غلیظش از امید در مورد پول و انگشتر پرسیدم. نمی دانم در پست قبلی نوشته ام یا نه که در خانه  ما یک انگشتر طلا (از یکی از فامیلهای نزدیک) و پانصد هزار تومان پولی که من در کمدم گذاشته بودم و فرصت نکرده بودم در بانک بگذارم، ناپدید شده است. امید گفت کار او نیست. ولی من یک لحظه در نگاهش چیز دیگری خواندم. گفت اخه من 500 هزار تومن می خوام چی کار؟ گفتم: تو ماهی 600 هزار خرج مصرفته، 500 هزار رو می خوای چی کار؟ زیر بار نمی رفت. من هم نخواستم بحث را طولانی کنم. راستش این احتمال هم وجود داشت که انگشتر جایی افتاده باشد و پول را هم ممکن بود با کمی بیشتر گشتن پیدا کنم. بنابراین گذاشتم حرفهایم فقط در حد یک سوال و جواب ساده بماند. (هر چند آن احتمالات هم کم بود. ولی بالاخره بود.)

امید رفت. شب کمی زودتر از همیشه به خانه آمد. موتورش را هم آورده بود. این را هم نمی دانم گفته ام یا نه که امید چند وقتی بود با موتور بیرون نمی رفت. می گفت خراب است. بعد یک بار موتور را برد و بدون آن برگشت و در جواب سؤال بابا که: «موتور کو؟» گفت : «دادم دست یه بچه ها. قرار شد درستش کنه و یه مدت دستش باشه.» و ما کلی نگران شدیم که لابد به پای موادی که کشیده است موتور را داده یا برای پخش مواد آن را از او گرفته اند. تقریبا اصلا باورمان نمی شد یک روز دوباره موتورش را بیاورد. ولی آن شب، امید با موتور برگشت و این باعث خوشحالی ما بود. هر چند یک خوشحالی پنهانی و محتاطانه. وقتی همه اعتمادت از کسی سلب شده باشد، اصلا نمی توانی با خیال راحت خوشحال شوی. 

خلاصه که آن شب حال امید خوب بود. وقتی شام می خورد من و مامان هم به آشپزخانه رفتیم و مدتی با او در مورد کمپ رفتن صحبت کردیم. البته من برخلاف همیشه نه خوشحالیم را نشان دادم، نه قربان صدقه اش رفتم. فقط با ملایمت و بدون بغض و دعوا باهاش حرف زدم. البته جز در این مورد، یکی دو بار دیگری که امید سعی کرد خیلی عادی با من حرف بزند، اصلا تحویلش نگرفتم. مثلا پرسید امروز چندم بود و من فقط شانه بالا انداختم. با این حال، تغییرات امید آن شب خیلی محسوس بود. مثلاً مثل گذشته هایی که روابطمان خوب بود، هر بار می خواست به حیاط برود، به جای راهرو از اتاق من رد می شد! این حس خوبی به من می داد. باعث می شد احساس کنم امید همان امید قبلی است. ولی این حس خوب هم با احتیاط و بدون بروز و ظهور بیرونی بود. امید بر خلاف این مدت اخیر، آن شب با گفتن شب به خیر بالا رفت تا بخوابد. شب به خیرش را بدون نگاه کردن به ما و با لحنی آرام و کمی شاد گفت. من یک لحظه تردید کردم و بعد با ملایمت و نجواکنان جوابش را دادم. طبیعتا می بایست خیلی خیلی خوشحال می بودم. ولی نبودم. حتی به مامان گفتم: شاید هم امید دلش برای محبتهای ما تنگ شده و این کمپ رفتن و ترک کردن و این حرفها هم بازی اش است تا برای چند روز هم شده بتواند دوباره محبت و توجه ما را به خودش جلب کند. البته انکار نمی کنم که با همه این حرفها، نمی توانستم اصلا اصلا هم خوشحال نباشم و یک آرامش نسبی و کمی امید داشتم.

سحر همان شب، امید برای اولین بار در ماه رمضان امسال بلند شد و با ما سحری خورد. نکته جالبش این جا بود که بدون این که من تغییری در رفتارم بدهم یا با او حرف بزنم، خورش روی غذایم می ریخت! از این رفتارش خنده ام گرفت. بدون این که خودش متوجه شود با علامت و لبخند به مامان گفتم: این چشه؟ مامان هم لبخند زد. 

فردای آن روز، جمعه بود. امید گفته بود شنبه می رود کمپ. من با کمپ رفتنش موافق نبودم. ترجیح میدادم در یک بیمارستان یا در یکی از مراکز بستری وابسته به کلینیکهای ترک اعتیاد بستری شود. ولی خودش اصرار داشت برود کمپ. مامان هم به من گفت حالا که می خواهد ترک کند دیگر در این مورد با او بحث نکن. شاید همین را هم پشیمان شد. قبول کردم. ولی ته دلم کمی استرس داشتم. چون یک بار از آقای مشاور شنیده بودم که کمپ مکان مناسبی برای یک پسر نوجوان آن هم با ویژگیهای امید نیست. (امید از این که این قدر با اطمینان از آقای مشاور نقل قول می کنم حرصش در می آید!)

با رفتارهای شب قبل امید، مخصوصا آن حرکت مربوط به خورش (!) امیدوار بودم که دست کم آن روز را کمی بهتر باشد. بیرون نرود یا کمتر برود. شب زودتر برگردد، قرصش را بخورد. اگرچه حتی اگر این کارها را هم می کرد چندان امید به او نبود. ولی حتی همین کارها را هم نکرد. آن روز امید شد همان امید قبلی و وقتی بلافاصله بعد از بیدار شدنش خواست از خانه خارج شود و بهش گفتم: «تو مگه نمی خوای ترک کنی؟» با بداخلاقی گفت نه و رفت. من همان لحظه گفتم: پس حدسم درست بود. دوباره شب تصمیم گرفت و صبح تمام شد. و تصمیم گرفتم دیگر حرفی از کمپ نزنم.

اما جالب بود که این بار مامان و بابا و حتی سعید دست بردار نبودند. یک جورهایی احساس کردم تا وقتی من داشتم برای امید تلاش می کردم آنها خیالشان راحت بود و بنابراین مداخله زیادی نداشتند. اما حالا که من خسته تر از آنم که بخواهم کار زیادی برایش بکنم آنها فعال شدند. راستش اصلا دیگر دلم نمی خواهد اقدامی بکنم. فقط دلم می خواهد امید برای مدتی این جا نباشد و وقتی برگشت آن دردسرها و تلخی ها تمام شده باشد. 

خلاصه که شب حدود ساعت 9 مامان زنگ زد به سعید و از او خواست زودتر به خانه برود چون با او کار دارد. من اولش کمی ترسیدم که نکند اتفاقی افتاده است دوباره. اما مامان گفت می خواهد با او در مورد کمپ رفتن حرف بزند. راستش این که فقط تماشاگر باشم و مسوولیت اصلی به عهده ام نباشد حس خوبی داشتم. با وچود تماس مامان، امید ساعت 12 به خانه امد. در برابر حرفهای مامان نه نگفت ولی رفتارش طوری بود که به نظر می آمد از حرفش پشیمان شده است و نمی خواهد برود کمپ. چند جواب سر بالا و هنوز نمی دانم و از این حرفها. وقتی رفت بخوابد مامان گفت: امشب خوب فکرهاتو بکن. امید گفت من هر شب دارم در موردش فکر می کنم. ولی بی نتیجه س. با این حرفش بیشتر مطمئن شدم که قصد ترک ندارد و با ناراحتی زیاد منتظر فردا ماندم. البته به خودم دلداری می دادم که این که بعد از این همه سکوت و لجبازی الان امید این جمله را که می خواهد ترک کند به زبان آورده است باز یک نقطه امید است. حتی اگر فعلا اقدامی نکند، به هر حال فرق دارد با آن موقعی که اصلا حرفش را هم نمی زد. ولی شاید این هم دلداری بیخودی بود. 

آن شب خواب دیدم امید یک نوزاد خیلی کوچک بود و من بغلش کرده بودم و مثل آن روزها قربان صدقه اش می رفتم. زمان زمان فعلی بود. اما امید تازه به دنیا امده بود و من خیلی خوشحال بودم. یادم هست در خواب دلم برای امید ضعف می رفت. باز وقتی بیدار شدم این را گذاشتم به حساب این که امید خوب می شود و زندگی جدیدی را شروع می کند. طوری که انگار تازه به دنیا آمده است.

فردای آن روز، شنبه، امید تا عصر خوابید و عصر گفت که نمی خواهد ترک کند و رفت. شبش هم ساعت 2 به خانه امد. بابا خیلی عصبانی بود. کلی با او دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت. حرفهایی زد که اگرچه می دانم از ته دلش نبود و از زور غصه می گفت، ولی دلم را به درد آورد. مثل همه وقتهایی که از دست امید عصبانی و ناامید می شود گفت که من از اول هم گفته بودم بی فایده است و این قدر دور و برش نپلکید و بگذارید برود بمیرد و از این حرفها. من آتش می گرفتم از این حرفها. نتوانستم خودم را کنترل کنم. کمی با بابا بحث کردم. ولی نمی خواستم این کار را بکنم. پس با ناراحتی زیاد به سمت اتاقم راه افتادم. و در همین حین شنیدم که بابا می گوید: مگه ما می تونیم همین جور پی این راه بریم و مراقبش باشیم که ترک کنه؟ همان طور که وارد اتاقم می شدم با بغض گفتم: خوبه همش من دنبال کارهاش بودم و خرجش می کردم. شما چی کار کردید براش؟ رفتم داخل اتاقم و زدم زیر گریه. صدای بابا کمی بعد دیگر نیامد. اما امید آن قدر پررو بود که دو دقیقه بعد رفت و به بهانه ای شروع کرد با بابا حرف بزند که البته هر چه حرف زد و سوال پرسید بابا اصلا به روی خودش نیاورد و امید هم رفت خوابید.البته خوابیدن که چه عرض کنم. تقریبا هر شب تا نزدیک صبح صدای راه رفتنش از طبقه بالا می آید. 

به هر حال ان شب من و بابا هر دو حالمان خیلی خراب بود. بابا برای سحری خوردن بلند نشد. من هم فقط چند لقمه به زور خوردم که انگار سنگ پایین می دادم.بعد هم رفتم خوابیدم تا مامان خیس شدن پی در پی چشمهایم را نبیند. هر چند از مامانها هیچ چیزی را نمی شود قایم کرد. برخلاف سحرهای قبل، که کلی دعا برای امید می خواندم، حتی یک کلمه هم از خدا کمک نخواستم. خیلی حس بدی داشتم. کم کم داشتم (و دارم) از خدا ناامید میشدم.

صبح روز یکشنبه با حالی خراب و مثل آدمهای افسرده از خواب بیدار شدم. خیلی خراب بودم. خیلی. اما مامان روحیه خوبی داشت. متوجه شده ام مامان به خاطر من خیلی سعی می کند خودش را شاد بگیرد تا من هم روحیه بگیرم. ولی آن روز در اتاق مشاور متوجه شدم او بیشتر از من شکسته است. ولی چه قدر صبور است. به هر حال مامان امد و شروع کرد باهام حرف بزند. نه در مورد امید. در مورد چیزهای مختلف، مهمانیهای فامیلی، کارهای دانشگاه و... 

ظهر مامان با سعید حرف زد و قرار شد سعید برود تحقیقی در مورد کمپ رفتن و شرایطش بپرسد و خودش امید را ببرد کمپ. ظهر که بابا آمد خانه آمد توی اتاقم و گفت که در مورد کمپ پرس و جو کرده است و هر چه را شنیده بود برایم تعریف کردم. احساس کردم نوعی شادی و آرامش در بابا هست. فکر کردم دیشب که گفتم شما کاری برای امید نکرده اید رویش اثر گذاشته و امروز مصرانه رفته تحقیق کرده است. احساس کردم به خوب شدن امید امیدوار شده است. چون همه گفته بودند کمپ رفتن اولین قدم است و می تواند خیلی موثر باشد. 

عصر امید تازه از خواب بیدار شده بود که سعید هم رسید. او هم پرس و جویی کرده بود. رفت بالا سراغ امید. البته من ندیدم. این را بعدا مامان برایم تعریف کرد. خب همان طور که وقتی من داوطلبانه همه کارها را به عهده گرفته بودم بقیه تقریبا عقب نشسته بودند و منتظر بودند من همه کارها را درست کنم، حالا من هم دقیقا همین کار را می کردم. از این که بالاخره بخشی از کار را بابا و سعید به عهده گرفته اند بی اندازه خوشحال بودم و احساس می کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده است. هر چند هنوز نگران بودم. ولی خسته تر از آن بودم که حتی بخواهم پیگیری کنم که کار کمپ رفتن به کجا رسیده است.

خلاصه مامان برایم تعریف کرد که سعید رفته است بالا در مورد کمپ رفتن با امید حرف زده است. می گفت وقتی امید آمده است پایین خیلی خوشحال بوده است و بعد از مدتها ک قرصهایش را جمع کرده است، قبل از خروج از خونه بی دو زیر زبانش گذاشته و این یعنی این که نیت نداشته است مصرف کند.این خبر خوشایندی بود؛ یک قدم به جلو. حتی نزدیک غروب امید به گوشی ام زنگ زد. از دیدن اسمش روی گوشیم خیلی تعجب کردم. چند تا سوال کرد که قشنگ معلوم بود سوال واقعی اش نیست و فقط می خواهد حرف بزند. من جوابش را با کمی ملاطفت دادم اما نه با قربان و صدقه رفتن. بعد هم نمی دانم چرا پرسیدم: امشب میای مهمونی؟ نمی خواستم این سوال را که چاشنی محبت دارد بپرسم. ولی پرسیدم و او گفت: شاید بیام. به احتمال زیاد میام. و من می دانستم این یعنی بله.خوشحالیم بیشتر شد. ولی شب امید به مهمانی نیامد. و من فهمیدم حتما دوباره مصرف کرده است که نیامده است. ساعت یک امد خانه. هیچ حرفی بهش نزدم. 

دیروز هم دوباره تا عصر خوابید و بعد که بیدار شد رفت بیرون. بی هیچ حرفی. انگار نه انگار که می خواسته برود کمپ. حتی از رفتار محبت آمیز و محبت طلبش هم خبری نبود. دیشب حدود ساعت 2:30 آمد خانه که رکورد جدیدی در دیر آمدن بود. من دیروز همه کمد و اتاقم را بیرون ریختم تا پولم را پیدا کنم. ولی نبود. مطمئن شدم کار امید است. حتی دفترچه بانکی ام هم نبود. عصر اسمس دادم که: اقلا دفترچه م رو بیار بده. طبق معمول جواب نداد. شب 2:10 بهش زنگ زدم و با لحنی تند گفتم: امشب دیگه نمی خوای بیای خونه. همان جمله همیشگی را گفت: «دارم میام.» بیست دقیقه بعد خانه بود. داشت سر یخچال آب می خورد. رفتم ایستادم و چند لحظه با اخمهای درهم کشیده نگاهش کردم. به آرامی گفت: چی شده؟ گفتم لباست را که عوض کردی بیا اتاقم. 

وقتی امد بهش گفتم همه جا را گشته ام و خبری از پولم نیست. سفت و سخت گفت کار من نیست. گفتم پس تو خرج موادت را با این همه مصرفی که داری از کجا می اوری؟ سرش را پایین تر انداخت و چیزی نگفت. گفتم دزدی می کنی؟ گفت نه. گفتم مواد پخش می کنی؟ یک لحظه خشکش زد و بعد گفت: تو چی کار داری؟ جواب بقیه سوالهایم در مورد منبع پول در اوردنش همین جمله بود: توی چی کار داری؟ گفتم معلومه یا دزدی می کنی یا مواد پخش می کنی. وگرنه تا یک و دو نصف شب بیرون نمی موندی. معلوم بود که امید نمی خواهد این بحث را ادامه دهیم. گفتم کمپ رفتنت چی شد؟ گفت نمی خوام برم. گفتم یعنی نمی خوای ترک کنی؟ گفت چرا. گفتم تو که میگی تو خونه نمی تونم. دوباره از آن حرفهایی زد که معلوم نیست از کجایش در می آورد: «می خوام کم کم کمش کنم. بعدش اگه شد تو خونه بمونم. اگه نشد برم کمپ.» گفتم یعنی الان داری کمش می کنی و این وقت شب اومدی خونه. و امید یک بار دیگر از آن حرفها زد: مسجد بود. هنوز هم مراسم بود!!!

خلاصه دیشب هم این طوری گذشت. مامان از سعید خواسته بود امروز هر طوری شده بماند خانه و امید را تا پشیمان نشده ببرد کمپ. امید که بیدار شد، من در اتاقم بودم. صدای سعید را شنیدم که دارد با امید حرف می زند و از او می خواهد اماده شوند و به کمپ بروند. امید هم مخالفت می کرد. بعد صدای فریاد اعتراض آمیز امید و صداهای دیگری که نشان از شروع دعوا بود شنیدم. از جایم پریدم و از همان جا توی اتاق فریاد زدم: سعید کتکش نزن. بعد از اتاق دویدم بیرون . سعید داشت امید را می زد و امید مثل یک موجود بدبخت و بیچاره، با ترس و وحشت سعی می کرد از دستش فرار کند. خودم را انداختم وسط. سعید همین که مرا وسط خودشان دید از کارش دست کشید. طوری که به من کوچکترین ضربه ای هم وارد نشد. حتی مرا یک کم هل هم نداد. اما خیلی عصبانی بود و می خواست دوباره به طرف امید حمله کند. تمام بدنش می لرزید. با بغض و عصبانیت سر امید داد می زد و در چشمهایش اشک حلقه زده بود. بهش گفتم داداش تو رو خدا آروم باش. تو رو خدا. سعید به خاطر من کوتاه آمد و رفت توی هال روی یک صندلی نشست. امید هم همان جا ولو شد.

در همه عمرم اولین بار بود که امید و سعید دعوا می کنند. اولین بار که می دیدم سعید روی کسی دست بلند می کند. آن هم امید. اصولا سعید آدم خیلی آرام و سر به زیری است. از آن پسرهای کم حرف و مظلومی که سرشان به کار خودشان است و آزارشان به هیچ کس نمی رسد. سعید دست بزن نداشت. حتی صدایش را روی کسی بلند نمی کرد؛ چه برسد دستش. اما امید چه قدر خون به دلش کرده بود که سعید این طوری شده بود. بیشتر از هر چیز هم از این که پول مرا برداشته بود عصبانی شده بود. سعید مرا خیلی دوست دارد. به من خیلی احترام می گذارد و هوایم را خیلی دارد. 

خلاصه این که نزدیک به یک ساعت نشستم با امید حرف زدم. اصلا حوصله تکرار حرفهایم و جوابهای مزخرف امید را ندارم. ته تهش این بود که امید نمی خواست ترک کند و بهانه می کرد که نمی تواند.گفت که ما هم هیچ اهمیتی برایش نداریم. ولی با گفتن این جمله بغض کرده بود. گریه هم میکرد. لباسش از اشک خیس بود. ولی من اصلا گریه نکردم. حرص می خوردم. ولی اشک حتی در چشمهایم حلقه هم نزد. حرص می خوردم ولی جدی و محکم حرف می زدم. هر چه من و امید از کسانی که توانسته اند ترک کنند برایش حرف می زدیم بی فایده بود. به امید می گفتم اگر تصمیم گرفته است زندگی خودش را نابود کند، بکند. ولی حق ندارد زندگی ما را هم نابود کند. حق ندارد به پول و بقیه چیزهای ما دست بزند و بی اجازه چیزی از خانه ببرد. گفت از این خانه می روم تا شما راحت باشید و از این حرفها. من هم مثل قبل التماسش نکردم که نه. تو را خدا نرو و... گفتم خب پاشو برو. چند بار تکرار کردم. ولی امید از جایش تکان نخورد. بلند شدم رفتم در اتاقم. فکر کردم شاید زیادی تحت فشار گذاشتمش و برای فکر کردن نیاز به چند دقیقه سکوت دارد. حدود پنج دقیقه در سکوت گذشت. من در اتاقم بودم و در اتاق باز. امید و سعید هم همان جا سر جایشان نشسته بودند. فکر کنم امید از ترس سعید از جایش تکان نمی خورد. 

بالاخره امید سکوت را شکست و در حالی که هنوز عصبانی بود گفت: امید برو با زندگی خودت هر کاری می خوای بکن. ولی اگه می خوای مصرف کنی عرضه داشته باش کار کن و خرج مصرفت رو در بیار. اگه یه دفعه دیگه بفهمی از خونه چیزی برداشتی اون قدر میزنمت که دست و پات بشکنه و دیگه نتونی از خونه بری بیرون. بعد هم رفت. دلم نمی خواست این حرفها را از سعید بشنوم. دلم می خواست جوری حرف بزند که امید را جری تر نکند. هر چند می دانم در ان صورت هم بی فاید بود. این همه وقت من همیشه با مهربانی و محبت باهاش حرف زدم انگار نه انگار.

خلاصه سعید رفت و پشت سرش هم امید موتورش را که پنچر بود و دوباره چند روزی بود در خانه افتاده بود را برداشت و رفت. چند بار صدایش زدم تا بپرسم برای همیشه می رود یا نه. نمی خواستم برای همیشه برود. اما اگر هم می گفت بله حرفی نمی زدم. با این حال او هیچ جوابی نداد و رفت. بعد هم مامان او را دیده بود که موتورش را به تعمیرگاه برده است و همین که مامان را دیده از او خواسته نخواهد حرفی بزند! من با دلی شکسته و پر غم در خانه تنها ماندم. اما گریه نکردم! انگار که اشکهایم تمام شده اند از بس این یکی دو سال گریه کرده ام. چند دقیقه بعد به امید اس ام اس زدم که:

«سعی کن درست فکر کنی و تصمیمی بگیری که پشیمون نشی. خودت رو دوست داشته باش.من نمیذارم زندگیم رو خراب کنی. امیدوارم خیلی زود زندگی خودت رو هم نجات بدی.»

از امید انتظار جواب نداشتم و او هم انتظارم را براورده کرد و جواب نداد!

الان ساعت 12:45 است. از امید خبری نیست. نمی دانم به خانه برمی گردد یا نه. 

دیگر نمی دانم باید چه کار کنم. همه راهها بن بست است. انگار امید خوب شدنی نیست. گاهی برای چند لحظه به خدا هم بدبین می شوم. اما سعی می کنم این افکار را از خودم دور کنم. من و مامان کلی نذر برای خوب شدن امید کرده ایم. نمی دانم جواب می گیریم یا نه. این جور که امروز امید را دیدم معلوم است به هیچ صراطی مستقیم نیست و بدون شک در دام خلافهای بزرگتری افتاده است. این را نمی دانم چه کنم. هیچ کاری جز دعا و انتظار از دستمان بر نمی آید. نمی دانم نتیجه ای دارد یانه. اما امیدوارم داشته باشد.


گاهی با خودم فکر می کنم شاید اشتباه کردم به حرف آقای مشاور گوش کردم. از وقتی با امید حرف نمی زنم و رابطه صمیمی ندارم روز به روز همه چیز بدتر شده است. درست است که رابطه خوبمان هم چیزی را بهتر نمی کرد. ولی دست کم این هم نبود. البته آقای مشاور می گفت تو فقط داری فرایندش را طولانی تر می کنی و بالاخره به این روزها میرسی. ولی گاهی عمیقا از خودم بدم می آید که چرا به حرفش گوش کردم؟ قرار بود با این کار حال خودم بهتر شود. اوایلش شد. ولی حالا یک جور دیگر استرس دارم و هنوز دارم زجر می کشم. به جز این چند روز که گریه هایم تمام شده است، بقیه اش را زیاد گریه می کنم. دست خودم نیست. البته اینجا نوشتن هم آرامم می کند. هر چند آرامش من تاثیری روی اصل ماجرا ندارد. 

گاهی با خودم فکر می کنم آقای مشاور نمی تواند شرایط ما را درک کند. یعنی هر چه قدر هم با معتادهای مختلف و خانواده هایشان سر و کله زده باشد نمی تواند بفهمد معتاد شدن عزیزترینت در شرایطی که هیچ کاری از دست تو برنمی آید چه قدر می تواند دردناک باشد. به خاطر همین فقط می گوید باید تحمل کنید. باید منتظر بمانید خودش برگردد. حتی می گفت شاید یکی دو سال اوضاع همین باشد. می گوید می دانم سخت است. اما نمی داند. نمی تواند بداند. نمی تواند که مدام از من می خواهدبه فکر خودم باشم و اجازه ندهم در این ماجرا آسیبی ببینم. 


حالا ساعت یک و پنج دقیقه است. اصلا نمی دانم امشب باید منتظر امید باشم یا نه. نمی دانم دیگر می بینمش یا نه. می دانم از به خانه نیامدن ترس دارد. ولی با این همه اثرات مخرب شیشه روی مغزش، دیگر اصلا قابل پیش بینی نیست. امروز وقتی داشتم باهاش حرف می زدم توی دلم می گفتم شاید این آخرین فرصتی باشد که می توانی برادر کوچولویت را یک دل سیر تماشا کنی. در این یکی دو ماه اخیر تقریبا نگاهش نکرده بودم. امروز دیدم چه قدر تکیده شده است. چه قدر قیافه اش داغان است. چه قدر لاغر است. چه قدر ...

در سمت چپ سینه ام احساس سنگینی می کنم. بغض دارم. بغضی که نمی دانم چرا نمی ترکد.