پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(10)

در حال حاضر همه چیز خوب به نظر می رسد. امید کم کم دارد بهتر می شود. صورتش شادابی خاصی پیدا کرده است. شنبه هم برخلاف همیشه با میل و اشتیاق خودش به کلینیک آمد.   

آقای مشاور از این که می دید امید مصرف نداشته است خیلی خوشحال شد. من حدود ده دقیقه اول را در جلسه بودم. بعدش بیرونم کردند! البته امید برخلاف همیشه که اصلا نمی گفت در جلسه چه می گفتند خیلی چیزها را برایم تعریف کرد. متوجه شدم که جلسه امروز حالتی بسیار دوستانه و خودمانی داشته. حتی در مدت کوتاهی که خودم داخل بودم می دیدم که امید نسبت به هفته قبل که بسیار عصبی و بی حوصله حرف می زد و بیشتر ترجیح می داد سکوت کند، بهتر ارتباط برقرار می کرد. بعد از مشاوره به درخواست من از امید تست گرفتند که شکر خدا نتیجه منفی بود. آقای مشاور گفت این هفته را هم مثل هفته قبل بگذرانیم. یعنی امید به تنهایی از خانه خارج نشود و در خانه خود را سرگرم کند. فقط سفارش کرد که این هفته بیشتر حواسم را جمعش کنم. چون وسوسه هایش بیشتر خواهد بود. البته امید گاهی تنها از خانه خارج شده است. ولی تقریبا حرفم را گوش می کند. گاهی می ترسم فقط برای نرنجاندن من ظاهرسازی کند. ولی خب جواب تست این را نشان نمی داد!

امروز امید کپسول جدوارا خورد و حسابی سر حال بود. اما من حال زیاد خوشی نداشتم و راستش کمی عصبی بودم. چون به نظرم می آمد دوباره امید حرفهای ضد و نقیض می زند. مثلا می گفت با سیم کارت دوم من که  این روزها پیش او است تا سیم کارت خودش خاموش باشد استفاده نمی کند. اما امروز متوجه شدم که منتظر تماس است. من هم سیم کارت را از روی تبلت برداشتم و همین باعث شد او دیگر سراغ تبلت نیاید و سیم کارت خودش را بخواهد. بعد هم کسی به او زنگ زد و برخلاف مخالفتهای من به بهانه گرفتن سی دی از دوستش به مدت یک ساعت از خانه بیرون رفت و بعد هم بدون سی دی آمد و گفت در باغ بوده است.  

امید قبل از رفتنش هم سعی می کرد مرا آرام کند. ولی به هر حال به مخالفت من برای رفتن توجهی نکرد و گفت که خودش حواسش جمع است و کار اشتباهی نمی کند و... هر چه گفتم شاید تنهایی بروی یک دفعه وسوسه شوی و نتوانی خودت را کنترل کنی یا شاید کسی را ببینی و از تو بخواهند با آنها به محلی که در آن مصرف می کردی بروی یا مواد بهت بدهند و همینها زمینه لغزشت شوند، گوش نکرد و گفت کسی را ببینم نمی ایستم. اما وقتی برگشت گفت یکی را دیده و وقتی فهمیده دارد ترک می کند می خواسته به او قرصی بدهد که خودش اعتیاد آور است. امید قبول نکرده. ولی به حرف من رسیده بود. خلاصه برای این که مرا که اعصابم به هم ریخته بودآرام کند نشست کنارم و شروع کردیم گپ بزنیم. کم کم حرف معتادها شد و امید در مورد بدبختیهایشان برایم حرف زد. من یک دفعه زدم زیر گریه. بارها گفته بودم برایم از این حرفها نزند. تحملش را ندارم. امید گفت چه قدر دلنازکی. خیلی دلم برایشان می سوزد. همیشه برای همه معتادها دعا می کنم که خدا کمکشان کند. البته به جز آنهایی که آگاهانه و عامدانه دیگران را هم به این دام می کشند.

بعد از کمی حرف زدن، حالم بهتر شد. امید گوشی اش را خاموش کرد و با تبلت بدون سیم کارت رفت بالا تا کتابهای شعری را که دانلود کرده بود بخواند. داداشم کلی ذوق ادبی دارد که البته هرگز اجازه شکوفا شدن نمی دهد!!!  یکی دو ساعت بعد هم آمد پایین و چند تا شعر برای من خواند. بابا هم کلی خوشحال بود که امید دارد ترک می کند و با مهربانی با او حرف میزد. مامان که آمد خانه سه نفری رفتند فروشگاه تا برای خانه کمی خرید کنند. امید هیچ وقت کسی نبود که برای خرید با مامان و بابا برود. ولی الان چون حالش خوب است رفت.


خدا کند این بار امید کم نیاورد. به قول خودش این بار تجربه های زیادی  دارد که مانع اشتباه می شود. انگیزه بیشتری هم دارد. چون برخلاف دفعات قبل می داند این بار اگر برود دیگر مرا ندارد. دیروز آقای مشاور از امید  پرسید اگر خواهرت نگفته بود تا وقتی نخواهی ترک کنی کاری به کارت ندارم ترک می کردی؟ امید خندید و گفت: فکر نکنم.

فعلا که همه چیز تقریبا خوب به نظر می رسد. من ته ته دلم کمی می ترسم که نکند امید کم بیاورد و دوباره همه چیز از نو شروع شود. در این صورت برای همیشه او را از دست داده ام. می دانم اگر این بار نشود دیگر نمی شود. اما از طرف دیگر هم امیدم به خداست. دلم روشن است. از قبل هم دلم روشن بود که این مشکل حل می شود. اما همیشه این ترس را هم دارد که نکند از  بس دلم می خواهد این طور باشد فکر می کنم حس ششمم این را می گوید!


به هر حال چاره ای جز توکل به خدا و کمک خواستن از او ندارم. خدایا تنهایمان نگذار و هوایمان را داشته باش. از تو به خاطر همه مهربانیهایت ممنونم.