پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(26)

این چهارمین شبی است که امید رفته است. دل همه ما برایش تنگ شده. هر گوشه و کنار خاطراتش هست. من که با شنیدن هر صدای موتوری از جا می پرم و با خودم می گویم کاش امید باشد و با پشیمانی و تصمیم جدی برای ترک برگشته باشد. هر بار گوشی ام زنگ بخورد به آن طرف آن می دوم: کاش امید باشد و بگوید آبجی اگه برگردم کمکم می کنی ترک کنم؟ صدای اس ام اس که می شنوم از جایم می پرم: کاش امید باشد و نوشته باشد: آبجی خسته شدم. می خوام ترک کنم. ولی این کاش ها هرگز سبز نشدند. 

 

دو شب پیش برای افطار، غذای مورد علاقه امید را داشتیم. من که نتوانستم بخورم. همه اش فکر می کردم اگر امید بود هم سهم خودش را می خورد هم تا من برسم سهم مرا. و بعد کلی بحث و شوخی و خنده! بعد از شام سعید چیزی به شوخی گفت و من در جوابش تکیه کلام امید را گفتم و در همان حال که می خندیدم چشمهایم خیس شد. امروز در خیابان مرد خل وضعی را دیدم که امید همیشه کارهایش را برایم تعریف می کرد. مردی که در خیابان می رقصید و می رفت و من یادم به امید افتاد و برای اولین بار با دیدن رقص یک نفر گریه ام گرفت!  امروز بابا کاری داشت که نیازمند کمک بود و کسی نبود که کمکش کند. گفت اگر امید بود می آمد کمک. عصر قرار بود یک نفر برود داروهای مامان بزرگ را بگیرد و همه خسته بودند. مامان گفت: اگه امید بود دو دقیقه ای می رفت می گرفت و می آمد. یادم آمد آخرین باری که امید مثلا داشت ترک می کرد پیرزنی را که بار سنگینی داشت سوار موتور کرده بود و به مقصدش رسانده بود. پیرزن کلی دعا کرده بود و امید کلی خوشحال شده بود. 

خلاصه که امید آن قدر در زندگیمان پررنگ بود که هر دقیقه داریم یادش می کنیم. مامان امروز خیلی دلش برای او تنگ شده بود. دلش برای وقتی می آمد مامان را بغل می کرد و می بوسید و زبان می ریخت تنگ شده بود. دلش برای مسخره بازیها و خنده های امید تنگ شده بود. دلش پسر کوچولوی پاک و معصومش را می خواست. بابا و سعید حرفی نمی زنند. اما از چهره هایشان می خوانم که درست مثل مامان و من یک لحظه هم از فکر امید بیرون نمی آیند.

همه اش دارم به این فکر می کنم من همانم که وقتی امید تا ساعت 11 به خانه نیامد اشک می ریختم و تمام تنم می لرزید که چه شده که نیامده و خبر هم نداده؟ امید همانی است که وقتی دیر به خانه آمد و مرا در آن وضع دید بغلم کرد و با گریه قول داد دیگر هیچ وقت دیرتر از ساعت 9 به خانه نمی آید؟ این همان امید من است. این همان است که در بچگی هایش بغلش می کردم و آن قدر راه می رفتم و شعر می خواندم تا خوابش ببرد؟ این همان است که قبل از امتحان کردن هر غذای تازه ای می گفت: آبجی دوست داره؟ و اگر جواب می شنید نه می گفت منم دوست ندارم. این همان است که اگر من یک روز صبح تا شب دانشگاه بودم زنگ می زد که کجایی؟ بیا خانه و در خانه می گفت که دلش برایم تنگ شده؟ این همان است که هر جا می خواستم بروم مرا می رساند؟ همان است که ساعتها سر به سرم می گذاشت و مرا می خنداند؟ حالا به ازای همه آن خنده ها این همه اشک مرا در می آورد؟


امروز مامان به امید اس ام اس داد که: هر وقت خواستی ترک کنی برگرد خونه تا کمکت کنیم. ما منتظرت هستیم. هنوز هم خیلی دوستت دارم ولی به شرطی که پاک بشی. امید جواب نداد. من رفتم کلینیک. وقتی به دکتر گفتم امید چند شب است رفته است گفت اشکالی ندارد. اصلا از او نخواهید برگردد. گفت حالا جامعه دارد تربیتش می کند و فرایند بازگشتش ممکن است زودتر شود. گفت با اوضاعی که امید داشت اگر در خانه و با محبتهای شما مثلا ده سال طول می کشید تا خوب شود الان ممکن است 5 سال طول بکشد. چند بار با تاکید گفتم یعنی ما هیچ کاری نکنیم؟ و هر بار جواب شنیدم: نه هیچ کار. برو و به خانواده ات کمک کن محکم باشند. 

با ناراحتی برگشتم. هنوز لباس عوض نکرده بودم که شیرین زنگ زد و در حالی که گریه می کرد گفت به امید زنگ زده است و کلی گریه کرده و از او خواسته تا دیر نشده برگردد و ترک کند. به ا و گفته که همه نگرانش هستند و از همین حرفهایی که من همیشه می گفتم. امید سکوت کرده و در نهایت گفته شاید امشب به خانه برگردد. با صدای بغض آلود به شیرین گفتم نباید این کار را می کردی. الان مشکل اصلی ما برگشت امید به خانه نیست. مشکل ما اعتیاد او است. چه فایده که در شبانه روز 8-9 ساعت در خانه خواب باشد و بعد که بیدار شد هر وقت هر کجا که دلش خواست برود و هر کاری خواست بکند و هر وقت عشقش کشید با هر وضعیتی برگردد. این هدف ما نیست. او باید ترک کند. احساس کردم توی ذوق شیرین خورده است. الهی بمیرم. فکر می کرد خبر خوبی به من می دهد و همه ما را خوشحال می کند. اما این طور نبود. هر دو با هم آرزو کردیم اگر امید برگشت به قصد ترک باشد و واقعا هم ترک کند و بعد خداحافظی کردیم.

آقای مشاور حق داشت که همان اول می گفت همه اعضای خانواده را در جریان بگذار و اگر دیر بفهمند دوباره همه کارهایی که تو کرده ای تکرار می شود.


حالا ساعت 11:30 است و امید نیامده است و این نشان می دهد که او هنوز هم خیال ترک کردن ندارد. اولین نشانه ترک در خانه بودن است که او نیست. به علاوه فردا کلینیک فقط تا ظهر است و خوب می دانم امید اگر هم بیاید و بگوید فردا برویم کلینیک، فردا درست تا ظهر میخوابد و نمی آید.

با مامان و بابا هماهنگ کردم که اگر امید آمد با آرامش از او بپرسیم آیا برگشته تا ترک کند و اگر پاسخش منفی بود یا دوباره برای کلینیک رفتن بهانه آورد یا خوابش برد و... از او بخواهیم برود. خیلی سخت است. ولی آقای دکتر روی این مساله خیلی تاکید دارد. هر چند یادم هست آقای مشاور چند بار با این کار مخالفت کرد. در واقع ماندن امید در خانه یک درد است و نماندنش یک درد دیگر. و کاش درد اصلی درمان می شد...


+خدایا دستم را که رها نکرده ای؟!