پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

58

از آخرین باری که امید رفته است، هنوز اجازه نداده اند به خانه برگردد. خودش هم اعتراضی ندارد. دلتنگی می کند، اما اعتراضی ندارد. پذیرفته است که این طوری به صلاحش است. گاهی ما می رویم و به او سر می زنیم. یک وقتهایی حالش خیلی خوب است و یک وقتهایی زیاد حال و حوصله ندارد. البته خدا را شکر هر چه می گذرد بهتر و بهتر می شود.  اوایل وقتی به دیدنش می رفتیم حتی در چشممان هم نگاه نمی کرد و تمام مدت استرس داشت. الان بهتر شده. سه بار هم حکیم بردیم و او را حجامت کرد. می گفت حجامت برای درمان وسوسه خیلی مفید است. بعد از اولین حجامت، بلافاصله تاثیرش را دیدیم. هم رنگ و رویش باز شد هم نطقش!  
مدیر کمپ برایش چند تا گوسفند خریده تا سرش گرم باشد. امید هم که از بچگی عاشق حیوانات بود و می گوید آن قدر با گوسفندها و سگها سرگرم می شود که اصلا وسوسه ندارد. دو دفعه آخری که دیدمش حالش خیلی خوب بود. دفعه قبل آخر با مامان و بابا رفته بودم. کلی حرف زدیم. برایش بستنی و تخمه و بیسکوییت و... بردم. روز تولدش بود... تولد 19 سالگی. میزدم پشت کمرش و می گفتم تو کی بزرگ شدی پس؟ کی مرد شدی؟ داداش کوچولوی ناز و دوست داشتنی من حالا مردی شده است برای خودش!
دفعه آخر که دیدمش، زمان آخرین حجامتش بود. حالش خوب بود. کلی بلبل زبانی کرد. مردم برایش.
بعد از آن، تا الان، یک ماه است که او را ندیده ام و تا امروز عصر که مامان به گوشی مدیر کمپ زنگ زد و توانستیم با امید حرف بزنیم هیچ خبری ازش نداشتم. حالش خوب بود. کلی دلتنگمان شده بود. اگر می گذاشتم، می خواست ساعتها حرف بزنیم. امیدی که در بچگی ها، و حتی تا همین اواخر، قبل از اعتیادش، هیچ وقت نمی توانست دلتنگی اش را با صحبت تلفنی مهار کند، امیدی که وقتی مامان مسافرت بود و تماس می گرفت، به جای حرف زدن یک چیزی را بهانه می کرد و گریه می افتاد، حالا دلش نمی آمد پشت تلفن خداحافظی کند.
من چند وقتی بود که خیلی درگیرش بودم. دیشب که شب قدر بود، تمام مدت گریه کردم. خودم را مسبب وضعیت امید می دانستم؛ اشتباهاتی را که در برخورد با او داشتم. خیلی گریه کردم. همه اش به این فکر می کردم که الان امید باید یا دانشجو باشد یا سرباز. به این فکر می کردم که من با همه عشقی که به او داشتم، نابودش کردم. شب خیلی بدی بود. ولی خدا برایم نشانه ای فرستاد که کمی آرام شدم: سوره ای که می گفت صرف این که بگویید ایمان آوردم رها نمی شوید و باید آزمایش شوید. و من می ترسم که در این آزمایش کم بیاوریم. اما باز هم دست از دعا برنمی دارم. سالها است عمده دعاها و نذرهایم در مورد امید است.
دیشب به این فکر می کردم که این چهارمین ماه رمضانی است که امید گرفتار اعتیاد شده است. به رمضانی فکر کردم که امید خانه نمی آمد. به شبها و روزهایی که هر آن منتظر بودم خبر دستگیر شدن یا نابود شدنش را برایم بیاورند. می دانم حالا به نسبت آن روزهای تلخ، روزهای پادشاهی ما و امید است. ولی باز هم این چیزی نیست که من برای امید می خواستم. هیچ وقت فکرش را نمی کردم امیدم یک روز این همه از من دور شود. به لحظه های شاد و پرنشاطی فکر می کنم که اگر امید بود داشتیم. از نظر روانی خیلی ضعیف شده ام. آرامش گذشته ام را ندارم. زود عصبانی می شوم. گاهی افکار وسواسی به سراغم می آید. دیگر آن دختر شاد و سرزنده گذشته نیستم. وقتی یک حسرت عمیق در زندگی ات وجود داشته باشد، دیگر نمی توان آن آدم قبلی باشی. و من به شدت حسرت... و شاید بهتر باشد بگویم داغ امید را روی دلم حس می کنم. داغ امید مهربان و دلنازک و شوخ طبعی که من پناه و سنگ صبورش بودم. اما حالا گاهی با من مثل غریبه ها رفتار می کند.
امشب که حرف زدیم، می فهمیدم چه قدر مشتاق بودنم است. اما من نتوانستم درست با او حرف بزنم. استرس داشتم. غم داشتم. و نمی خواستم اینها را بفهمد. وقتی خداحافظی کردم یادم آمد اصلاً قربان صدقه اش نرفته ام. فقط هزار بار گفتم امید مواظب خودت باش. امید خوبی؟ حالت بهتر است؟ وسوسه نداری؟
و از آن موقع به بعد، همه اش دارم به او فکر می کنم. به اندازه دیشب غمگین نیستم. اما همین که نیست کافی است برای یک دنیا دلتنگی و حسرت. وقتی یادم می آید چه طور خودم را به آب و آتش می زدم تا چیزی ناراحتش نکند و حسرتی نداشته باشد، له می شوم... حالا برادر کوچولوی من با یک دنیا حسرت و ناراحتی، دور از من زندگی می کند. کاش به جای آن همه تلاش برای آسایشش، سعی می کردم بهش یاد بدهم روی پای خودش بایستد و اعتماد به نفس داشته باشد و نه گفتن را بلد باشد.
گاهی با خودم فکر می کنم اگر من نبودم شاید امید زندگی بهتری داشت. گاهی فکر می کنم اگر من نبودم شاید تا الان نابود شده بود. نمی دانم... اما هر چه هست می دانم خدا هوایمان را داشته است. می دانم خدا خواسته است امید از دستمان نرود و این هیچ ربطی به بودن و نبودن من نداشته است.
در این چهار سالی که درگیر اعتیاد امید هستیم، همیشه خدا آدمهای خوبی را سر راهمان قرار داده است. چه دکتر و مشاور و چه مدیر کمپ. مدیر کمپ واقعا مرد خوب و دلسوزی است و دارد فراتر از شغلش برای امید تلاش می کند. جوری هوایش را دارد که انگار پسر خودش است. خدا خیرش بدهد. امیدوارم بچه هایش را برایش حفظ کند و به خودش و آنها سلامتی بدهد. بدجوری مدیونش هستیم. 


و در آخر:
یک زمانی بیشتر از هر چیز به این دلیل این جا می نوشتم که منفجر نشوم! که بتوانم حرفهای تلخی را که برای هیچ کس نمی شود گفت بنویسم. اما حالا بیشتر از هر چیز، می خواهم اگر روزی کسی با دلی شکسته و پردرد آمد و اسم یکی از مواد اعتیادآور را سرچ کرد تا ببیند برای درمان عزیزترینش چه باید بکند، به اینجا برسد و روزهای تلخ دختری را که در کنار خانواده اش سال ها با اعتیاد برادر نوجوانش جنگیده است را بخواند. شاید نور امیدی در دلش بتابد. شاید بفهمد که تنها نیست. شاید با خواندن این وبلاگ، بفهمد چه قدر به صبوری نیاز دارد و در سخت ترین شرایط هم نباید ناامید شود. بفهمد که فرد معتاد بیش از هر چیز به همراهی و درک نیاز دارد. بفهمد باید در کنار عزیزش باشد و تا می تواند به او کمک کند و برای این کار لازم است تا می تواند قوی باشد و اطلاعاتش را بالا ببرد. من اگر برای خوب شدن امید پافشاری نمی کردم، همان سال اول یا دوم، هم خودش به کل از خوب شدنش ناامید بود و هم خانواده ام. فقط من بودم که با ایمان کامل به خوب شدنش همه سختی ها و زجرها را به جان خریدم و به پایش ماندم و سرانجام هم خودش هم مامان و بابا و سعید را راضی کردم که امید خوب شدنی است. درست که گاهی خودم هم کم آوردم و فکر کردم شاید بهتر باشد دیگر رهایش کنم و او خوب نمی شود. اما همیشه این فکرها را با دکتر و مشاور در میان می گذاشتم و آنها مرا دوباره امیدوار می کردند.
حالا هم هنوز امیدوارم که یک روز امید برگردد و زندگی تازه ای شروع کند. گاهی، مثل دیشب، خیلی حالم بد می شود. اما منطقی اش این است که اعتراف کنم امید دارد روال درمان را به خوبی طی می کند. بعد از آن همه رفت و برگشت، بعد از همه روزهایی که فقط تظاهر می کرد می خواهد ترک کند تا مبادا من ترکش کنم، بعد از آن همه فریب و زجری که به ما داد، حالا با میل و مسوولیت خودش دارد برای خوب شدن تلاش می کند. همین یک گام بزرگ است. گامی که برداشتنش بیش از سه سال طول کشید اما بالاخره برداشته شد. همین که برداشته شد عالی است. به همه زجری که در این سالها کشیدیم می ارزد. امیدوارم هر روز بهتر از دیروز شود. حالا امید دارد بزرگتر می شود و بهتر می تواند تصمیم بگیرد. امیدوارم در مسیرش بماند تا سرانجام بتواند یک زندگی معمولی را شروع کند.
و شما: اگر عزیزتان در دام اعتیاد گرفتار است، ناامید نشوید. از بقیه کمک بگیرید. دعا کنید. توکل کنید و سعی کنید به او نشان دهید که چه قدر دوستش دارید و هر وقت بخواهد کمکش می کنید که برگردد. ناامید نشود. ناامید نشدنتان بزرگ ترین کمکی است که می توانید به او کمک کنید.

و من: در این شبهای عزیز، از ته ته ته دلم از خدای مهربان می خواهم هر جور ممکن است بچه ها و جوانهای ما را از شر آدم نماهای پستی که به هر شکلی باعث گرفتار شدن آنها می شود حفظ کند و شر این جانورها را به خودشان برگرداند.

به امید سلامتی دل و جسم و ذهن همه مردم سرزمین و دنیایم...