امید بعد از 9 روز برگشت؛ کاملا بی خبر. وقتی آمده بود ما خانه نبودیم. به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم. بالاخره به مامان زنگ زد و آمد جایی که ما رفته بودیم. از دیدنش اصلا خوشحال نشدم. خودش هم این را می دانست و با احتیاط با من مواجه شد. باهاش سلام و احوالپرسی کردم و دست دادم. ولی سرد. زود رفت. گفت می رود جلسه. حرفی نزدم.
راستش دیگر مثل قبل حوصله ندارم همه چیز را مو به مو بنویسم و خیلی چیزها هم در ذهنم نمانده و یا شاید ترتیبش یادم نمانده باشم.