پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(32)

امروز شانزدهمین روزی است که امید به کمپ رفته است. یکی دو روز اول هنوز باورم نمی شد واقعا تصمیم به ترک گرفته باشد. منتظر خبرهای بد بودم. منتظر بودم خبر فرار امید از کمپ را بدهند یا خود امید یک دفعه سر و کله اش پیدا شود و بگوید فرار کرده است.   در کنار این ترس، یک حس خوشایند هم با من بود. حس رهاشدگی. حس این که یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده است. این برایم عجیب است و لی از نبودن امید خوشحال بودم و دلم برایش تنگ نمی شد. یعنی خوشحال بودنم بیشتر از این که به خاطر تصمیم او برای ترک باشد، به خاطر این بود که نگرانیهای بعد از نیمه شب آمدنش، نیامدنش، خلافش و... تمام شده بود. در واقع روزهای اول دلم می خواست فراموش کنم که زمانی امیدی در خانه ما بوده است و الان برای ترک مواد به کمپ رفته است. با این که ته دلم می دانستم دوستش دارم و با همه وجود خوب شدنش را می خواستم، از حذف موقتش از زندگیم خوشحال بودم. و در عین حال، خواندن دعاها و نذرهای مختلف ادامه داشت. 

کم کم باور کردم امید از کمپ فرار نمی کند و می خواهد ترک کند. از این جهت خیالم راحت شد. ولی هنوز مثل دفعات قبل خوشحال نبودم. هنوز هم نیستم. دفعات قبل هر بار امید مدتی در خانه می ماند تا ترک کند من روی ابرها سیر می کردم. خیال می کردم دیگر تمام شد. دیگر همه چیز تمام شد و امید خوب می شود و زندگیمان به روال سابقش برمی گردد. اما این بار این حس را ندارم. یعنی در آن حد خوشحال نیستم. چون با وجد همه فرقهایی که ترک این بار امید دارد، باز نمی توانم مطمئن باشم که می تواند سر تصمیمش بماند. باز می ترسم بعد از مدتی همه چیز از اول شروع شود. ناامید نیستم. ولی نمی توانم کاملا خوشبین هم باشم و حق هم دارم. به خاطر همین است که هنوز دعاها و نذرهایم تمام نشده است. همه اش دارم دعا می کنم از عهده اش بربیاید.

اما در مورد روزگار امید در کمپ بگویم. خودش برایم تعریف کرد آنجا هر کس تازه وارد می شود باید مدت 4 روز در اتاق فیزیک باشد. در این چهار روز کسانی که ترک را شروع کرده اند درد می کشند و اجازه مصرف هیچ قرصی، حتی استامینوفن، ندارند. آنها در این اتاق، جدا از بقیه درد را تحمل می کنند و فقط اجازه دارند جیغ بکشند و به در و دیوار مشت و لگد بزنند!!! خوشبختانه امید به خاطر دو روزی که در خانه بی دو خورد، فقط 2 روز در اتاق فیزیک ماند، آن هم بدون درد. آن قدر بدون درد و راحت که بقیه به او می گفته اند تو آمده ای شیشه ترک کنی یا ساندیس؟

بعد از این دو روز امید به جمع بقیه برگشته بود. از همه کوچکتر بود. می گفت بهش می گویند بچه شیرخواره! هر روز برایشان کلاس می گذارند و کسانی که سالها است پاک شده اند برایشان حرف می زنند.

اولش گفته بودند تا 12 روز حق ملاقات ندارید. سعید یکی دو روز اول رفته بود سراغی از او گرفته بود و او را از پشت پنجره کلاسشان دیده بود و می گفت حالش خوب بوده است. بعد از 3-4 روز به سعید گفتند فقط خودت می توانی برای ملاقات بیایی. چند روز سعید به ملاقات رفت. روز اول از همان جا به من زنگ زد و گوشی را به امید داد. امید خیلی دلتنگی می کرد. ولی مصمم بود که ترک کند. می گفت همه چیز خوب است. ولی ته تهش حس کردم زیادهم خوشحال نیست. وقتی هم سعید برگشت عکسی را که از امید گرفته بود نشانم داد. پوستش خیلی خوب شده بود. از حالت اسکلتی هم درآمده بود. ولی با این که داشت می خندید قیافه اش زیاد شاد نبود. 

یکی دو روز بعد به سعید گفتند می توانی خانواده را هم برای ملاقات بیاوری. فکر کنم روز ششم یا هفتم بود. مامان و بابا با وجود این که خیلی برای امید دلتنگی می کردند نخواستند به ملاقاتش بیایند. دلشان نمی خواست در چنین جایی با پسر کوچولویشان رو به رو شوند. مخصوصا که هنوز روزهای اول بود و هنوز حال امید خوب خوب نبود. من و سعید رفتیم. همه چیز برایم تازگی داشت. وقتی در اتاق انتظار نشستیم چنان بغضی کردم و چنان حالت ناخوشایندی به من دست داد که از ته دل آرزو کردم کاش نیامده بود. دلم می خواست بلند شوم بروم و فقط به این دلیل نشستم و سکوت کردم که اگر می خواستم بروم نمی دانستم به سعید چه توضیحی بدهم. مامان سفارش کرده بودگریه نکنم. و من عجیب بغض کرده بودم. اما همه اینها با آمدن امید تمام شد. امید اول با سعید روبوسی کرد. بعد پیشانی مرا بوسید. من هم بغلش کردم و بوسیدمش. حدود 40 دقیقه در اتاق بودیم. حالش خوب بود. ولی خیلی شاد و خوشحال نبود. میگفت خیلی زود به او حق تردد داده اند. یعنی اجازه دارد از کمپ خارج شود و همان اطراف پرسه بزند. شاید چون توانسته است اعتمادشان را جلب کند. ولی هر چه اصرار می کند یک ساعت بیاید خانه و برگردد قبول نمی کنند. من هم گفتم نمی خواهد بیایی. اگر بیایی دیگر دلت نمی خواهد برگردی. می گفت دو هفته که شد بیایید مرخصم کنید. ولی من مخالف بودم. گفتم هر چه بیشتر بمانی به نفعت است. قبول داشت ولی دلش هم می خواست به خانه بیاید. البته با اطمنیان خاطر می گفت که بعد از مرخص شدن در همه کلاسها شرکت می کند. چون همه به او گفته بودند هیچ چیز اندازه این کلاسها نمی تواند به او کمک کند که پاک بماند. 

رنگ و رویش خیلی خوب شده بود. ولی بر خلاف دفعات قبل که در خانه ترک می کرد، تپل نشده بود. در این مدت هر چه پیغام می دادم که اگر چیزی برای خوردن می خواهی بگو که برایت بفرستم می گفت نه چیزی نمی خواهم. این جا دکه هست و خرید می کنم. ولی من ان روز دیدم که در دکه جز چیپس و پفک چیزی نیست و اینها هم که آدم را سیر نمی کند. می دانستم امید در روزهای ترک عین جارو برقی می خورد و همیشه هم گرسنه است. فهمیدم اینجا گرسنگی را تحمل می کند و این قدر مظلوم است که از ما چیزی نمی خواهد. به خاطر همین تپل نشده بود. سعید هم که مثل همه مردهای دیگر آن قدر حواسش جمع نیست که متوجه این چیزها شود. اما وقتی من داشتم به امید می گفتم تو این مواقع خیلی می خوردی و این جا معلوم است گرسنگی می کشی و ... تازه سعید هم متوجه شد و گفت که هر چه می خواهد بگوید تا برایش بخرد. امید هم بالاخره سفارشهایش را داد. 

بعد از این ملاقات، دیگر نتوانستم امید را ببینم. چون مامان و سعید می گویند بهتر است مرا کمتر ببیند. هم از این جهت که به قول آقای مشاور اعتیاد من به تمام شود و هم این که امید با دیدن من بیشتر دلش می خواهد برگردد. روزهای اول از نبودن امید خوشحال بودم. کم کم دلتنگی ام بر خوشحالی غلبه کرد. بعد برای چند روز از نبودنش کلافه شدم و حالا فقط دلتنگی شدید دارم و دلم می خواهد این روزها زودتر بگذرد و همه چیز خوب شود. دیروز هم تلفنی با امید حرف زدم. او هم دلش خیلی تنگ شده بود و می خواست برگردد. ولی باز هم ازش خواستم بیشتر بماند و نگذارد با این دلتنگیها زحمات این دو هفته اش به باد برود.

شنبه هم بعد از دو سه هفته رفتم کلینیک. همین که وارد شدم آقای دکتر و آقای مشاور را دیدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. مدتی که منتظر بودم خانم منشی به من نوبت بدهد، سرم را زیر انداخته بودم و در خیالات خودم غرق بودم. خانم منشی از من پرسید می خواهم پیش دکتر بروم و من گفتم بله. من در نظرم این بود که وقتی مرا پیش دکتر فرستاد از آقای مشاور هم بخواهم در اتاق حضور داشته باشد. اما گویا آقای مشاور خیال کرده بود من فقط قصد صحبت با دکتر را دارم و شاید به خاطر همین بود که چند دقیقه قبل از این که نوبت من شود به اتاق آقای دکتر رفت و وقتی هم که من رفتم بیرون نرفت و البته من هم نمی خواستم بروم. خبر کمپ رفتن امید را به آنها دادم و با آقای دکتر شروع کردم در این مورد حرف بزنم. اولش آقای مشاور سکوت کرده بود. ولی وقتی من در میان حرفهایم به سمت او هم نگاه کردم نطقش باز شد و گفت که فکر می کرده است من و امید از دستش ناراحت هستیم؛ چون گاهی لازم بوده با صراحت و تند با ما حرف بزند. او گفت قصد بدی نداشته و در فرایند درمان این چیزی اجتناب ناپذیر بوده است. من هم خندیدم و گفتم که اصلا از دستش ناراحت نشده ام و حتی الان بیش از هر چیز برای تشکر از او و آقای دکتر به کلینیک رفته ام. چون اگر راهنمایی ها و توصیه های آنها نبود من هرگز نمی توانستم به امید کمکی بکنم. البته حقیقت این بود که من مدتیدر مورد آقای مشاور و آقای دکتر مردد شده بودم که نکند راهکارهای آنها امید را برای همیشه از من گرفته باشد. ولی فکرنمی کردم آقای مشاور متوجه شده باشد. البته بعد دیدم بی دلیل هم نیست که فهمیده. چون منی که قبلا حتی بدون امید پیش او می رفتم و مدتها ریزترین مسائل مربوط به امید و حال خراب خودم را برایش می گفتم حالا مدتها بود اصلا به کلینیک نرفته بودم و آخرین بار هم که با مامان پیش او رفتم آن قدر حالم خراب که بود بیش از چند جمله آن هم کوتاه و بی حوصله چیزی نگفتم. آخرین باری هم که با امید رفتم، روحیه ام خراب بود و زیاد با آقای مشاور حرف نزدم و فقط به او اعتراض کردم که چرا مدام به امید می گوید انگیزه ای ندارد. هدف من از این اعتراض این بود که آقای مشاور در حضور خود امید منظورش را توضیح دهد و امید دیگر نتواند از این حربه برای اثبات این که نمی تواند ترک کند استفاده کند. اما شاید آقای مشاور همین را هم به پای دلخوری ما گذاشته بود. به هر حال دلیل من برای مشاوره نرفتن این بود که به نظرم می رسید دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده و فقط باید منتظر بهبود اوضاع ماند و تنها فایده مشاوره رفتن این بود که می توانستم با کسی درددل کنم و سبک شوم. اما من نمی خواستم بیش از این به این درددل کردن با مشاور عادت کنم. و فکر کردم او هم در آن کلینیک وظیفه اش گوش دادن به حرفهای من و آرام کردنم نیست و بنابراین ترجیح دادم دیگر پیشش نروم.

خلاصه خیال آقای مشاور از این بابت راحت شد! کمی با او و آقای دکتر در مورد امید حرف زدم و شرح این روزها را دادم. آنها هم با خوشحالی از این که امید دوباره در مسیر ترک قرار گرفته است توصیه هایی کردند و گفتند مراقبش باشیم که بعد از مدتی دوباره همه چیز مثل اول نشود. 

به آنها گفتم درست از وقتی من کاملا کم اوردم و دست از تلاش برای خوب شدن امید برداشتم بقیه دست به کار شدند. انگار که تا الان خیال همه راحت بود که من هستم و هوای امید را دارم. ولی وقتی من مایوس و سرخورده شدم سعید و مامان و پسر عمه و بابا و حسام وارد عمل شدند و این از هر نظر خیلی خوب بود. آقای مشاور هم تایید کرد این که حتی پسرعمه هم وارد ماجرا شده خیلی خوب بوده است. 

موقع خداحافظی آقای دکتر به امید سلام رساند و آقای مشاور هم در حالی که با شیطنت می خندید گفت سلام مرا هم خیلی گرم و مخصوص برسان! چون می دانست امید از او دست او دلخور است. البته به او گفته بودم که روزی که به ملاقات امید رفتم گفتم بعد از این که مرخص شدی مشاوره ات را می روی و در کمال ناباوری من او گفت بله حتما باید بروم. ولی آقای مشاور همیشه شیطنتش گل می کند!

خلاصه این که روزهایمان دارد بدون امید می گذرد و جای او در خانه خیلی خالی است. هر چه می شود می گوییم اگر امید بود فلان می کرد. اگر امید بود این را می گفت و...

بچه ها هم سراغش را می گیرند. به آنها گفته ایم امید رفته است سر کار و صبح تا شب نمی تواند بیاید خانه. آنها هم برایش دلتنگی می کنند.

امیدوارم این بار اتفاقهای خوب ادامه پیدا کند. آقای مشاور می گفت ناراحتی امید طبیعی است. چون به هر حال کمپ راحتی و آسایش خانه را ندارد. می گفت حتی بعد از ترک هم افسردگی دوره ای به سراغش می آید و خودش باید از این فرایند آگاه باشد تا اتفاق بدی نیفتد.


من فقط لحظه به لحظه دعا می کنم خدا نگاهش را از ما برندارد و این روزها آغاز روزهای خوبی باشد که در راه است.

برای همه خانواده هایی که به خاطر اعتیاد عزیزشان زجر می کشند هم آرزو می کنم هر چه زودتر روزهای خوبشان برسد و آرزو می کنم همه آنهایی که چنین روزهایی را برایمان خواسته اند سزای کارشان را ببینند. هیچ وقت نمی توانم کسانی را که باعث چنین بدبختی و زجری برای جوانها، نوجوانها و خانواده های سرزمینم  و مخصوصا برادر کوچولوی نازنینم شده اند را ببخشم. هیچ وقت.


+ ای خدا خودت هوای ما رو داشته باش