پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(20)

وقتی اتفاقهای خوب را  نمی نویسی چون مطمئنی اتفاقهای بد در پی دارند، یعنی که زندگیت خوب نیست. یعنی نمی توانی از زندگیت لذت ببری و این واقعیت وقتی تلخ تر است که لذت نبردنت از زندگی و ختم شدن اتفاقهای خوب به اتفاقهای تلخ، علت بیرونی داشته باشد و هیچ کاری از دست تو بر نیاید یا دست کم ندانی چه کاری از دستت برمی آید. 

ادامه مطلب ...

(19)

به نظر می رسد همه چیز دارد بدتر و بدتر می شود. فکر می کنم غیر از اعتیاد، چیزهای دیگری هم دارد به امید اضافه می شود. دزدی یا پخش مواد! نمی دانم! ولی مطمئنم چیزی هست.  

ادامه مطلب ...

(18)

همه خوابیده بودند. فقط من رو به روی سیستم نشسته بودم و تند تند تایپ می کردم. ناگهان امید با خیلی بلند صدایم زد. تعجب کردم. در این دو سه هفته که کاری به کارش نداشتم اصلا مرا صدا نمی زد. کمی ترسیدم. یعنی از وقتی آقای مشاور گفته است اگر امید هذیان و توهم داشت باید بستری شود، از هر رفتار غیرعادی اش می ترسم. به هر حال برای این که بفهمم چه شده است با صدای بلند گفت: «بله؟» ولی امید جواب نداد. دو بار دیگر هم گفتم: «بله؟» و وقتی صدایی از امید نیامد با نگرانی از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن که امید در آن خوابیده بود رفتم. 

ادامه مطلب ...

(17)

این که امید ساعت 2 نصف شب به خانه بیاید یک اتفاق عادی نیست. اما من اصلا به روی خودم نیاوردم. از وقتی ارتباطمان قطع شده، تقریبا هیچ شبی زودتر از یازده به خانه نمی آید. امشب داشتم با خودم فکر می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی آید. فقط می توانم هر شب منتظر آمدنش باشم تا خیالم راحت باشد که امروز را زنده مانده است. ولی در مورد فردا و فرداهایش هیچ تضمینی نیست.   ادامه مطلب ...

(16)

در میان خواب و بیداریم صدای بحث کردن دو نفر را شنیدم و بعد ناگهان با صدای فریاد خشم آلود امید کاملا از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا آن موقع فکر کردم صدای بابا است و فکر کردم حتما بابا دارد با امید دعوا می کند. با نگرانی از اتاقم بیرون رفتم و در حالی که هنوز گیجی خواب با من بوداطراف را نگاه کردم. کسی نبود.   ادامه مطلب ...

(15)

چند بار خواستم با امید حرف بزنم و خیلی محکم و جدی از او بخواهم دست از این کارها بردارد و دوباره برای ترک کردن تلاش کند. اما این کار را نکردم. دلایل زیادی داشتم. 

ادامه مطلب ...

(14)

از آخرین نوشته ام حدود ده روز می گذرد. ده روز با تلاشی بی نتیجه. در این ده روز تقریبا اصلا با امید حرف نزدم. ولی اصلا نتیجه نداد. با این که حسرت و اشتیاق را در نگاه هایش می بینم و گاهی تلاشهای غیرمستقیمی برای برگرداندن من به روابط قبلیمان می کند، هیچ اثری از تمایل به ترک در او نمی بینم و حتی هیچ حرفی هم نمی زند. من فقط از بی خوابی های شبانه اش و از قیافه داغان و لحن افتضاح حرف زدنش می فهمم که هر روز دارد بیشتر از قبل مصرف می کند. یک روز بهش گفتم: «امید نمی خواهی در زندگیت تغییری ایجاد کنی؟» با بداخلاقی گفت: «به تو هیچ ربطی ندارد.»  ادامه مطلب ...

(13)

مثل همیشه دوباره آمد گفت پشیمان است و از فردا می خواهد در خانه بماند و به توصیه های آقای مشاور عمل کند. بر خلاف همیشه خوشحال نشدم. می دانستم دوباره می زند زیر قولش. بهش گفتم قبول! ولی تا سه روز من به رویه خودم ادامه می دهم. یعنی اصلا باهات حرف نمی زنم. چون نمی خواهم یک بار دیگر به خوب شدنت دل گرم کنم  و بعد دوباره بزنی زیر همه چیز. تو هم که می گویی فقط به خاطر خودت می خواهی ترک کنی و من حق ندارم در کارت دخالت کنم و به من مربوط نیست. پس در این سه روز، ثابت کن که به خاطر خودت این کار را می کنی و بدون این که من بگویم قرصهایت را بخور، از خانه بیرون نرو و سیم کارتت را هم بگذار کنار. قبول کرد.  

ادامه مطلب ...

(12)

خدایا فقط بگذار بمیرم. 

(11)

متاسفانه خیلی زود متوجه شدم که احساسات منفی ام به من دروغ نمی گویند. امید کم کم شروع کرد با بهانه های مختلف از خانه خارج شود. دوباره بی خوابی ها و بداخلاقی ها و یبوستش از راه رسیدند. دوباره شروع کرد قرصهایش را نخورد. دو بار به طور مفصل با او حرف زدم تا راضی شد بخورد. مطمئن بودم دوباره مصرف را از سر گرفته است. ولی خودش خیلی محکم رد می کرد.   ادامه مطلب ...