پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(6)

(1) امید دوباره ناامیدم کرد. با وجود همه قولهایی که دیشب به من و مامان داده بود، امروز بعد از بیدار شدنش فقط یک ساعت در خانه ماند. اولش امیدوار بودم بماند. چون اخلاقش خوب بود. اما کم کم بداخلاقیش شروع شد و ناگهان دیدم لباس پوشیده و دارد می رود. نخواستم مثل همیشه خواهش و التماس گفتم. گفتم امید اگر بروی تمام میشوی. گفت خیلی وقت است تمام شده ام. گفتم می توانی دوباره شروع شوی. اما او حرف خودش را تکرار کرد و در حالی که از خانه خارج می شد از من خواست به اتاقم برگردم. گفتم اگر رفتی برنگرد اسم مرا بیاور. گفت باشد. و رفت.   

حالا من مانده ام و گریه ها و دلشوره ها و دعاهایم. شاید فقط یک معجزه میتواند امید را به من و خانواده ام برگرداند. الان که دارم می نویسم حالم خیلی خراب است. اما جز گریه و دعا کاری از دستم برنمی آید. الان امید تمام شده است و من نمی دانم که آیا دوباره شروع خواهد شد یا نه؟ نمی دانم زندگیم بدون او چگونه خواهد گذاشت. از خدا خواسته ام اگر قرار است امید خوب نشود من هم خیلی زود، قبل از این که خرابتر شدنش را ببینم بمیرم. بعد فهمیدم مامان هم همین دعا را در مورد خودش کرده است. دارم آتش می گیرم. خدایا نگاهمان کن. خدایا به امیدم کمک کن. تو را به ابوالفضل برش گردان. خدایا امیدم را فقط از تو می خواهم. فقط از تو و می دانم فقط یک معجزه او را به من برمی گرداند. خدایا لطفا کمی معجزه!  

+ ته ته دلم حس می کنم امید خوب می شود. اما نمی دانم این حس از آن شهودهای نابی است که گاهی تجربه می کنیم یا از شدت تمایل به خوب شدنش.

ساعت 16:37 عصر

   (2) یادم هست مدتی قبل از این که از اعتیاد امید با خبر شویم، یک روز در حالی که ذوق می کردم به مامان گفتم: چه قدر خوب است که امید را داریم. اصلا نمی دانم وقتی او نبود زندگیم چه طور می گذشت. انگار همه شور و حال زندگیمان از امید است. امروز با گریه به مامان گفتم: کاش هیچ وقت امید به دنیا نیامده بود.

ساعت 20:39

(3) بعضی وقتها فکر می کنم اگر به جای امید من معتاد شده بودم چه اتفاقی می افتاد؟ می توانم تصور کنم که امید خیلی غصه می خورد اما نه به اندازه من. می توانم تصور کنم امید دلش برایم می سوخت و بیشتر از این که به فکر درمانم باشد به این فکر بود که اذیت نشوم و زجر نکشم. حتی شاید در تهیه موادم کمکم می کرد. چون دلش برایم می سوخت و نمی توانست شاهد زجر کشیدنم باشد. حتی شاید خودش هم به پای من معتاد میشد. اما من چه می کردم؟ برایم خیلی سخت است خودم را معتاد تصور کنم. شاید زیاد به خودم مغرورم که فکر می کنم امکان معتاد شدن من با شرایط و روحیاتی که دارم خیلی کم است. اما چون تجربه نشان داده که هیچ غیرممکنی در دنیا وجود ندارد می توانم تصورش کنم؛ اگر چه به سختی. فکر می کنم اگر من معتاد بودم بیشترین زجر را به خاطر ناراحتی خانواده ام و مخصوصا مامان و امید می کشیدم. بعد از آن هم به خاطر از دست دادن موقعیت خوبی که از نظر تحصیلی و کاری دارم غصه می خوردم. کم کم از ترس این که همکارها، همکلاسیها و استادهایم قضیه را بفهمند کار و دانشگاه را ترک می کردم. شاید یک روز هم از خانه می رفتم. از یک طرف هم فکر می کنم شاید من بااراده تر بودم و بیشتر سختیها را تحمل می کردم تا بتوانم ترک کنم. 

ساعت 21:13

(4) امشب زودتر از همیشه به خانه برگشت. اما هنوز یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. مامان گفت مدام از جلوی اتاقم رد می شود و به من نگاه میکند. خیال ندارم تا وقتی تسلیم حرف آقای مشاور شد تسلیم احساساتم شوم.

+تو رو دست خودش دادم که از حالم خبر داره/ که از تو حتی یک لحظه نگاشو برنمی داره

ساعت 22:29

(5) بالاخره امید طاقت نیاورد و به بهانه ی پس گرفتن سیم کارتش چند کلمه با من حرف زد. اما من زیاد تحویلش نگرفتم. بعد هم دو سه بار آمد در مورد این که اگر بخواهد از فردا تمام روز را در خانه بماند تبلتم را به او می دهم یا نه؟ با او می روم که چند تا سی دی فیلم بخرد؟ می تواند روی تبلتم بازی بریزد و... صحبت کرد. من خیلی سرد رفتار کردم. البته جوابم به همه سوالهایش بله بود. ولی نهایتا به او گفتم فعلا لازم نیست بیشتر از این در مورد فردا حرف بزنی. تو دو هفته است که شبها بعد از مصرف، می خواهی ترک کنی و فردا ظهر خمار از خواب برمی خیزی و با بداخلاقی از خانه خارج می شوی تا بروی مصرف کنی. بگذار فردا تصمیم بگیری که می خواهی در خانه چه کار کنی. چون اول باید ببینی در خانه می مانی یا نه؟ با این حرف نمی دانم امید چه فکری کرد که دیگر دست از سرم برداشت و رفت. در ضمن او گفت امروز مصرف نکرده چون پول نداشته و فقط متادون خورده است!

ساعت 3:5 صبح