پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(10)

در حال حاضر همه چیز خوب به نظر می رسد. امید کم کم دارد بهتر می شود. صورتش شادابی خاصی پیدا کرده است. شنبه هم برخلاف همیشه با میل و اشتیاق خودش به کلینیک آمد.   ادامه مطلب ...

(9)

نمی دانم بگویم اوضاع خوب است یا نه. تصور این که همه چیز یک فریب باشد یا بعد از مدتی دوباره به حالت اول برگردد عصبی ام می کند. امروز مجبور شدم صبح از خانه خارج شوم. حدود ساعت 5 عصر برگشتم. همه ی ترسم این بود که وقتی می رسم امید در خانه نباشد. فکر می کردم شاید همین که تنها شود نتواند در برابر وسوسه ترک خانه خودش را کنترل کند. اما وقتی به خانه آمدم و صدای آهنگی را که همه خانه را پر کرده بود شنیدم یک نفس راحت کشیدم.   ادامه مطلب ...

(8)

امروز روز خوبی داشتیم. امید بالاخره تصمیم گرفته ترک کند. هر چند نمی دانم این تصمیم تا کی دوام دارد و حتی نمی دانم چه قدر صادقانه است. ولی باز هم توکلم به خدا است.  ادامه مطلب ...

(7)

روی هم رفته می توانم بگویم امید امروز بهتر بود؛ هر چند باز هم بر خلاف قولی که داده بود، ساعت 5 به بهانه گرفتن دستگاه و سی دی و ... به تنهایی از خانه خارج شد و حدود نیم ساعت پیش برگشت. دیرتر از همیشه بیرون رفت. اما تا وقتی در خانه بود خوش اخلاق بود. هر چند من اصلا تحویلش نگرفتم و با او حرف نزدم. وقتی برگشت در حیاط نشسته بودم و دلشوره داشتم. اما باز هم تحویلش نگرفتم. آمد نشست کنارم و با خوشحالی گفت امروز مصرف نداشته است و حرفهای دیگری که هر شب برای فریب دادن من می گوید. البته از گود نبودن پایین چشمهایش و حالت چهره اش پیدا بود که احتمالا مصرف نداشته است. ولی این مرا خوشحال نمی کرد. واقعا نمی کرد. چرا که من از این «امروز نکشیدنها» زیاد دیده بودم و می دانستم همیشه یک «فردای کشیدن» به دنبال دارد. من سلامتی کاملش را می خواهم نه در هر ماه چند روز یا نهایتاً یک هفته نکشیدن. وقتی این حرفها را به او زدم عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت و رفت. من مدت زیادی در حیاط نشستم. اما نگذاشتم کسی گریه هایم را ببیند. 

ادامه مطلب ...

(6)

(1) امید دوباره ناامیدم کرد. با وجود همه قولهایی که دیشب به من و مامان داده بود، امروز بعد از بیدار شدنش فقط یک ساعت در خانه ماند. اولش امیدوار بودم بماند. چون اخلاقش خوب بود. اما کم کم بداخلاقیش شروع شد و ناگهان دیدم لباس پوشیده و دارد می رود. نخواستم مثل همیشه خواهش و التماس گفتم. گفتم امید اگر بروی تمام میشوی. گفت خیلی وقت است تمام شده ام. گفتم می توانی دوباره شروع شوی. اما او حرف خودش را تکرار کرد و در حالی که از خانه خارج می شد از من خواست به اتاقم برگردم. گفتم اگر رفتی برنگرد اسم مرا بیاور. گفت باشد. و رفت.   ادامه مطلب ...

(5) از گذشته تا امروز

جمعه هفته پیش امید دیر به خانه آمد. البته او مدتها است که دیر به خانه می آید و این موضوع واقعا آزاردهنده است. حتی یک بار، همین یکی دو  ماه پیش، حدود ساعت 12 آمد و وقتی مرا دید که از شدت گریه و نگرانی همه بدنم می لرزم، بغلم کرد و قول داد دیگر دیرتر از ساعت نه و نیم به خانه نیاید. ولی این فقط برای چند شب. کم کم اوضاع طوری شده است که حس می کنم امید کنترل زیادی روی خواسته ها و تصمیماتش ندارد و نمی تواند به قولهایش پایبند بماند.   ادامه مطلب ...

(4) از گذشته

یک روز وقتی در اتاق دکتر نشسته بودیم و حرف می زدیم، دکتر گفت: «نه! این طوری فایده ای ندارد. نمی شود به انتظار تصمیم امید نشست.» بعد از اتاق خارج شد. وقتی برگشت دست امید را گرفت و او را به اتاق آقای مشاور که بر حسب اتفاق همان روز، روز مشاوره اش برد و به آقای مشاور گفت که خواهرش هم اینجا است. آقای مشاور حدود نیم ساعت با امید حرف زد. بعد مرا صدا کرد. وقتی داخل شدم متوجه شدم امید گریه کرده است. در این حدود یک سال بارها گریه امید را دیده بودم و بارها برایش گریه کرده بود. اما هنوز دیدن چشمهای خیسش آزارم می دادم. آقای مشاور مدتی با من حرف زد. یادم هست بیشتر حرفهایش در مورد این بود که خود امید باید برای خوب شدنش تصمیم بگیرد و اگر خودش نخواهد من نمی توانم کاری انجام دهم. بالاخره قرار شد از هفته بعد، امید شنبه ها به مشاوره بیاید. اما او این کار را تا مدتها به تعویق انداخت. 
ادامه مطلب ...

(3) از گذشته

تا چند روز همه چیز خوب بود یا لااقل ظاهر همه چیز خوب بود. تا این که یک روز وقتی بابا به خانه آمد رنگ به رو نداشت و حسابی عصبانی بود. خیلی زود متوجه شدم بابا جریان امید را فهمیده است. این یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود. بابا حرص می خورد و داد می زد. مامان بی صدا گریه می کرد. من شوکه شده بودم. این همان چیزی بود که من و امید از آن می ترسیدیم. فوری زنگ زدم به امید و گفتم: «بیا خونه. مامان اینا همه چیزو فهمیدن.» امید امد خانه. بابا با دیدن او عصبانی تر شد. کلی داد زد. امید تند تند قول می داد که ترک کند. من سکوت کرده بودم. یک گوشه نشسته بودم و اشک می ریختم. مامان هم گریه می کرد. یادم هست بابا حرفهایش را با گریه تمام کرد. بعد از فوت عمو، این اولین باری بود که گریه بابا را می دیدم.دیدن اشک کسی که یک عمر به او تکیه کرده ای خیلی سخت است. خیلی.   ادامه مطلب ...

(2) از گذشته

مدتی بود امید بعضی از شبها نمی توانست بخوابد. صبح هم حالش خوب نبود. می گفت تمام شب را بیدار بوده است. مدرسه هم نمی توانست برود. به زور هزار و یک معجون و دم کردنی و... سر حالش می آوردیم. فکر می کردیم مریض احوال است و به خاطر همین نتوانسته بخوابد. انتظار داشتیم حالا که بهتر شده چند ساعت بخوابد. اما عجیب بود که اصلا خوابش نمی آمد. گاهی هم وسط روز از مدرسه زنگ می زدند که بیایید امید را ببرید حالش اصلا خوب نیست.  ادامه مطلب ...

(1)

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

فروغ فرخزاد