پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(39)

اتفاقهای خوب همچنان در مسیر زندگی در جریانند. گاهی سختی هایی هست که به لطف خدا حل می شوند.

   
 حدود یک هفته بعد از این که امید سر کار رفتن را شروع کرد، یک روز وقتی به خانه آمدند بسیار خسته و رنگ پریده بود. روز بعد هم همین طور و روز سوم حسابی اعصابش به هم ریخته و داغان! قرار شد چند روزی به کمپ برود تا هم استراحت کند هم روحیه اش بهتر شود و هم تحت کنترل باشد و هم بتواند با راهنمایش حرف بزند. 

دو سه روز که گذشت امید برگشت. اما بهتر نشده بود. اعصابش به شدت خراب بود. سر کار هم یک نفر را به جای او گذاشته بودند و نمی شد برود. این بود که سعید دوباره او را به کمپ برگرداند و عصرش به من زنگ زد و گفت امید خیلی وضعیتش بد است. گفت خیلی چیزها را به یاد نمی آورد و خودش هم در هم بر هم شده! مثلا دیشب را از وقتی رسیده اند سر خیابان تا امروز صبح، اصلا به یاد نمی آورد. سعید گفت  زنگ بزنم کلینیک و با دکتر در این مورد حرف بزنم. یکی از همکارهایشان چند سال است مصرف شیشه را ترک کرده و به سعید گفته بود بدون قرص خوردن نمی شود. حتما برای اعصاب و روانش باید قرص بخورد. قرار شد زنگ بزنم کلینیک و از آقای دکتر بپرسم چه کار کنیم و آیا لازم است به روانپزشک مراجعه کنیم یا نه.

بعد از تماس سعید اول یک دل سیر گریه کردم! بعد به آقای دکتر زنگ زدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. گفت حتما مصرف کرده. گفتم مطمئنم نکرده. یک لحظه هم تنها نبوده. گفت بیاید ببینمش. زنگ زدم و به سعید گفتم. سعید هم عصر از سر کار رفته بود دنبال امید و او را به خانه آورده بود. ولی نگفته بود می خواهدبروند کلینیک. 

وقتی آمدند دیدم آن قدرها هم که فکر می کردم حالش خراب نیست. ولی می گفت خیلی چیزها را به یاد نمی آورد و گاهی نمی داند باید چه کار کند. اما حاضر نبود برود کلینیک. من و سعید کلی باهاش حرف زدیم تا راضی شود. آخر سر فهمیدیم چون در کمپ قرص خوردن را قدغن کرده اند نمی خواهد بیاید. گفتم قرار نیست کسی بفهمد. اصلا آنجا نگو دکتر می روی و قرص می خوری و این حرفها. بالاخره راضی شد و با سعید رفت.

دکتر مقداری قرص به او داده بودو پیش یک مشاور جدید فرستاده بود و مشاور هم به من زنگ زد و قرار شد هفته ای یک بار هم من بروم مشاوره (چون امید گفته بود با من از همه راحتتر است و این حس خوبی به من داد!). البته فقط یک جلسه رفتم مشاوره ولی چون حرف جدیدی نداشت منصرف شدم. امید هم که اصلا نرفت! و دفعه بعدی که من خانم مشاور را دیدم از او عذرخواهی کردم و گفتم امید اصلا مشاوره رفتن را دوست ندارد و برای مشاوره های قبلی اش هم همین طور بوده. خانم مشاور هم گفت اتفاقا وقتی با استادش مشورت کرده او گفته نوجوان لازم نیست به مشاوره بیاید و فقط خانواده کافی است. گفتم تماس می گیرم و نگرفتم. فکر کردم اگر هم قرار باشد پیش مشاور بروم آقای مشاور را ترجیح میدهم که حرفهایش تازه تر و علمی تر است.

از چند روز بعدش هم امید دوباره به کار برگشت و دوباره همه چیز خوب شد. اوایل در خوردن قرصها خیلی تعلل می کرد و حتی گاهی نمی خورد. می گفت صبحها سخت بیدار می شوم. من هم رفتم کلینیک و موضوع را به دکتر گفتم. دکتر گفت خودش بیاید و وقتی سعید و امید با هم رفتند قرصها را کم کرده بود و گفته بود دو هفته دیگر بیایید دوباره. یعنی فردا.

حالا می شود گفت همه چیز خوب است. گاهی وقتی قرصهایش را درست نمی خورد دوباره کمی به هم میریزد. اما من سعی می کنم ترغیبش کنم بخورد. 

یک روز هم سر این که من اجازه ندادم از روی لب تابم آهنگ بریزد روی گوشیش کلی دلخور شد و تا دو روز با من بداخلاقی می کرد و من به رو نمی آوردم. نمی دانستم به خاطر آن موضوع است و فکر می کردم کلا بی حوصله شده. تا این که روز دوم وقتی سر موضوعی سرم داد زد بغض کردم و چیزی نگفتم و او خودش پشیمان شد و کمی بعد موقع غذا خوردن کلی بهم توجه کرد و بعد هم گفت از وقتی نگذاشته ام آهنگها را بریزد حس بدی بهم دارد. بهش گفتم من بدون دلیل نگفتم. حتی اگر دلیلم برای او منطقی نباشد برای خودم هست. و این اصلا خوب نیست که او خودش را صاحب اختیار من و وسایلم بداند و کم کم باید یاد بگیرد این همه به من تکیه نکند و از من توقع نداشته باشد و... پذیرفت و دوباره مثل قبل همه چیز خوب شد.

خدایا بی نهایت از تو سپاسگزارم. همه چیز را خوب خوب خوب نگه دار!


+نمی دانم نوشتم یا نه که امید دوباره شروع کرده است نماز می خواند!