پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

47

قرار گذاشتیم آخر هفته همگی برویم پارک و از سعید خواستیم امید را هم بیاورد. قبول کرد. امید آمد. اما بلافاصله بعد از ناهار گفت که می خواهد برود و کلی کار دارند و از این حرفها. آخر هم سعید او را برد. بعدترش امید گفت فکر می کرده فقط خودمان هستیم و به خاطر همین آمده. اما اگر می دانسته بقیه هم هستند اصلا نمی آمده! هفته بعدش با کل فک و فامیل رفتیم باغ. امید هم آمد. اما باز خیلی زود بی حوصله شد و رفت کمپ. خب ما از این رفتارهایش ناراحت می شدیم. به نظر می آمد اصلا دلش نمی خواهد به خانه برگردد.البته من این را زیاد هم بد نمی دانستم و به نظرم بهتر از این بود که بیاید و لغزش کند. ولی مامان خیلی ناراحت بود.

 

چند روز بعد، صبح نوشین اس زد و سراغ امید رو گرفت و پرسید حالش خوب است؟ ظهر آمده خانه؟ گفتم که ظهر نیامده ولی حالش خوب خوب است و در کمپ حسابی بهش خوش می گذرد. بعد ازظهر نوشین زنگ زد خانه و از مامان سراغ امید را گرفت و گفت که خواب بدی دیده است. هر چه مامان گفت حال امید خوب است بی فایده بود. نوشین اصرار داشت زنگ بزنیم و مطمئن شویم که خوب است. 

شماره مسوول کمپ را داشتم. زنگش زدم و گوشی را به مامان دادم. مامان خودش را معرفی کرد و خواست که با امید حرف بزند. همان طور که گفته بودیم امید حالش خوب خوب بود. مامان بعد از تلفن به امید دوباره به نوشین زنگ زد و مطمئنش کرد. نوشین هم گفت یکی از آشناها که در دادگاه بوده به او گفته امروز یه نوجوان 17-18 ساله را به جرم حمل شیشه بازداشت کرده اند و نوشین دلواپس شده که نکند امید بوده و آن فرد می خواسته یواش یواش به او بگوید. به نوشین گفتم شماها روزهای سخت و سیاهی که ما تجربه کرده ایم را تجربه نکرده اید که با این چیزها دلتان هری میریزد و این قدر نگران می شوید! خب او هیچ وقت تجربه نکرده بود که بنشیند در خانه و نداند که الان زنده امید برمی گردد یا ... و هزار و یک اضطراب لعنتی دیگر.


به هر حال کمی بعد دوباره آقای مسوول زنگ زد و کلی با مامان حرف زد که به امید گیر ندهد و هی نگوید در کمپ نمان. مامان را راضی کرد که برای امید بهتر است مدتی آنجا باشد تا خوب خوب شود وگرنه دوباره به همان وضع قبلی برمی گردد. مامان راضی شد اما یکی دو روز بعد امید برگشت و گفت دیگر نمی خواهد برود کمپ! حالا که ما راضی شده بودیم او نظرش عوض شده بود!

فردای ان روز، امید صبح یک ساعت بیرون رفت. وقتی برگشت حالش خوب بود. ولی من از دستش خیلی ناراحت بودم. چون با همین تنها بیرون رفتنها ناگهان زمینه لغزش فراهم می شود. بعد از ظهر هم دوباره رفت و تا شب برنگشت. کلی دلواپسش شدم. اما وقتی امد اصلا محلش نگذاشتم. به مامان و بابا گفت رفته جلسه یک کمپ دیگر. ولی ان قدر قبل از این چنین دروغهایی گفته بود که من نمی دانستم باید باور کنم یا نه. آمد در اتاقم. تحویلش نگرفتم. خواست حرف بزند. گفتم برو بیرون. الان عصبانی ام و دعوایمان می شود. اگر حرفی داری بگذار برای بعد. البته چهره و رفتارش نشان می داد لغزش نداشته.


فردای آن روز هم نسبت به او بی توجه بودم و اگر هم حرفی می زد به زور جواب می دادم و تحویلش نمی گرفتم. سعید هم توجهی به او نمی کرد. اصلا انگار نه انگار که امیدی وجود دارد. چون قرار بوده برگردد کمپ ولی نمی خواست برگردد، سعید از دستش عصبانی بود. بعدازظهر، من و سعید و امید تنها بودیم. من و امید داشتیم تلویزیون می دیدیم. سعید لباسهایش را پوشید که برود. امید که متوجه بی توجهی های او بود، با احتیاط ازش خواست زنگ بزند به آقای سین تا امید را با خودش به مسافرت ببرد. سعید خیلی محکم و جدی گفت نه. گفت مگر تو به حرف من گوش می دهی که من به حرف تو گوش بدهم؟ امید با ناراحتی سکوت کرد. سعید چند لحظه مکث کرد و وقتی دید امید چیزی نمی گوید ادامه داد: باید اول بری کمپ چند روز بمونی. بعدم قول بدی وقتی برگشتی دوباره بری همونجا. در این صورت من زنگ می زنم. امید قبول نکرد. من بدون این که احساساتم را دخیل کنم یا اصرار زیادی داشته باشم بهش گفتم که این به نفع خودش است و بهتر است به حرف سعید گوش دهد. شاید در حد 5 جمله حرف زدم که رضایت را در چشمهایش دیدم. البته رضایتی از سر اجبار! گفتم به سعید بگم صبر کنه؟ گفت بگو. سعید رفته بود بیرون و داشت در خانه را باز می کرد که صدایش کردم. 

خلاصه امید اماده شد و با لحن بامحبتی خداحافظی کرد و رفت. بعدها به سعید گفتم خیلی برخورد خوبی کرده و من اگر جای او بودم زود کم می آوردم و به حرف امید گوش می دادم!


چند رو بعد، سعید گفت امید رفته مسافرت. تقریبا یک هفته بعد از مسافرت برگشت. حالش خیلی خوب بود. اما باز هم نمی خواست برود کمپ. روز اول را در خانه با ما بود. روز دوم کامل خوابید. روز سوم گفت می رود یک کمپ دیگر و برخلاف مخالفت من رفت. شب که آمد حالش خوب بود. اما بهش هشدار دادم که اگر این طور ادامه دهد دوباره لغزش می کند و یادآوری کردم که آن وقت دیگر باید دور مرا خط بکشد. چیزی نگفت. روز بعد هم تا عصر خوابید و وقتی بیدار شد بلافاصله با سعید تماس گرفت و از او خواست وقتی کارش تمام شد او را به کمپ ببرد. تا آمدن سعید تقریبا دو ساعت طول کشید. در این دو ساعت من زیاد مثل قبل با امید گرم نگرفتم ولی کاملا بی توجه هم نبودم. 

از طرف دیگر استرس زیادی هم برای امید داشتم. از وقتی گفته نمی خواهد کمپ برود این استرس با من است و هر وقت مسافرت یا کمپ نیست بیشتر و بیشتر می شود. آن روز هم به اوج خودش رسیده بود و با سردرد و درد سینه همراه بود. اما تصمیم گرفته بودم برخلاف قبل از این چیزها برای جلب ترحم و تاثیرگذاری روی امید استفاده نکنم و شاید همین باعث شد حالم بهتر باشد.


به هر حال وقتی سعید آمد و با امید رفتند یک نفس راحت کشیدم تا دو شب قبل که دوباره آمد و با آمدنش من وا رفتم! خودش خوشحال بود و من سعی کردم ناراحتی ام را پنهان کنم. اما در دلم گفتم: چرا آمدی؟ راستش بدجوری از دستش خسته شده ام. دیگر حال و حوصله اش را ندارم و فقط دلم می خواهد نباشد!

خودش هم این روزها افسرده شده. سعی می کند نشان ندهد اما هست. همین که کلاسهایش را نمی رود، کمتر تعریف می کند، کمتر از حسهایش می گوید، نمی خواهد کمپ برود، نمازهایش را مرتب نمی خواند، همین که حرفی از کمپ و کار و... می شود بداخلاقی می کند، زیاد می خوابد و... نشان می دهد که افسرده است. البته تمایل به مصرف را در او حس نمی کنم. سعی می کن بخوابد تا بیرون نرود. ولی من حالاتش را خوب می شناسم و می دانم خوب نیست.


 ظهر با نگرانی می خواستم با او حرف بزنم بداخلاقی کرد و رفت. من هم چیزی نگفتم. بعد ازناهار دوباره خوابید و وقتی بلند شد حالش بهتر بود. این بار با شوخی و خنده ازش خواستم بنشیند و به حرفهایم گوش دهد ولی چشمهایم پر از اشک بود. بهش گفتم افسرده شده و دلیل آوردم و ازش خواستم با یک نفر در کمپ که به او اعتماد دارد حرف بزند. بهش گفتم روی حرفهایم فکر کند. کمی شوخی کرد و بعد رفت لباس پوشید و گفت می رود یک کمپ دیگر. نمی دانم راست می گفت یا نه. ولی چون می دانم اصرارم اثری ندارد حرفی نزدم و فقط در دل دعا کردم اتفاق بدی نیفتد.


کمی بعد از رفتنش متوجه شدم که از سه تا ده هزاری که در کیفم بوده یکی نیست. پولها همین طوری در کیفم بود و در کیفم هم باز. امید هم که مدتی است اصرار می کند ده تومان به او بدهیم تا سیم کارت بخرد و ما همه مخالفت می کنیم. فکر کنم پول را برداشته و رفته. از دستش عصبانی ام. برایش نگرانم و نمی دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد.


احساس کسی را دارم که روی دریای ظاهرا آرام در حال قایقرانی است اما می داند که به این دریا هیچ اعتباری نیست و هر لحظه ممکن است چنان طوفانی شود که او را با کشتی اش در خود بکشد و غرق کند. از این آرامش طوفانی بیزارم.