پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

48

اوضاع کماکان همان است که بود. امید همچنان حاضر نیست به کمپ برگردد و بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند و خودش می گوید با بچه های کمپ به جلسه و کلاس می رود و وقتش را با آنها می گذراند. اما آن قدر در این دو سه سال دروغ ازش شنیده ایم که نمی دانیم باور کنیم یا نه. البته این که لغزش نداشته را تا این لحظه مطمئنم. ولی این که تا کی نداشته باشد را نمی دانم

  در مورد پولی که گم کرده بودم از امید سوال کردم و او انکار کرد. من هم اصرار نکردم. گفتم شاید خودم جایی گذاشته ام و یادم نیست. هر چند بعید می دانم. ولی به هر حال اصرار به امید هم بی فایده است. البته همان شب متوجه شدم که سیم کارت خریده. نمی خواست من بفهمم. ولی وقتی به طور ناگهانی روی گوشی اش نگاه کردم دیدم. فکر کردم با پول من خریده. ولی سیمکارت را نشانم داد و دیدم که نو نیست. باز نمی دانم!


ان شب بعد از مدتها نشستیم و کلی حرف زدیم. امید از نگرانی هایش گفت. از این که برای بهتر شدن حالش نیاز دارد که در کلاسهای خارج از کمپ شرکت کند. از این که هنوز برنامه خاصی برای زندگی اش ندارد. از گذشته حرف زدیم. از این روزها. از اتفاقهای تلخ و شیرینی که افتاده بود. کلی حرف زدم اما نتوانستم راضی اش کنم برای خودش برنامه و هدفی داشته باشد.


فردایش دوباره روز از نو روزی از نو. می رفت بیرون و ساعتها نمی آمد. به روی خودم نمی آوردم. با خودم گفتم مسوولیتش با خودش. کاری ازدستم برنمی آید. بگذار این راه را هم امتحان کند. حوصله اش را نداشتم.


یکی دو روز پیش، وقتی یک روز کامل از خانه بیرون بود، زنگ زد و گفت با آقای سین است. با سردترین شکل ممکن جوابش را دادم و خداحافظی کردم. بعد رفتم به سعید گفتم. سعید بلافاصله به آقای سین زنگ زد و او گفت که راست می گوید. با من است و لغزش هم نداشته و راست می گوید که با بچه ها می رود جلسه و... سعید هم گفت از بس به ما دروغ گفته حرفهایش را باور نکرده ایم و خانواده خیلی نگرانند و از این حرفها. آقای سین گفت نگران نباشید و با خودم می برمش.


بعدها امید گفت که آقای سین کلی دعوایش کرده که چرا در خانه الدرم بلدرم راه انداخته و از این حرفها! وقتی قرار شد با او برود خیالم راحت شد و گفتم دست کم یک هفته ای نیست. اما فرداشبش برگشت و حالا دوباره همان برنامه! نمی دانم با این وضع اوضاعش به کجا می رسد. اصلا نمی خواهد برود سر کار. سعید هم از دستش خسته شده و کاری به کارش ندارد. همان تماسش با سین هم حاصل یک هفته تلاش و اصرار من برای بی توجهی نکردن به امید بود.


خدایا تو هوایش را داری. مگر نه؟