پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

43

بعد از رفتن امید، مامان و بابا را با این حرفها که لغزش طبیعی است و همین که دفعه قبل دو ماه پاک بود و این بار 5 ماه، نشان می دهد در مسیر بهبودی قرار دارد، آرام کردم؛ کمی آرام. ظهر که سعید آمد هیچ حرفی از امید نزد و نپرسید کجاست. مامان گفت: سراغ امید را نمی گیری؟ سعید جواب داد: آقای سین زنگ زد. گفت که قرار شده یک دوره دیگر امید در کمپ بماند و این همان چیزی بود که امید از ان می ترسید.

 

 

تا اواخر هفته، به امید فکر نکردم. یعنی نگذاشتم که فکر کنم. آخر هفته خواستم چیزی در مورد او بنویسم که اشکم سرازیر شد. کلی گریه کردم. به هم ریختم و... 


مامان و بابا اصرار داشتند حالا که امید خیلی حالش بد نبوده بهتر است یک دوره نماند و برویم او را بیاوریم تا کارش را برود و عصرها به کمپ برگردد. سعید اول قبول نمی کرد. ولی بالاخره با اصرار مامان راضی شد و تقریبا ده روز بعد از روزی که امید به کمپ رفته بود برگشت. سعید او را یکراست به سر کار برده بود و زنگ زد به مامان هم خبر داد. 


شب من در خانه تنها بودم که زنگ زدند. رفتم در را باز کردم امید پشت در بود. با دوچرخه امده بود و حسابی نفس نفس می زد. حالش خوب نبود. من با خوشحالی سلامش کردم و او با بی تفاوتی، بدون حتی یک نیم نگاه جوابم را داد. گفتم چی شده پس؟ گفت هیچی. مریضم. سرما خوردم. تنها اومدم خونه. زنگ بزن به سعید بگو من رسیدم. زنگ زدم و گفتم. 


مامان برای امید مقداری گوشت گذاشته بود تا کباب کند و بخورد. ولی امید با بی تفاوتی و بدون این که چیزی بخورد خوابید. فردای آن روز من خانه نبودم. شب که برگشتم مامان گفت امید صبح با سعید نرفته و یکی دو ساعت بعد که بیدار شده اولش کلی بداخلاقی کرده و بالاخره از بابا خواسته او را به کمپ برگرداند و دوباره رفته است.


چهارشنبه شب، امید به سعید زنگ زده بود و از او خواسته بود برود دنبالش. سعید هم رفته بود. ولی مسوول کمپ گفته بود امید باید بماند و حال مساعدی ندارد. گفته بود ببرش سری به خانه بزند و همین امشب برش گردان. سعید امید را به خانه آورد و گفت تا حمام بروی و کمی به خودت برسی برمی گردم تا ببرمت.


حال امید اصلا خوب نبود. نیم ساعتی نشست و اولش اصلا حرف نمی زد. فقط بغض کرده بود. کمی حرف زدم تا بالاخره به حرف آمد و گفت اعصابش به هم ریخته. گفت بدبختم کردید! دیگر نه می توانم مصرف کنم نه می توانم پاک بمانم. (وسوسه اش از بین نرفته ولی به خاطر شرکت در کلاسهای ان ای، تمایلش به ترک بیشتر شده و مصرف باعث عذاب وجدان زیادی در او می شود). گفت این مدت در کمپ همه اش یا خواب بوده یا یک گوشه تنها نشسته و در فکر و خیال سر کرده. گفت همه به هم سفارش می کرده اند که امید تنها نماند که شاید بلایی سر خودش بیاورد و...

بعد از کمی حرف زدن، بهتر شد. بلند شد غذا خورد. با هم رفتیم خرید. در راه مامان را دیدیم و امید او را بغل کرد و کلی بوسید. بعدتر گفت که وقتی دفعه قبل به ما بی توجهی کرده و به کمپ برگشته خودش عذاب وجدان گرفته و یکی از کمپیها که مامان ندارد کمی با او حرف زده که قدر مامانت را بدان و... و او ناگهان احساس کرده چه قدر دلش برای مامان تنگ شده.


خلاصه آن شب به خوبی گذشت. قرار شد امید فردایش را پیش ما بماند، جمعه را برود کمپ و از شنبه برود کار؛ ولی خودش را زیاد خسته نکند و حتما در کلاسهای کمپ شرکت کند.


فردای آن روز هم همه چیز خوب بود. البته خوب خوب که نه. در امید یک جور بلاتکلیفی و دودلی نگران کننده دیده می شد و به خاطر همین اصرار داشتیم حتما به کمپ برود. اما رفتارش تا ظهر خوب بود. از ظهر غر غر و بداخلاقی اش شروع شد و من هی نگران و نگران تر شدم. اشتباهم این بود که همان موقع زنگ نزدم به سعید و وقتی زنگ زدم دیگر خیلی دیر بود!

آن روز بعد از ماهها، دوباره آن صحنه نفرت انگیز تکرار شد: امید با بی حوصلگی رفت لباس بپوشد تا برود. من التماسش کردم که نرو و رفتن الانت به معنی مصرف است و لااقل بگذار من هم بیایم تا وسوسه نشوی. و او پرخاشگری کرد و هی پرخاشگری اش بیشتر شد و طوری که گویا من برای او یک غریبه ام، طوری که انگار یک نفر با طنابی نامرئی او را می کشد تا ببرد، رفت!


من با گریه به سعید زنگ زدم. ولی امید رفته بود و دیگر کاری از دست کسی برنمی آمد. مدتی گریه کردم. بعد دوباره سعی کردم محکم باشم. دوباره به خودم نهیب زدم که تو باید اول به فکر خودت باشی و کسی که باید به فکر امید باشد اول خودش است.


دو ساعت بعد، امید برگشت. جواب سلامش را به زور دادم و اصلا محلش نگذاشتم. با این که مطمئن بودم مصرف کرده که آن حال غیرطبیعی اش عوض شده ولی ته دلم خوشحال بودم که برگشته. وقتی رفت همه اش با خودم فکر می کردم نکند دیگر برنگردد. نکند زندگی معتادی اش را انتخاب کند یا بلایی سر خودش بیاورد. اما خدا را شکر این طور نشد.


امید تازه خوابیده بود که سعید هم رسید. می شنیدم که دارد با امید حرف می زند. ولی نمی فهمیدم چه می گوید. می دانستم می خواهد او را به کمپ ببرد و امید نمی خواهد برود. نمی خواستم وارد بحثشان شوم. حتی نمی خواستم از اتاقم بیرون بروم. می خواستم خودم را کاملا بی تفاوت نشان دهم. ولی نشد. نتوانستم. این احساسات خواهرانه لعنتی تمام نمی شوند. رفتم بیرون. سعید داشت با ملایمت با امید حرف می زد. کم کم امید گریه افتاد و گفت که دارد دیوانه می شود و می خواهد خودش را خلاص کند و... سعید گفت من هم به خاطر همین می خواهم ببرمت. من که نمی خواهم اذیتت کنم. بالاخره با همین حرفها امید راضی شد و رفت که وسایلش را جمع کند.


به سعید نگاه کردم. ناراحت بود. یک قطره اشک در چشمهایش بود؛ ولی به رو نیاورد. دلم برایش سوخت. ماهها بود همه سختیهای مربوط به امید روی دوش او بود و او آخ نمی گفت. می دانستم برای امید غصه می خورد؛ می دانستم گاهی بهش فشار می آید. ولی حرفی نمی زد. می دانم دعاهای مامان و بابا، تا آخر عمر همراهش هست و همین برایش کافی است.


امید قبل از رفتن به اتاقم آمد و مرا بوسید و با بغض عذرخواهی کرد و گفت که مغزش قفل کرده بوده و اصلا نمی دانسته چه می گوید و رفتارهایش دست خودش نبوده و دلش نمی خواهد این کارها را بکند و... می دانستم راست می گوید. دلم برایش سوخت. ولی احساساتی نشدم. گفتم برای این که این رفتارهایت را فراموش کنم باید خوب بشوی. باید دیگر هیچ وقت این رفتارها را تکرار نکنی.


خلاصه امید رفت. این بار هم تا حدود یک هفته اصلا نمی خواستم به او فکر کنم. حس می کردم از او بدم می آید. حس می کردم از دستش خسته شده ام. تصویر زمینه گوشی ام را که عکسی از من و او بود عوض کردم تا دیگر چشمم بهش نیفتد. اما کم کم دلتنگی جای همه این حسها را گرفت! دیشب کلمه داداش را در بخش تصاویر سرچ کردم و با دیدن تصاویری که آمد کلی گریه کردم. چند روز است که دلم به شدت برایش تنگ شده است. عکسش را دوباره گذاشتم تصویر زمینه گوشی ام. عکسی که در آن دارد سر به سرم می گذارد و هر دو غرق خنده ایم. نگاهش می کنم و در دلم قربان صدقه اش می روم و بغض می کنم. دلم بدجوری برایش تنگ شده است.


+اولین نوشته این وبلاگ را دقیقا 10 ماه پیش نوشته ام؛ هیجدهم اردیبهشت، چه قدر در این ده ماه زندگی بالا و پایین داشته است! نمی دانم ده ماه دیگر در چه شرایطی هستیم. ولی می سپارم به خدا.