پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

50

امید بعد از 9 روز برگشت؛ کاملا بی خبر. وقتی آمده بود ما خانه نبودیم. به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم. بالاخره به مامان زنگ زد و آمد جایی که ما رفته بودیم. از دیدنش اصلا خوشحال نشدم. خودش هم این را می دانست و با احتیاط با من مواجه شد. باهاش سلام و احوالپرسی کردم و دست دادم. ولی سرد.  زود رفت. گفت می رود جلسه. حرفی نزدم.

  الان 5 روز است که برگشته. در این 5 روز تقریبا کاری به کارش نداشته ام. مثل قبل نیست که وقتی تصمیم می گیرم باهاش حرف نزنم اذیت شوم. نه این که برایم مهم نباشد اما خیلی هم گیرش نیستم. 


دو روز اول به نظر نمی آمد حالش خوب باشد. از نظر روحی داغان بود. حتی شک کرده بودیم که آن نه روز هم مصرف داشته. از روز سوم شروع کرد به روزه گرفتن. امروز بهتر از همیشه بود. نمازهایش را هم بدون تذکر مامان می خواند. به نظر می رسد حال روحی اش بهتر شده. اما من باز دائم به او مشکوکم. با این که خوب غذا می خورد، همه اش شبها فکر می کنم بیدار است. خودش می گوید چون روز زیاد می خوابد شبها هی بیدار می شود. شاید راست بگوید. ولی من مشکوکم. دیگر نمی توانم باورش کنم. هر نشانه کوچکی را به پای لغزشش می گذارم. حتی وقتی هیچ نشانه ای نیسا بل خودم فکر می کنم شاید ترفندی پیدا کرده که با استفاده از آن نشانه ها را مخفی می کند یا چیز جدیدی مصرف می کند که آن نشانه های قبلی را ندارد.


گاهی بدجوری کم می آورم. گاهی برایم مهم نیست. گاهی حالم خوب است. گاهی بد. 


دو شب پیش مرا صدا زد و برایم چند صفحه از کتابی را که در مورد خانواده معتادها بود خواند و ازم خواست خودم بقیه اش را بخوانم. دیشب ازم خواست من هم در کلاس های ان. ای. شرکت کنم. حس می کنم نگرانم شده است. می فهمد این حرف نزدنها و بی محلیهایم با همیشه فرق دارد. می فهمد که بدجور دارم سرد می شوم.

من هم از او خواستم هفته ای یک ساعت بگذارد تا خودم یک سری کارهای مشاوره ای با او انجام بدهم. دیگر نمی خواهم حرف مشاوره رفتن بزنم. قبول کرده است، اما خدا می داند. 4 روز است از او خواسته ام لیستی از عواملی که تا به حال باعث لغزشش شده بنویسد. هی امروز و فردا می کند و هنوز ننوشته است.


در روزهایی که نبود، یک بار داشتم با مامان و بچه ها در مورد کارهای خنده داری که دربچگی اش انجام می داد حرف می زدیم و می خندیدیم. ناخودآگاه، وسط خنده زدم زیر گریه. برای خودم هم عجیب بود. انتظارش را نداشتم. نمی دانم چه شد که این طوری گریه افتادم.


امشب کمی کوتاه آمدم. کمی باهاش حرف زدم. کمی تحویلش گرفتم. اما نمی دانم فردا چه طور خواهد بود.



اگر کسی اینجا را می خواند، لطفا برایمان دعا کنید.